آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

سکانس اول

روز اول دبیرستان بود، یه مدرسه دَرَندَشت که صدی به نود و نُه، بچه‌های کلاس اولش، با هم غریبه بودند.

کلاسبندی که شدیم و اسمها رو خوندند، یه دونه یه دونه، بچه‌ها رفتند سمت کلاس. من نفر آخری بودم که توی اون کلاس افتادم. واسه همین وقتی رفتم تو کلاس، بقیه نشسته بودند سرجاشون. بلند گفتم: ســـلام!

همه سرها به طرفم برگشت، و این آغاز دوستی‌ها بود. دوستی‌هایی که حتی یه دونه‌شم تا الان باقی نمونده!

سکانس دوم

نگار، رویِ یک نیمکتی تو ردیفهای اول تنها نشسته بود. (من همیشه به واسطه اعتماد به سقفِ زیادیم و البته قدّم، تو ردیفهای جلویی کلاس می‌نشستم.) رفتم کنارش و پرسیدم: اینجا بشینم؟

خندید و گفت: آره.. بشین، خالیه.

و این آغاز یک دوستیِ پررنگ و صمیمی بود که فقط یک سال، طول کشید.

بعد از عید بود که یه روز، نگار دعوتم کرد به خونه‌شون. دهقان ویلا می‌نشستند، مادرم با بدبختی اجازه داد برم. براش یه دسته گل بزرگ از گلهای ژربرا و عروس صورتی خریدم. بعداً برام تعریف کرد که خواهر کوچیکش، اونقدر از دسته گل خوشش اومده و ذوق زده شده بود که هر وقت اسم من تو خونه‌شون برده می‌شده می‌گفته: همونی که واسمون گلِ خوشگل اُوُرد؟!

آخر سالِ تحصیلی، نگار و خونواده‌اش رفتند تهران و شاید فکر کنید که این آخرین دیدار من و نگار بود؟ یا شایدم آخر دوستی‌مون؟

ولی نه.. دست سرنوشت، یه چهار پنج سال بعد، ما رو سر راهِ هم قرار داد. تازه تهران استخدام شده بودم و اداره‌ام نزدیک سینما آفریقا بود. یک روز که داشتم از جلویِ سینما رد می‌شدم، نگار رو دیدم. با یه پسر جَوون که «پسرخاله‌ام» معرفی شد، ولی کی می‌دونه واقعنی چه نسبتی با هم داشتند؟!

من که هنوز شور و هیجان بچگی رو داشتم، از دیدنش خیلی خوشحال شدم ولی راستش، نگار، خانم‌تر شده بود و خیلی تحویلم نگرفت. شاید هم به خاطر وجود همون پسر! بود. به هرحال ما دهه شصتی‌ها تو اون اوایل دهه هشتاد، هنوز اونقدری حُجب و حیا داشتیم که از اینکه با یه پسر تو خیابون دیده بشیم، معذب بشیم و خوشمون نیاد. جالبه، یک بار دیگه هم باز نگار رو همونجا جلوی سینما دیدم و باز هم با اون پسر و باز هم حال و احوالی نه چندان گرم و صمیمی. و درست اینجا بود که آخر اون دوستی رقم خورد.

دوستی‌یی که هر وقت بهش فکر می‌کنم، خاطراتش همچنان گرمم می‌کنه و اون همه مهربونی نگار... چیزی نیست که از یادم بره و دلم براش تنگ میشه.

سکانس سوم

با مامان و بابا و داداشم رفته بودیم جاده چالوس. اون وقتها جاده رفتن خیلی مُد نبود. مُد که چه عرض کنم، بهتره بگم امکان‌پذیر نبود. چون خانواده‌ها صدی به نود، ماشین نداشتند و اینقدر هم دَدَر دودوری نبودند. اما خانواده همیشه خاص ما! روزی نبود که اقلاً یه وعده غذایی‌شو جاده چالوس نخوره!

به برکت وجود پدر و مادری بسیاااااااااار دَدَری که جفتشون در سن هنوز جوانی، بازنشسته و «الکِ کار کردن را آویخته» بودند و صد البته داشتن ماشین، اجباراً جاده چالوسِ خلوت و رویایی اون روزها، تبدیل شده بود به اتاق غذاخوری ما. دهه شصتو میگم... اون وقتایی که من هنوز مدرسه هم نمی‌رفتم و پایه ثابت این جاده رفتن‌ها بودم.

می‌گفتم... جاده رفته بودیم واسه ناهار. گمونم اوایل بهار بود چون حجم گلهای روغنی کنار جویِ آب و آسمان آبی با ابرهای سفید و خورشید روشنی که گرمای خوشایندی داشت رو هنوز با تک تک سلولهای خاکستری مغزم به یاد میارم.

