آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهر کرج» ثبت شده است

سلام دوستان و هم مدرسه‌ای‌های عزیزم

متأسفانه من خبری از دو عزیزی که نامشونو بردید (خانم غنی زاده و خانم شمسی زاده) ندارم.

فقط خانم انصاری، مدیر مدرسه‌مون، رو هر از گاهی می‌بینم. اونم تو مراسم‌های مذهبی مهدیه و فاطمیه کرج. اگر خواستید ایشونو ببینید برید فاطمیه. (آدرسش: میدون کرج، خیابون فاطمیه) بیشتر وقتها اونجا هستند.

امیدوارم همه تون در سایه نگاهِ مهربون خدا، در آرامش و سلامتی باشید.

دمِ همه شرافتی‌ها گرم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۰ ، ۱۳:۱۳
سیمرغ قاف

روح استادم شاد که مرا عشق آموخت و دگر هیچ...

سه شنبه, ۷ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۵۱ ق.ظ

سر یکی از کلاسهای درسش، آیه نور را تفسیر می‌کرد. می‌گفت: «در واژگان این آیه، اونچه مستتره، ذکر و نام ائمه اطهار هست. هر یک از این واژگان، اشاره به یکی از ائمه داره. یک روز یادم بیارید تا سرِ صبر وحوصله، براتون بگم که کدوم واژه کدوم امامه و دلیل این امر چیه...»

و هیچوقت فرصت نکرد تا برایمان بگوید.

حالا سهم من از تلاوت قرآن، هدیه به روح استاد، شده جزء هجده.... مزین به آیه نور

و بغضی که ته گلویم می‌گوید: پس چه کسی دیگر می‌تواند رازِ این آیه را برایمان بازگو کند؟ اشکی چکان می‌گوید: هیچکس... شاید مهدی زهرا... روزی... که شاید باشیم یا نباشیم!

 

 

روضه‌هایش پرشور بود و از وقت و ساعت تعیین شده‌ی آن می‌گذشت و باز هم کلام باقی می‌ماند.

چه خوش روزهایی بود که بی کرونا! آواره بودیم... آواره روضه‌هایی که گوشه کنارِ شهر برپا می‌شد، و همچون گل آفتابگردان، رو به سوی خورشید صورتِ سپید و همیشه مهربانش داشتیم.

 

 

خانم اکبری عزیز، مبلغ، سخنران و ادیبه فاضله کرج به دیدار حق رفت و ما در تمامِ حسرتها و ایضاً خاطرات نابی که با او داشتیم، تنها ماندیم.

کوله‌باری از سخنرانیهای صوتی، دعاها و معرفتی که یادمان داد، از او به یادگار ماند.

روحت شاد... و یادت گرامی... و یاد خاطراتمان بخیر... و یاد وعده‌های شیرینت گرچه محقق نشدند. مثلاً آن سفر کربلایی که می‌خواستی ما را ببری و هر قدمش را برایمان روضه بخوانی و گرهی از اسرار این حقیقت را باز کنی...

 

سایت اطلاع رسانی شون: http://shamsotalea.com/

کانال تلگرامی مملو از دعاها و نوشته ها و سخنرانیهای صوتیشون: @zaynab_ir

التماس دعا

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۰ ، ۱۱:۵۱
سیمرغ قاف

سوزِ بلبل کُش

يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۲۴ ب.ظ

بچه که بودم، گاهی می‌شد که یک صبح سرد، از اولین روزهای خزان، از انبوهِ باغ‌های اطراف خونه (که حالا هیچ از اون‌ها باقی نیست!)، صدای بلبلی به گوش می‌رسید که بی‌محابا و نگران، چنان با غمِ جان سوزی می‌خوند که نوایِ حُزن‌انگیزش، دلت رو به آتیش می‌کشید.

مادرم، اون روزها می‌گفت: این بلبلیه که از کوچِ آخرِ تابستون رفیقاش جا مونده. حیوونَکی داره از درد تنهایی میناله و یارانِ سفر کرده و جفتِ تنها مونده‌شو صدا می‌کنه! حالا هوا که سردتر بشه، حَتمَنی می‌میره!

