کاش آن سال تقویم، هفتم تیر نداشت!
لعنت به آن هفتم تیری که در چهارراهِ منتهی به هفتم تیری، نگاه تو را به نگاه من رساند...!
قرار داشتم... تکیه به بیخیالیها... عبور را نگاه میکردم، که تقدیر، از آستین تأخیر بیرون آمد.
گفتی فراغتی داشتی در کتابخانهای، با اسکارلت! و راهت را کج کردی برای یک پیگیری نه چندان ضرور... اصلاً چرا در آن گرمایِ تیر ماه هوسِ پیادهروی داشتی را درک نمیکنم!؟
شاید اگر قرار من با تأخیر همراه نمیشد...
یا اگر راه تو کج به آن چهارراهِ حادثه...
شاید اگر روسری سفیدی بر سر نکرده بودی که در ترکیب با پوست برفی و چشمانِ سیاه و رژِ سرخابی، دلبرترت نمیکرد...
یا اگر من، با آن شلوار عاریتیِ طوسی و آن کوله مشکی، این قدر به چشمانت خواستنی نیامده بودم...
اگر سهیلا دیر نمیکرد... اگر رضا تو را سفتتر میچسبید... یا اگر تو اینقدر غرقِ در شک به دوست داشتنِ روزهای خوب نبودی...
اگر هفت، تیری نبود و تو را به چشمانم شلیک نمیکرد... اگر بعدِ زخمی شدن از نگاه، دلم را قلقلک نمیدادی... اگر مرا پَس میزدی... اگر همان وقت که فهمیدی دنبالت افتادم، دربستی میگرفتی و بیخیالِ پیادهروی، از تله سرنوشت میگریختی و دَر میرفتی... گیرم که گیر دادن آن گشت ارشادیها هم نقطهی نجاتی بود که هرگز نفهمیدم چرا اینقدر به راحتی رهایم کردند؟!
اگر سفر به همان قریبالوقوعی بود که برایت میگفتم تا با نیمچه سایه تهدیدی از جدایی، مشتاقترت کنم...
اگر کمی عاقل بودی.. اگر کمتر فارغ بودم...
اگر آن هفتِ تیر... آن پیاده کتابخانه رفتنِ بیموقع... آن تصادفاً برخورد در چهارراهِ حادثه... و آن عشق مسخرهای که بین ما متولد شد نبود...
شاید حالا اینقدر بی کشش و آرزو همچون مردگانِ نفسکِش، به زندگی خیره نگاه نمیکردی... که همه چی برایت حسرت نبود...
که شاید دریایی برای در آغوش کشیدن و ساحلی برایِ نوازش گیسو بود...
که سالاری غرقِ بیآبی نمیمُرد...
که شاید غزلی در خانهتان به شادی عروس میشد...
که شاید روزهای خوب، زیر سنگهای سیاه به خاموشی نمیرفت...
که شاید سعیده.. حالا زنده بود!
آری.. یک هفتم تیری بود که نباید میبود اما «ساغول سَن» کی در برابر قَدَرِ تقدیر کارهای هست؟
بعدتر نوشت: میبینی؟ حتی در شمارش سالها هم اشتباه میکنم. پیر شدم آخر... با انگشتهایم که میشمُرم، پسرک بیست و چهار ساله است و من هنوز نمیفهمم چرا بیست و پنج سالی است که خاکهایش خفته؟
کدام سال را گم کرده ام که دنیا فقط برای خانواده غمگین ما جا نداشت!
اینقدر با راز و رمز نوشتی که فقط دلم فهمید حس و حالت و