مادرم در حال تدارک غذا بود... شاید تعجب کنید ولی داشت روی اجاقِ هیزمی برامون سیب زمینی سرخ می کرد که قبل از اینکه بریزه رویِ خورشت قیمه‌اش، ما مشت مشت می‌خوردیم و مامان هم حریف ما نمی‌شد.

یادمه یه سیب زمینی تازه سرخ شده رو برداشتم بخورم که دستم سوخت! برای اینکه خیط نشم و هم لذت خوردنش رو از دست ندم، سیب زمینی رو فرو کردم تو آبِ چشمه و تا سرمو بالا آوردم تا از این ابتکار خودم خوش خوشانم بشه، با چهره دلنشین و خندان یه دختر بچه سه چهار ساله، همسن خودم، روبرو شدم... خوشگل عین عروسک.

همون زمان که من چُنبک زده کنار چشمه، به چشمهای روشن عروسکِ اون ورِ چشمه خیره شده بودم، دخترک گفت: اسمت چیه؟

با صدایی به ماسیدگی سیب زمینی یخ شده تو آب! جوابشو دادم.

اون ولی با یه نوایِ کاملاً موزون شعر گونه گفت: اسم منم روشنکه، روشنک!

و دوستی ما، شامل دست همو گرفتن و روشنک از «قیمه» ما خوردن و من از «ساندویچ کالباس» اونا نخوردن و تا خودِ غروب، بی وقفه بازی کردن، ادامه داشت. غروب که اومد و روشنک اینا، سوارِ ماشینشون از اونجا رفتند، در همان دست تکان دادنهای آخری‌مون، دوستی ما هم برای همیشه تموم شد.

هرچند تا سالهای بعد، من و داداشم، معرفی شعرگونه روشنک رو با همون ریتم خودش می‌خوندیم و از شنیدن دوباره‌اش، سرخوش می‌شدیم.

روشنک جان.. الان کجایی؟ چه می‌کنی؟ هنوزم سرخوشی؟

سکانس چهارم

پای اجاقِ گاز بودم و همزمان دست به ساندویچ ساز، برای سفری لقمه صبحانه درست می‌کردم که یادم افتاد به رعنا... همکلاسی علامه جان، که چقدر لقمه‌ ساندویچی‌های نون و پنیر منو دوست داشت.. چقدر دلم پر کشید تا شوخی چشمهاش... چقدر دلم خواست تا بود و براش لقمه درست می‌کردم...

و بعد هرچی فکر کردم، یادم نیومد از کِی همو آنفالو کردیم و تو گروه‌های مجازی دانشگاه، پیام نگذاشتیم، و اون وقت بود که آتیش غم و ناامیدی به جونم افتاد!

بعد که بیشتر فکر کردم، تکه تکه‌های پراکنده از عمرم به یاد اومد و دیگِ ذهنم ملغمه‌ای شد از اسم‌ها... دوستی‌ها... صورت‌ها، از:

مُنا قرائی‌ها (همکلاسی اول ابتداییم که قبل از اینکه یاد بگیرم اسمش رو مُنا می‌نوشتند یا مونا، از مدرسه مون رفت);

الهام صفایی‌ها (یه همکلاسی دیگه دوران ابتدایی که اصلاً نفهمیدم کی کجا رفت و چی شد) ;

قمرِ حبیبی‌ها (دخترکی که کیفم رو تا دم خونه مون میاورد و اگه بهش نمی‌دادم که بیاره، ناراحت می‌شد و علیرغم وضع مالی خیلی ضعیفشون، هرچی می‌خرید دوتا بود، یکی برای من! و واقعاً چرا اینقدر دوستم داشت؟) ;

و خیلی از دوست‌هایی که یه زمانی با هم خیلی صمیمی بودیم اما مثل درخشش کوتاه یک ستاره، دوستی‌های گرم‌مون به سادگی افول کرد و تموم شد....

اسم‌هایی مثل فرحناز نصیری، پوپک جمشیدی، صدیقه بحری، تهمینه (مبصر کلاس اولمون که خودش کلاس پنجمی بود و علیرغم اینکه دوتا خواهرش در سالهای بعد همکلاسم بودند، فامیلیشون یادم رفته!)، مینایی که یک روز که مریض بودم، منو بُرد خونه‌شون و همه تمرینهای هندسه‌ رو برام نوشت، حتی طیبه نوشادی، دخترک روزهای لیسانسی دانشگاه، و ..... که تهِ ذهنم رسوب کردند و تا همیشه‌ای که آلزایمر بذاره! با من خواهند بود.

سکانس پنجم

به قول این متنی که یه زمانی تو فیس‌ و اینستا و تِلِگ، دست به دست می‌شد:

   شاید تا حالا بهش فکر نکردی ولی یه جایی تو بچگیامون، واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم، بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...!