و من با خودم می‌گفتم: بلبلَک! آخه چرا حواست نبود و بازیگوشی کردی و از قافله کوچ، جا موندی تا حالا اینجوری، تو تنهایی و سرما، غریب بمونی و بخونی و بمیری؟؟

 

 

حالا تو این روزهای سردی که هیچ کوچه باغی تو شهر نمونده تا از لابلای شاخ و برگاش، نوایِ شیدایی و دلتنگی به گوش برسه، وسط این آسمان خاکستری دود گرفته، در این پاییزِ غمگینِ دلتنگی! انگاری که همه اون مرغان جدا مونده از ایلِ کوچ کرده خویش، یکجا جمع شدند روی قالی ما... (عکس بالا)

و روی شاخه‌های پر گل اون نشستند، تک تک و گاهی دسته جمع، برای جفتِ بی‌وفایِ خود، آواز دلتنگی می‌خونند.

 

می‌شینم کنار مرغ‌های قالی...

دست می‌کشم روی پرهای پشمی‌شون، روی گلهایِ ابریشمیِ زیرِ پاشون

و با خودم می‌گم: اینجا..، تو تار و پود گرم این قالیِ خوش رنگِ قشقایی، جاتون امنِ امنه و ملالی نیست جز دوری و دلتنگی!
اما خدا رو چه دیدی، شاید تا بهارِ سال آینده، شماها عاشق همدیگه شدید و یار قبلی رو به فراموشی سپردید
و در بهاری که خواهد آمد به جای آوایِ دلتنگی، نوایِ خوشِ شوریدگی از این قالی شنیده بشه!

خوبی قالی‌های دو طرفه در اینه که هیچ مرغی تویِ نقشه اون، تک و بی‌جفت نمی‌مونه و از دلتنگی نمی‌میره!

 

پ.ن: این حُزن نوشت تقدیم به کرج، این ایران کوچک، که روزگاری باغ شهر بود و اینک کویرِ مهاجران و کنامِ بزه‌کاران!

حال کرجم خوب نیست... چونان حال هر وطنی که ایران می‌خوانندش!

 

اللهم عجّل لولیک الفرج

متن، عکس و غم از من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۴:۲۴
سیمرغ قاف

امامزاده تـیـر

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۴ ق.ظ

تو محله قدیمی، کمی جلوتر از خونه ما، یه چهارراه بود که سرش یک تیر برق قدیمی چوبی کاشته بودند به فاصله یک متری از دیوار یه خونه کهنه سال.

اونجا پاتوق پسرای محل بود و چشم و چراغ دخترای محل!

جماعت ذکور جوان، روزها به دیوار خونه تکیه میزدند و آمار دخترای محل رو میگرفتند و شبها کورسوی همون چراغ بالای تیر، روشنی بخش گپ و گفتهای دوستانه‌ی تا اِلاهِ صبحشون بود. خلاصه که امامزاده تیرِ محله، همیشه زائرهای خودشو داشت.

یادمه با دوستم از مدرسه میومدیم و چند لحظه ای جلو در خونه ما به هوای خداحافظی معطل میکردیم. تو اون چند لحظه، چنان غریو شادی از سمت تیر می اومد انگاری همین الساعه تیرک! حاجتها روا کرده. آری ما هم یک زمانی حاجت کسانی بودیم!!! مادرم بعدها قدغن کرد همان چند لحظه معطلی جلوی در خانه را (شما بخوان روبروی امامزاده تیر).

 

سالها از آن روزها گذشته و حالا امامزاده سوت و کورتر از خانه نیمه آوار شده پشتش است.

چراغش شکسته و تیر چوبیش از آتش یک چهارشنبه سوری سیاه شده

و زائرانش... آه زائران آواره اش... با سرنوشتهای نگفتنی..

با معرفت ترینشان کمال... چندسالیست زیر خاک خفته، روی سنگِ قبرش نوشته: سرنوشتم بر خلافِ آرزوهایم گذشت!

زیباترینشان قاسمِ چشم آبی، مهاجری آواره در آلمان روزگار میگذراند.

رحمانِ نجیبش بی سر و همسر، پادویِ قهوه‌خانه‌های نیمه متروک.

محمدِ خنده رویش، ساقی و سارقی مچاله شده در زندان.

