شب عید بود. عیدی که افتاده بود به ماهِ رمضون (شایدم برعکس، ماه رمضون افتاده بود به عید!) یکی از روزهای این نوروز رمضانی، صبح که از خواب بیدار شدم، بابا و مامان رفته بودند عید دیدنی. سفره عید، به شیوه قدیمها، روی زمین، وسط اتاق پهن بود. یکهو دیدم که یه مورچه، دور و بر ظرف شیرینی پرسه میزنه. تندی پاشدم تا نرفته بقیه کس و کاراشو خبر کنه، خوراکیها رو نجات بدم.
اتاق یه پیشبخاری داشت با چند طاقچه، ظرفهای شیرینی و آجیل و شکلات رو برداشتم و روی طاقچههای پیشبخاری گذاشتم. همینطور که در حال جمع و جور کردن و دور کردن خوراکیها از دسترس مورچهها بودم، زنگ در خونمون به صدا دراومد.
خونه ما طبقه دوم بود و آیفن داشتیم، اما آیفنمون خراب بود. یعنی نه صدا میومد نه در رو باز میکرد. لذا مجبور بودیم برای باز کردن در، کلی پله رو پایین بیاییم. چادری سر کردم و از پلهها پایین اومدم و با تأخیر، در رو باز کردم. کسی پشت در نبود. احتمال دادم به خاطر دیر بازکردن در، رفته باشند. بیرون رو از این سر خیابون تا اون سر، سرک کشیدم و دو تا خونه دورتر، احمد رو دیدم.
اون موقع، هفت هشت سالش بود. پسرِ دختر عموی مادرم که همسن بودیم و هم محلهای و همبازی. صداش زدم: احمد... احمد... تو بودی زنگ خونه ما رو زدی؟
برگشت، سری تکون داد و دوید سمت خونهمون. وقتی رسید، دقت کردم به صورت سرخ و چشمهای خیسش! صورت ظریف و قشنگی که از درد، مچاله و کوچیکتر شده بود. با صدای گرفتهاش جواب داد: آره.. من بودم. مامان بابات خونه هستند؟
گفتم: نه! رفتند عیددیدنی.
گفت: باشه... خداحافظ.
هنوز چند قدمی دور نشده بود که صداش کردم. دلم گواهی میداد، اتفاقی افتاده که باید سوال میکردم. احمد، انگار منتظر سوالم بود.
- چیزی شده احمد؟
برگشت سمتم و دیدم داره گریه میکنه. به سختی بغضشو قورت داد و گفت: بابام مُرده...
بعد انگاری که از من و این خبر و همهی دنیا فرار میکرد، با سرعت شروع کرد به دویدن.... انگار که دویدن، میتونست دوایِ دردِ بی امانِ قلبش باشه و از غصهها و ترسهای زیادی که تو دلش نشسته بود، کم کنه.
__________
پدر احمد، نجار بود. روز قبل از مردنش، برای خریدن و آوردن یک کامیون بارِ چوب رفته بود و سر شب رسیده بود به خونه. شام رو خورده بودند و مردِ خسته، جلوی تلویزیون دراز کشیده و دست راستش رو روی پیشونیش گذاشته بود. سریالِ شب رو که دیدند، مرد خوابید. سحر که بیدارش کردند، جواب نداد. دستهای زحمتکشش بالای پیشانی خشک شده بود!
اون شب، آخرین قسمت سریال اوشین رو پخش کرده بودند. سریالِ محبوبش رو کامل دید و رفت....
_________
سرنوشت احمد
تا وقتی پدر بود، وضع خونه و سفره و سر و لباس بچهها خوب و رنگین بود. خانواده احمد، جزء خانوادههای مرفه محل محسوب میشدند. خوب یادمه، از معدود سفرههای عیدِ دارای آجیل و چند مدل شیرینی و شکلات و گز، سفره عید اونها بود. اما پدر که رفت، تازه معلوم شد که کلی بدهی وجود داره. پدر هم که نجار بود و شغل آزاد که مستمری بازنشستگی نداشت. همین بدهیها و نبودنِ حقوقِ آب باریکه، خانه خرابی به بار آورد. (واقعاً هم یکبار خونهشون به خاطر ترکیدن آبگرمکن، خراب شد و کلی از جهیزیه دخترها که تو انباریشون بود، شکست و نابود شد.) در غیاب نانآور خانه، سر و وضع و سفره بچهها از رونق افتاد. چهره معصوم احمد، زیر غباری از غمِ همیشگی پنهان شد.
چند سال بعد، به محض تموم شدن مدرسه، احمد به سربازی رفت. روز آخر و وقتِ ترخیصش، همراه با پسر یکی دیگه از فامیلها، به شادمانی تموم شدن خدمت، زدند به دلِ جاده. جاده زیبا و خطرناکِ چالوس.
پسری مست، پشت ماشین آخرین سیستم پدر پولدارش، با نهایت سرعت میگازید که با گوشه سپر، تلنگری به موتور اونها زد. جاده پیچ در پیچ، جانشان را گرفت و صورت زیبا و معصومِ احمد، به زیر نقاب خاک رفت، تا به دیدار پدر برسد.... تمام شد... همه آن معصومیتها، آرزوها و غمها....
________
چی شد که این خاطره رو نوشتم؟
دیشب تو گروه فامیلی، این عکس احمد رو فرستادند و من یاد چهره معصومش افتادم. زیر عکس نوشتم: روحت شاد، همبازی قدیمی.

بعد دیدم حالا که ما و وبلاگمون بدنام شدیم و عنوان «مأیوس خانه» را یدک میکشیم، گفتم حیفه که خاطره احمد، در خاطرات امواتانهاَم خالی باشه!
داشتم پشت گوش مینداختم که یه هو عکسِ پدر احمد رو با یادآوری سالگرد درگذشتش گذاشتند و دیدم که نه... حالا که دوباره چرخِ گردون رسیده به ماه رمضونی که افتاده تو نوروز، منم باید خاطره این پدر و پسر رو بنویسم و از خوانندههای عزیز براشون خدابیامرزی و صلوات یا فاتحهای غنیمت بگیرم.
بسم الله... بفرست اون صلوات قشنگه رو عزیزجان
________
یه چیز جالب راجع به خانواده احمد
گفتم که مادرِ احمد، دختر عموی مادرم بود. پدرش هم پسرِ زنِ همون عمویِ مادرم! یعنی پدر و مادر احمد، تو یه خونه بزرگ شده بودند و خواهر برادر مشترکی با هم داشتند، اما خودشون خواهر برادر نبودند و در نهایت با هم ازدواج کردند.
اون وقت مادرم که زمان ازدواج اونها بچه نابالغی بوده، مدام از بقیه میپرسید: چطور ممکنه خواهر و برادر با هم ازدواج کنند!؟
چیه؟ نکنه شما هم قضه رو نگرفتید؟
خب خیلی ساده است. مادر احمد، دخترِ زنِ اولِ عموی مادرم بود. پدر احمد، پسرِ زن عمویِ دوم، از شوهرِ اولش. یعنی وقتی زن عموی مادرم فوت میکنه (مادرِ مادر احمد) عموی مادرم با خانمی ازدواج میکنه که اونم شوهرش فوت کرده بوده و بچه داشته (پدر احمد). به عبارت دیگه، دختر عمویِ مادرم، زنِ پسرِ زنباباش شده بود.
حالا دیگه اگه قضیه رو نگرفتید، من دیگه حرفی برای گفتن ندارم.
راستی، خونه شما طاقچه پیشبخاری داشت؟