آخرین بارِ دوستی‌مون کِی بود؟

_________

پ.ن یک: خودتعریفتگی!

چه دختر خوبی شدما، دیگه از مرگ و میر ننوشتم، چِش نخورم صلوات...!laugh

پ.ن دو: فَلسَفتگی!

با تعمق در این دوستی‌های برباد یا از یاد رفته، به این نتیجه رسیدم که شاید هر آدمِ چسبیده به هر تکه از عمر ما، فقط مناسب بودن در نقطه خالی مربوط به همون تکه باشه. لازم نیست همیشه همه چیز دائمی و بلندمدت با تو باشه، مهم اینه در وقت و جایِ درستش باهات باشه، ولو کوتاه و اندک.

پ.ن سه: مـودِگی:

امروز خیلی خسته‌ام، خسته جسم، خسته روح، خسته ذهن، خسته قلب، خسته دهن! خسته گوش! خسته حِس! خسته زنده‌مانی...

خلاصه که یه عباس موزونم نداریم که بگه: این زنده‌مانی رو هم از «زندگی پس از زندگی» یاد گرفتیا کلک! devil

 

سکانس آخر

بیخیال، عکس رو ببین!

 

 

ما بچه‌های کلاسِ یکِ هشتِ در آرزوی دیزینِ دبیرستان شرافت

قرار بود در تعطیلات بین دو ترم (بهمن)، ببرن ما رو دیزین، که وقتی دیدند چیتان پیتانِ اون زمان، اومدیم واسه رفتن، کنسلش کردند! (الان خدایی ما با یه روسری سر کردن شدیم چیتان پیتان؟!)

ما هم نشستیم ساندویچهامونو تو کلاس خوردیم و عکسهامونو پای تخته انداختیم، تا ثابت کنیم: هیچوقت نباید یه ایرانی رو تهدید کرد! مخصوصاً اگه یه دخترِ سیزده چارده ساله باشه. cheeky

الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم که خیلی خانوم بودیم که زودی برگشتیم خونه‌هامون، چون به راحتی می‌تونستیم بپیچونیم و بریم جاهایِ دیگه، خانواده ها هم تو این خیالِ خام که ما دیزین هستیم بمونند. ولی خب، کجا رو داشتیم که بریم؟ سرِ قرار با دوست‌پسرهای نداشته‌مون؟!!!

راستی اسم‌هامون رو تخته نوشته شده! اگه گفتید نگارِ مهربون من کدوم یکی‌مونه؟ wink

 

تم این پست: یاد بچگی‌مون، یاد سادگی‌مون، یاد زندگیامون بخیــــر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۲۶
سیمرغ قاف

یک عکسِ شصتکی!

چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۴۸ ق.ظ

ما دهه‌شصتی‌های طفلکی!

صدامون می‌کردند بیایید عکس بگیریم. بدوبدو می‌رفتیم لباس عوض می‌کردیم، مثلاً برای خودمون چیتان پیتان کرده، کت شلواری و کراواتی یا لباس توری بی‌آستینی می‌پوشیدیم، میومدیم تو قابِ دوربین. غافل از اینکه دمپایی‌های پلاستیکی پامونه و بعدها به عکسمون زار!   گَند!   و  یا نیشخند می‌زنه!

 

نکاتِ باریکتر زِ مویِ عکس:

اولاً که اون پشت سریه منم! که بر خلاف دو تا بچه جلویی، لباس چیتان پیتان ندارم ولی یه دمپایی معقول‌تری پامه! (تازه دامن شلواریم با نوار تزئین روی دمپاییم سِته! cheeky)

بچه‌ها، بچه‌های همسایه‌هامون هستند. (مستأجرهامون) هر دو دهه هفتادی و اینکه اولِ پست گفتم «ما دهه‌شصتی‌های طفلکی»، چاخانی بیش نیست! ولی به هرحال، مهم اینه که من دهه شصتیم!!

از سمت راستِ عکس که نگاه کنی، تو دستِ چپِ فهیمه، یه بادکنک سبز رنگ هست، که یادمه ترکیده بود. تو دست راستِ مشت کرده‌ی شاهین هم، یه چیزی قایمه که فکر کنم اونم بادکنک باشه، منتها یه دونه سالمش.

این دوتا با اینکه از من کوچیکتر بودند، ولی همبازی‌های خوبی برای هم بودیم. مخصوصاً شاهین، که کوهِ شیرینی و محبت بود. تو خاله بازی‌هامون، ما دو تا دختر رو مجبور می‌کرد که اون مامانمون باشه! laugh

گفتم خاله بازی، یادم اومد که همیشه از درختایِ تو حیاط‌مون، میوه می‌کندیم با یه خورده بیسکوئیت یا نون می‌خوردیم! فصلِ شاه‌توت که می‌شد، توتها رو لِه می‌کردم و بهش نمک می‌زدیم و اوووووف چه معجونی می‌شد.! گاهی وقتها هم زنیت من گل می‌کرد و دمپختک گوجه درست می‌کردم و اون روز دیگه، روز سلطنتی خاله بازی‌هامون بود.