علیرضایش که زمانی عاشقی دلخسته‌ بود، اینک خسته‌ایست از اعتیادِ روزگار.

و رضا... آن رضای مهربان و همیشه یاریگرش، ورشکسته‌ای فراری از دست طلبکارها که دخترکش بی اذن و حضور او بر سر سفره عقد می‌نشیند...!

راستی چرا امامزاده تیر حاجت هیچکدامشان را نداد؟

 

پ.ن: این دردنامه و اسامی آن واقعی است.

 

متن از من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۱:۱۴
سیمرغ قاف

موضوع انشاء: دبیرستان شرافت پس از روزگاری...

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۱۳ ب.ظ

 

دبیرستان شرافت پس از روزگاری باز هم دبیرستان شرافت خواهد بود، اگر لطف یا قهر روزگار شامل حالش نشود و نامش عوض نگردد.

دبیرستان شرافت پس از روزگاری، بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، تبدیل به ساختمانی قدیمی و فرسوده خواهد شد و آجرهایش، شعر سیاهی و تیرگی خواهند خواند.

درهای چوبی‌اش ریش ریش خواهند شد و پنجره‌های شیشه شکسته‌اش، اسباب بازی کودک باد.

دیوارهایش، دیوارهایی که دفترچه خاطرات هزار سرمه‌ای پوشِ1 اسیر رویاهاست، همان دیوارهایی که سخاوتمندانه با سینه‌ای گشاده، نوشته‌های بدخطی را در اختیارِ چشمان مضطرب سر جلسه امتحان می‌گذاشت2، آن زمان شکم خواهد داد و استخوان‌های آهنی‌اش، پوک خواهد شد و این لغت نامه بزرگ تقدیر، که هزار واژه از امید و آرزوی دخترکان نونهال را در سینه خود دارد3، پیـــر خواهد شد و آرزوهای نوشته شده روی آن، زیر آوار مدفون خواهند شد.

و حیاط مدرسه... که امروز سرشار از شادی و زنگ خوشِ زندگی است، چون اوسنک گویی4 سالخورده، هر شب داستانی تازه از دلدادگی یاس‌های سرمه‌ای پوش را برای جوجه جغدهای خود خواهد گفت.

و از غصه تیرهایِ فراموشی، تورِ بازی وسط حیاط، اسیر تارهای عنکبوت خواهد شد.

و تخته‌های سبز کلاس، که با بی‌عدالتی تمام، به تخته‌هایِ سیاه مشهور شده‌اند، پس از سالها گچ خوردن، به سفیدی خواهند زد و اگر تا آن زمان، از آسم نمرده باشند، از دوری دستهایِ ما دق خواهند کرد.

 

هنوزم متحیرم که چرا به تخته‌های این همه سبزمون می‌گفتند تخته سیاه!

 

و گوش موزاییک‌های کفِ کلاسها، از ســکــوت کـَر خواهند شد.

و آبخوری‌های مدرسه، پس از سالها چکه چکه اشک ریختن، از تشنگی خواهند مُرد و قربانی آخر این دِرام، نیمکتها خواهند بود...

نیمکت‌هایی سرد و سوخته که باز هم ساده‌تر از سادگی، به انتظار زخم‌های گرمی خواهند بود که سالها پیش، بر سینه پاکشان، نقش عشق را معنا کرد. تا همواره عِقدی از رویای دخترکی سرخ و تبدار، با خودکارهای بی‌جوهر بر گردنشان خودنمایی کند و من در جواب این سوال که: در آن روزها چه کسی در نمازخانه مدرسه دعا خواهد کرد: خدایا امروز از من فیزیک نپرسه، خدایا تو رو خدا امتحان نگیره می‌مانم!