از سرنوشت شاهین بی‌اطلاعم. فی الواقع، تو همین سن و سال بود که از خونمون رفتند و دیگه هیچوقت، نه خودشو دیدم و نه پدر مادرشو. اون اواخر اوضاع خانوادگیشون زیاد روبه راه نبود. پدر و مادرش به طلاق فکر می‌کردند! کاش هرجا هست حالش خوب و عاقبتش خیر باشه.

ولی فهیمه... دورادور خبراشو دارم. مادرم هر از گاهی به مادرش زنگ می‌زنه. عروس شده و انتظار روزهای بهتری برای زندگی رو می‌کشه. الهی اونم خوشبخت و عاقبت به خیر باشه.

برای اون نصفه نیمه پشت سری هم، شما دعای خیر بفرمایید تا عاقبت بخیر بشه.wink

الهی آمین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۴۸
سیمرغ قاف

عطرِ خاطرات سنجدی مادربزرگ

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۴۲ ب.ظ

مادربزرگم عاشق بویِ شکوفه‌های درختِ سنجد بود. هر وقت از خونه‌اش که نزدیک خونه قدیمی ما بود، میومد پیشمون -که این کار تقریباً هر روزه انجام می‌شد- یه برگی از درخت سنجدِ سر راه می‌کَند و تا خونه ما، بوش می‌کرد و سرمست می‌شد.

بارها شده بود برگ رو جلویِ دماغ ما هم بگیره و بگه: بِین چه خُجیره بو مینه بَبه جان!

چند روزه که وقتی می‌رم آبدارخونه، بویِ خاطره‌انگیز شکوفه‌های سنجد، به مشامم می‌رسه و منو هم عین مادربزرگم سرمست خودش می‌کنه.

 

شکوفه‌های سنجد حیاط آبدارخونه‌مون

 

یاد خوشبوی ننه جانم بخیر

روحش شادِ شادِ شاد

 

 

ننه‌ای که عاشق بویِ خوش بودی و قلیون می‌کشیدی

عطر یادت می‌مونه مثلِ شکوفه‌های سنجد تو قُل‌قُلِ خاطراتم

راستی، تو بهشت بهت قلیون می‌دَن؟... خدا کنه ترک کرده باشی عزیزم!smiley

 

پ.ن بابی ربط!: فردا روزی که بیاید، کی یاد می‌کنه از ننه قدکوتاهِ عادل و اسرا و زهرا خدا!؟

پ.ن باربط: سنجد، نماد نزدیکی قلبها و صمیمیت و عشق در فرهنگ طالقان هست. یه مثل داریم برای اینکه بگیم دو نفر خیلی صمیمی هستند، به کار می‌بریم: «یه سُنجه بَلگی سَر نُشتی‌یَن». یعنی این دوتا روی یه برگِ سنجد نشستند. برگ سنجد، باریکه و دو نفر اگه بخوان تو یه جای باریکی بشینند، به هم می‌چسبند و جیک تو جیک می‌شن. نمایش زیبایی از عشق و صمیمیت. به همین راحتی، به همین خوشمزگی. wink

پ.ن بی ربط: امروز، به تاریخ پنجم اردی‌بهشت چهارصد و دو دو تکه از پاره‌های جگرم بعدِ سیزده سال، با هم صحبت کردند. ای خدا این وصل را هجران مکن...crying

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۴۲
سیمرغ قاف

اللهم... اهل الکبریاء و العظمه

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۶:۲۰ ق.ظ

این دو تا تنبل، قراره از همه دیرتر، لُپ‌هاشون قرمز و گلی بشه

ولی به هر حال، همه‌شون در نهایت خوردنی‌َند.

 

 

عکس: آخرین شکوفه‌های درخت آلبالویِ اداره.

سهم ما از ثمر این همه درخت میوه، فقط یک مشت آلبالوست، برای یه چایی آلبالوی دسته جمعی... شاید یکی دو تایی هم خرمالو در فصل پاییز.

گیلاس و گردو و سیب رو فقط رنگشو می‌بینیم، طعمشونو نه!

خدایا شُکر

عیدتون مبارک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۲۰
سیمرغ قاف

ببینین چی پیدا کردم! heart

عکسِ طاقچه پیش بخاری‌مون رو. (مرتبط با موضوع پست قبلی: احمد)

عکس من و مامان...

مامان جَوون و خوشگلم با او لباس مغز پسته‌ایش (که باور نمی کنی اگه بگم هنوزم دارتش)...

جورابهای رنگ پاش...

گیس بلند و انبوهِ مشکیش که عزیزی با هنر فوتوشاپ، زیر یه شال عاریتی (به جهت حفظ حریم حجاب) پنهان کرده.

اتاق نشیمن پرنورمون با قالی قرمز دستبافت... پرده‌ کرکره سبز... و اون دستمال‌های تیکه دوزی و برودری، و تور قلاب بافی‌های هنرِ دستِ مامان که روی طاقچه‌ها و عسلی جاخوش کردند...

و گلهای پلاستیکی که تو خونه خیلی‌ها پیدا می‌شد.

یاد همه‌شون بخیر

 

 

پ ن1: ممنون از M3 عزیز بابت فوتوشاپ عکس و درج حجاب برای مامان.

پ ن2: خـــداااا.. چقدر رنــــگ تو این عکس هست... چقدر زنده... چقدر زندگی!

پ ن 3: مامان خیلی شبیه الآن خودمه، با یه فرقِ کوچیکِ ریز. اون صورتش کاملاً شاداب و مامانانه است، من ولی مامان‌نشده، تو دخترانگی طولانی مدت خودم، موندم و پیر شدم!

منِ الان و مامانِ تو عکس، هم‌سِنیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۰۰
سیمرغ قاف

احـمـد

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

شب عید بود. عیدی که افتاده بود به ماهِ رمضون (شایدم برعکس، ماه رمضون افتاده بود به عید!) یکی از روزهای این نوروز رمضانی، صبح که از خواب بیدار شدم، بابا و مامان رفته بودند عید دیدنی. سفره عید، به شیوه قدیم‌ها، روی زمین، وسط اتاق پهن بود. یک‌هو دیدم که یه مورچه، دور و بر ظرف شیرینی پرسه می‌زنه. تندی پاشدم تا نرفته بقیه کس و کاراشو خبر کنه، خوراکی‌ها رو نجات بدم.

اتاق یه پیش‌بخاری داشت با چند طاقچه، ظرفهای شیرینی و آجیل و شکلات رو برداشتم و روی طاقچه‌های پیش‌بخاری گذاشتم. همینطور که در حال جمع و جور کردن و دور کردن خوراکیها از دسترس مورچه‌ها بودم، زنگ در خونمون به صدا دراومد.

خونه ما طبقه دوم بود و آیفن داشتیم، اما آیفنمون خراب بود. یعنی نه صدا میومد نه در رو باز می‌کرد. لذا مجبور بودیم برای باز کردن در، کلی پله رو پایین بیاییم. چادری سر کردم و از پله‌ها پایین اومدم و با تأخیر، در رو باز کردم. کسی پشت در نبود. احتمال دادم به خاطر دیر بازکردن در، رفته باشند. بیرون رو از این سر خیابون تا اون سر، سرک کشیدم و دو تا خونه دورتر، احمد رو دیدم.

اون موقع، هفت هشت سالش بود. پسرِ دختر عموی مادرم که همسن بودیم و هم محله‌ای و هم‌بازی. صداش زدم: احمد... احمد... تو بودی زنگ خونه ما رو زدی؟

برگشت، سری تکون داد و دوید سمت خونه‌مون. وقتی رسید، دقت کردم به صورت سرخ و چشمهای خیسش! صورت ظریف و قشنگی که از درد، مچاله و کوچیکتر شده بود. با صدای گرفته‌اش جواب داد: آره.. من بودم. مامان بابات خونه هستند؟

گفتم: نه! رفتند عیددیدنی.

گفت: باشه... خداحافظ.

هنوز چند قدمی دور نشده بود که صداش کردم. دلم گواهی می‌داد، اتفاقی افتاده که باید سوال می‌کردم. احمد، انگار منتظر سوالم بود.

- چیزی شده احمد؟

برگشت سمتم و دیدم داره گریه می‌کنه. به سختی بغضشو قورت داد و گفت: بابام مُرده...

بعد انگاری که از من و این خبر و همه‌ی دنیا فرار می‌کرد، با سرعت شروع کرد به دویدن.... انگار که دویدن، می‌تونست دوایِ دردِ بی امانِ قلبش باشه و از غصه‌ها و ترس‌های زیادی که تو دلش نشسته بود، کم کنه.

__________

پدر احمد، نجار بود. روز قبل از مردنش، برای خریدن و آوردن یک کامیون بارِ چوب رفته بود و سر شب رسیده بود به خونه. شام رو خورده بودند و مردِ خسته، جلوی تلویزیون دراز کشیده و دست راستش رو روی پیشونیش گذاشته بود. سریالِ شب رو که دیدند، مرد خوابید. سحر که بیدارش کردند، جواب نداد. دست‌های زحمت‌کشش بالای پیشانی خشک شده بود!

اون شب، آخرین قسمت سریال اوشین رو پخش کرده بودند. سریالِ محبوبش رو کامل دید و رفت....

_________

سرنوشت احمد

تا وقتی پدر بود، وضع خونه و سفره و سر و لباس بچه‌ها خوب و رنگین بود. خانواده احمد، جزء خانواده‌های مرفه محل محسوب می‌شدند. خوب یادمه، از معدود سفره‌های عیدِ دارای آجیل و چند مدل شیرینی و شکلات و گز، سفره عید اونها بود. اما پدر که رفت، تازه معلوم شد که کلی بدهی وجود داره. پدر هم که نجار بود و شغل آزاد که مستمری بازنشستگی نداشت. همین بدهی‌ها و نبودنِ حقوقِ آب باریکه، خانه خرابی به بار آورد. (واقعاً هم یکبار خونه‌شون به خاطر ترکیدن آبگرمکن، خراب شد و کلی از جهیزیه دخترها که تو انباریشون بود، شکست و نابود شد.) در غیاب نان‌آور خانه، سر و وضع و سفره بچه‌ها از رونق افتاد. چهره‌ معصوم احمد، زیر غباری از غمِ همیشگی پنهان شد.

چند سال بعد، به محض تموم شدن مدرسه، احمد به سربازی رفت. روز آخر و وقتِ ترخیصش، همراه با پسر یکی دیگه از فامیلها، به شادمانی تموم شدن خدمت، زدند به دلِ جاده. جاده زیبا و خطرناکِ چالوس.

پسری مست، پشت ماشین آخرین سیستم پدر پولدارش، با نهایت سرعت می‌گازید که با گوشه سپر، تلنگری به موتور اونها زد. جاده پیچ در پیچ، جانشان را گرفت و صورت زیبا و معصومِ احمد، به زیر نقاب خاک رفت، تا به دیدار پدر برسد.... تمام شد... همه آن معصومیت‌ها، آرزوها و غمها....

________

چی شد که این خاطره رو نوشتم؟

دیشب تو گروه فامیلی، این عکس احمد رو فرستادند و من یاد چهره معصومش افتادم. زیر عکس نوشتم: روحت شاد، همبازی قدیمی.

 

 

بعد دیدم حالا که ما و وبلاگمون بدنام شدیم و عنوان «مأیوس خانه» را یدک می‌کشیم، گفتم حیفه که خاطره احمد، در خاطرات امواتانه‌اَم خالی باشه!

داشتم پشت گوش می‌نداختم که یه هو عکسِ پدر احمد رو با یادآوری سالگرد درگذشتش گذاشتند و دیدم که نه... حالا که دوباره چرخِ گردون رسیده به ماه رمضونی که افتاده تو نوروز، منم باید خاطره این پدر و پسر رو بنویسم و از خواننده‌های عزیز براشون خدابیامرزی و صلوات یا فاتحه‌ای غنیمت بگیرم.

بسم الله... بفرست اون صلوات قشنگه رو عزیزجان

________

یه چیز جالب راجع به خانواده احمد

گفتم که مادرِ احمد، دختر عموی مادرم بود. پدرش هم پسرِ زنِ همون عمویِ مادرم! یعنی پدر و مادر احمد، تو یه خونه بزرگ شده بودند و خواهر برادر مشترکی با هم داشتند، اما خودشون خواهر برادر نبودند و در نهایت با هم ازدواج کردند.

اون وقت مادرم که زمان ازدواج اونها بچه نابالغی بوده، مدام از بقیه می‌پرسید: چطور ممکنه خواهر و برادر با هم ازدواج کنند!؟

چیه؟ نکنه شما هم قضه رو نگرفتید؟

خب خیلی ساده است. مادر احمد، دخترِ زنِ اولِ عموی مادرم بود. پدر احمد، پسرِ زن عمویِ دوم، از شوهرِ اولش. یعنی وقتی زن عموی مادرم فوت می‌کنه (مادرِ مادر احمد) عموی مادرم با خانمی ازدواج می‌کنه که اونم شوهرش فوت کرده بوده و بچه داشته (پدر احمد). به عبارت دیگه، دختر عمویِ مادرم، زنِ پسرِ زن‌باباش شده بود.

حالا دیگه اگه قضیه رو نگرفتید، من دیگه حرفی برای گفتن ندارم.

 

راستی، خونه شما طاقچه پیش‌بخاری داشت؟

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۲۶
سیمرغ قاف

وارثِ خاطراتِ شیرین

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۴۸ ق.ظ

بهش می‌گفتیم فاط، ‌مِه خانوم، یه پیرزن تک و تنها، حدوداً شصت ساله در اون روزگاری که شصت ساله‌ها پیرتر نشون می‌دادند. می‌گفتند هیچ کس و کاری نداره، جز دو تا برادرزاده که گاهی، سالی دوسالی یکبار، از تهران میومدند دیدنش. هیچوقت هم ازدواج نکرده بود.

تو خونه‌‌ی کوچیکش از دو دسته آدم نگهداری می‌کرد: پیرمردها و بچه‌ها. مثلاً اون زمان که من یادم میادش، یه پیرمرد اتوکشیده تر و تمیز باهاش زندگی می‌کرد که از سرای سالمندان آورده بودش و همینطور پرستار بچه یکی از همسایه‌ها بود به اسم سروش، که مادرش معلم بود.

از بابت نگهداری پیرمرده که پولی نمی‌گرفت و برای رضای خدا پرستاریش می‌کرد، اما شاید بابت سروش، بهش حقوقی می‌دادند. به هر حال هیچ وقت نفهمیدم خرج و مخارجش از کجا تأمین می‌شد، چون جز اون خونه کوچیک، و البته یک دل مهربون چیز دیگری هم نداشت.

اون روزها به بهانه بازی با سروش، خیلی خونه‌اش می‌رفتم. برای پیرمرده صندلی می‌گذاشت جلوی در خونه‌اش توی آفتاب بشینه. زن باسلیقه و هنرمندی هم بود. مثلاً بافتنی خیلی می‌بافت. یه تیکه نمونه بافتنی هم از مادرم امانت گرفته بود که ببافه و یادمه ازش اجازه گرفت تا برای اینکه راهِ بافتنش رو بفهمه، یه تیکه ازش رو بشکافه. مادرم هم موافقت کرده بود. (مادرم مدل‌های بافتنی زیادی داشت که تیکه تیکه ازشون بافته بود و تو یه دفتر سنجاق کرده بود.)

یادمه یک بار که رفتم خونه‌اش و این پُررنگ‌ترین خاطره‌ایه که ازش دارم، ماه رمضون بود. اون روزا ظرف‌های کریستال آنچنانی تو کمتر خونه‌ای پیدا می‌شد. فاط‌مه خانوم یه ظرفِ بزرگِ پایه‌دارِ شیک داشت که اونو پر کرده بود از زولبیا بامیه و گذاشته بودش روی بوفه. وقتی رفتم اونجا، بهم گفت: زولبیا بامیه می‌خوری؟ می‌خواستم بگم که نه! آخه زشته ماه رمضونه. چون اونقدر کوچیک بودم که عمراً کسی باور می‌کرد روزه باشم. از طرفیم خب دلم می‌خواست واقعاً. یه لبخند شرمنده زدم و اون کریستال پایه‌دارش رو از روی بوفه پایین آورد و بهم تعارف کرد....

 

 

چند وقت گذشت. کمتر از یکسال... یک روز سر ظهر بود که از خونه یکی از همسایه‌ها که برای بازی با بچه‌هاش اونجا رفته بودم، بیرون اومدم و همون موقع مادرم رو جلوی در دیدم. خیلی ترسیدم چون همیشه تذکر می‌داد که سر ظهر خونه کسی نرم و تو دلم گفتم: الانه که دعوام کنه.

ولی عوضش مامان فقط گوشه چادرشو کشید روی چشماش و فینش رو بالا کشید و گفت: برو خونه ناهارتو بخور!

گفتم: پس تو کجا می‌ری؟

گفت: میرم خونه فاط‌مه خانوم، بنده خدا مرحوم شده!

به همین راحتی... به همین غیبِ غافلی... بدون هیچ دلیلی... یک مرگِ راحتِ خداخواسته!

غم بزرگی تو سینه کوچیکم پیچید. می‌دیدم که همسایه‌ها جمع شدند و کارهاشو سر و سامون دادند. تا برادرزاده‌ها از تهران برسند، جنازه آماده دفن بود. تو همون قبرستان محل دفنش کردند. قبرستانی که من تو خاکش، خیلی بیشتر از رویِ خاک، کس و کار دارم! و برام چیزی شبیه خونه پدری هست!!

شب شام غریبش، یکی از طرف برادرزاده‌ها به اهالی گفت: لطفاً خوبی بدی ازش دیدید حلالش کنید. هرکی هم ازش طلبی داره یا امانتی‌یی دستش، بیاد بگه...

مامانم یواشکی، درحالی‌که فقط من صداشو می‌شنیدم، گفت: من یه تیکه نمونه بافتنی دستش داشتم که خب... مهم نیست. دوباره می‌بافمش. حلالِ خوش.

همه گفتند: فقط خوبی دیدیم... پیرمردِ خونه سالمندان، بی صدا گریه می‌کرد.

_____

 

پ ن: امشب وسط قرآن سر گرفتن، یادش افتادم. یاد فاط‌مه خانوم مهربونی که خاطراتش برای من به شیرینی یک ظرفِ بزرگِ پایه دارِ زولبیا بامیه است. زنی که بچه نداشت و البته وراثش، مدت کوتاهی بعد از مرگش که خونه‌شو فروختند، دیگه هیچوقت سراغی از مزارش نگرفتند. من اما هر وقت گذارم به قبرستان محلی بیوفته، به دیدنش می‌رم. دیدن زنی که روی سنگ قبرش نوشته: رخشنده کریمی کوهساری.

یک فاتحه و صلوات نثارش لطفاً.

 

پ ن۲: اون تیکه بافتنی هم، دیگه هیچوقت بافته نشد، نه اصلِ شکافته شده‌اش، نه نمونه المثنایی که قرار به بافتش بود. دفتر نمونه‌های بافتنی مامان هم به این ترتیب، ناقص موند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۴۸
سیمرغ قاف

کتاب‌های خوانده شده در سال 1401

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۳۵ ب.ظ

قرار گذاشته بودم با خودم، هفته‌ای یک کتاب بخونم. یعنی 52 کتاب در یک سال.

اما در نهایت تعداد کتابهایی که تو سال 1401 خوندم، عددش رسید به 48. به چشم یک عدد دیدن، بد نیست اما به واقع، معاشرتی که با این کتابها داشتم، از بهترین لحظات عمر هزار و چهارصد و یکی‌اَم بود.

الحمدلله

فهرست کتابها رو می‌ذارم با یه توضیح کوتاه درباره‌شون، شاید به درد کسی خورد! (شاید کسی که شاید کتابخوانه و شاید به دنبال کتاب خوبی برای خوندن می‌گرده، گذرش اینجا افتاد!!!)

توضیح: ترتیب کتابها در هر دسته‌، ترتیبِ زمانیِ خوندنشون هست، نه درجه‌بندی از لحاظِ خوب‌تر یا بدتر بودنشون.

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۳۵
سیمرغ قاف

دردی که از فراق بُــوَد، درد بی دواست

چهارشنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۲۱ ق.ظ

یه فیلسوف که خودم باشم! گفته: «زندگی به تلخی داروهایی است که می‌خوری»

آخه آرغیس هم شد اسم؟

اونم اسم دارو!

آدم یاد یزید و میمونش میوفته!

خداااااا   چقــــدر تــــلخــه!   

کاش بعدش، شیـــرینیِ شـــفــا باشه.

(ساکت نشین، بگو آمین)

 

آرغیس: اسم دارو

ابوقیس: اسم میمونِ یزیدِ ملعون

شعر عنوان از: عنصری

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۲۱
سیمرغ قاف

جایی رو ندارم، کجا برم؟

شنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۰۵ ق.ظ

شده یه اصطلاح از یه زبانی که زبانِ مادری یا محاوره‌ایت نیست، بیفته تو دایره لغات و اصطلاحاتت و برات بشه یه حرفِ آشنا... یه ذکر... یک تکه کلام؟

سالها پیش رفته بودیم مشهد. تابستون بود و حرم غلغله. من تو ایوون طلا نشسته بودم رو به درِ حرم و جریانِ عبور و مرور زائرها رو نگاه می‌کردم.

یه خانم مسنِ آذری، کنارِ درِ طلایی حرم ایستاده بود و زیر لب زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت.

خادمایِ حرم، هر از گاهی میومدند و با چوب‌پَرهای سبزشون، زائرایِ سر راه ایستاده رو حرکت می‌داند. چند بار هم به این خانمه تذکر دادند که خانم جان، جلویِ در نَایست، حرکت کن. اما خانمه حرکت نمی‌کرد و همونجا وایساده بود.

تا این که خادما سیریش شدند و مدام با چوب‌پَر می‌زدند رویِ شونه‌هاش و بلند بلند می‌گفتند: برو خانم.. برو دیگه... حرکت کن... یاالله...

همون موقع، خانمه صورت اشک آلودش رو از کنارِ درِ حرم برداشت و دستاش رو، انگاری که عزیزی رو نوازش می‌کنه، کشید رویِ دیوارهای حرم و با کلامی که غم و استیصال ازش می‌ریخت، گفت:

آخه ایمام رضاجان... بوردان سورا هارا گِدّیم؟

خیلی وقتا شده وقتی می‌رم امام رضا و می‌خوام خیلی خودمو با مظلوم نماییِ یه آدمِ از همه جا بریده و هیچ پناهی جز حرم نیافته جا بزنم بهش می‌گم: سنه قوربان... هارا گِدّیم؟

 

 

پ.ن: امتحان کنین... اماما و حتی خدا، راز و نیاز کردن با زبان‌های مختلف رو خیلی دوست دارند. مخصوصاً به زبان اونایی که باصفا و بی‌غل و غش‌َاند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۰۵
سیمرغ قاف