آیا در آن سالها باز هم کسی در جامیزهای قراضه، برگه‌های امتحانی مچاله شده از خشم را خواهد یافت؟

آیا پس از بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، کسی زیر بوته‌های گل نسترنِ حیاط مدرسه، پفک شور خواهد خورد و اشک شور خواهد ریخت؟5 

آیا باز هم صدای شور و هیاهوی بچه‌ها وقتِ تعطیلی مدرسه، خونِ شادی را در قلبِ مهربانِ شرافت خواهد ریخت؟

آیا بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، در هوایی سرد، کسی به روی شوفاژهای مُرده کلاس، دستهای گرمِ زندگی‌اش را خواهد چسباند؟

آیا تخته پاک‌کن‌های خیس، باز هم به دیدار گچ‌های رنگی خواهند رفت و آیا در آن روزها که می‌آید، دخترکی هراسان، دست بر سینه کاغذ سفید پاکی‌اش خواهد کشید و جواب سوالِ دلبستگی‌اش را از دوست خود، خواهد پرسید؟ و آیا دوست او، خود جوابِ سوال 16 سالگی! را خواهد دانست؟

آیا اگر در آن سالها که می‌آید، من به اینجا برگردم، کلاس پرخاطره 202 ساختمانِ جنوبی دبیرستان شرافت (که همه از این ساختمان متنفر بودند و من نه) مرا باز خواهد شناخت؟ و نیمکتی که امروز بر روی آن نشسته‌ام، آن روزها که می‌آید، دستهای پیرش را به دستهای پیرم خواهد داد و تخته سبز، اگر همچنان باشد، عطر وحشت آن روزی که تمرین عربی را بلد نبودم، در طبله خاطرات گچ‌آلودش حفظ خواهد کرد؟

و من... وقتی از کنار تور زمین بازی رد می‌شوم، صدای شادی روزی که تیممان (قرمزته!) برنده شد را خواهم شنید و یک نمره‌ای که دبیر متعصب و قرمز دوست فیزیک، صله وار! به ما داد را فراموش نخواهم کرد؟

و امروز که شرافت، یکی از آن دبیرستان‌هایی است که خیلی‌ها آرزو دارند قدم به درون آن بگذارند6 و خیلی‌ها به درس خواندن در آن به خود می‌بالند، آیا پس از سایه سال‌هایی بدون مرمّت و تعمیر، باز هم کاخ رویایی دختران کرج خواهد بود؟

و من آیا باز هم به بوته‌های نسترن حیاط آن خواهم نازید و باز هم از صدای مرغ و خروس‌های خانه سرایدار که مزاحم کلاسِ درسمان می‌شد، خنده خواهم کرد؟

و آیا هرگز به آن باز خواهم گشت تا در کلاسهایش به دنبال نوجوانی کوتاه خود بگردم؟7

آیا درهای مدرسه باز به رویِ بهارِ بودن باز خواهد شد و مرا به چهارراهِ حادثه عشق رهنمون خواهد کرد؟ و من باز هم در میان آزادگانِ شهرِ شرافت، شعر خواهم خواند؟8 و این مدرسه بهاریِ امیدِ امــیدِ ایران!!9 باز هم در خزان عمر من، بهاری و زنده و جوان و پُر امید خواهد بود؟

یا اینکه مانند من، در آن روزهایی که می‌آید، سنگینی بغض‌ها و غم‌هایش را به روی عصایی تکیه خواهد زد و در سایه غبارآلود خاطره‌ها گم خواهد شد؟ 9

 

زنگ انشاء چهارشنبه مورخ 17 بهمن ماه 1375

سین.مریم.قاف - دختری از شرافت10

 

یاد همه اون روزها به خیر

دستخط من در آخرین روزهای مدرسه (سال آخر-دوره پیش دانشگاهی) با نام بردن از دوستانی که یک گروهِ خیلی صمیمی بودیم و الان از همدیگه بی‌خبریم!

 

پانوشت‌ها:

  1. لباس فرم آن سالهایِ ما، سرمه‌ای بود. مانتو شلوارهایی گَل و گشاد، با آستین‌هایی که حتماً باید مُچ یا دکمه محکم کننده داشت و مقنعه‌هایی یک وجب زیر آرنج که دقیقاً تا روی شکم را می‌پوشاند و بهتر بود که هِد زیر مقنعه و چانه هم می‌داشت!
  2. تقلب مرسوم آن زمان، نوشتن روی دیوارها
  3. دخترها راز دلدادگی خود را روی دیوار می‌نوشتند یا می‌کشیدند! (قلب)
  4. اوسنک گو: قصه گو
  5. به یاد مهرنوشم... که روزی زیر بوته نسترن حیاط، با هم پفک خوردیم و او گریه می‌کرد...
  6. اون سالها که هنوز مدرسه‌های پولی! مثل قارچ سبز نشده بودند، شرافت، اولین دبیرستان نمونه مردمی شهر بود که بالاترین معدل دانش آموزی و بیشترین میزان قبولی در کنکور در دهه هفتاد رو داشت. در حوزه حکومتی انصاری (خانم انصاری به مدت نزدیک دو دهه مدیر مدرسه مون بود) بهترین معلم‌ها و دانش‌آموزها جمع بودند و ورود به این جمع نخبه، علاوه بر شرط معدل و آزمون ورودی، پرداخت شهریه را هم به دنبال داشت. شهریه‌ای که کمک می‌کرد تا امکانات و تجهیزات مدرسه، سرآمد و زبانزد کل مدارس کرج باشد.
  7. به جز یک بار برای دریافتِ اصل مدرک دیپلم و پیش دانشگاهی، هرگز به شرافت برنگشتم و با اینکه محل سکونتم در نزدیکی این مدرسه هست، فقط هر بار که از جلوی اون رد میشم، با آهی از حسرت نگاهش می‌کنم. چون شور و اشتیاق من به این مدرسه، بیشتر از بابتِ دوستها و معلمهام بود که دیگه نیستند! نه چهاردیواری و حیاط و نیمکتها.
  8. اشاره به موقعیت جغرافیایی مدرسه که در انتهای خیابان بهار، کمی بالاتر از چهارراه طالقانی و قبل از میدان آزادگان قرار دارد.
  9. مدرسه غیرانتفاعی پسرانه امید ایران که در همسایگی شرافت بود، را به شوخی، امیدِ شرافت می‌خواندند و پسرهایش متلک‌وار می‌گفتند: ما به امیدِ شرافت میاییم مدرسه!
  10. این انشاء رو در سال دوم یا سوم دبیرستان، سر کلاس نوشتم و سر کلاس خوندم. من همیشه کاندید خوندن انشاء بودم. هم معلمها هم بچه ها قلمم رو دوست داشتند. و این تنها انشایی هست که من از اون سالها نگه داشتم. (بقیه اش گم و گور شد.) یادمه برای معلم انشای این سالم که خیلی خلاقانه موضوع انشاء می داد، یک بار نامه ای نوشتم (موضوع انشاء اون روزمون نامه به معلم بود) بعد چنان شد سرانجام انشاء خونی من که همگی با چشم گریون کلاس رو ترک کردیم. (از نظر احساسی، من، معلم و بچه ها به گریه افتادیم. یک انشای آهنگین پر احساس نوشته بودم.)
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۱۲:۱۳
سیمرغ قاف

امروز از خیابونِ نوجوانیهام می‌گذرم...

به یاد همه اون روزهای روشن می‌افتم. با چشمانم دنبال قیافه‌های آشنا می‌گردم. سر کوچه مدرسه، یک هیأت عزاداری خیمه سیاه زده و عکس بزرگی از... بهــروز!  در یک قاب سرمه‌ای که با خطی روشن زیرش نوشتند: همیشه به یادت هستیم...

اشک‌های لعنتی فکر آبرویِ مرا نمی‌کنند... چادر را روی صورتم می‌کشم و می‌پرم تو اولین تاکسی که جلو پام ترمز کرده.

یک چهارراه جلوتر... یک قیافه نیمه آشنا می‌بینم. چشمهای سیاهِ خمار و بینی قلمی همانی است که بود... اما صورت استخوانی، شکسته شده... موها فلفل نمکی... لبها سیاااااااااااااه

با یک دستمال در دست... و خُماآآآآآر... تلو تلو خوران خم شده روی شیشه ماشین‌ها... آیا تو همان فریدِ شوخ و شنگی هستی که مشت مشت پسته خندان می‌خورد و چشمک‌هایش دل هزاران دختر در شوق و آرزوی را می‌لرزاند..؟

نگاهش به نگاهم می‌خورد. یاد روزی می‌اُفتم که خیلی جدی جلویم را گرفت و پرسید: امروز روز مادره، واسه مامانت چی گرفتی؟ و بعد خودش جواب داد: من که واسش یه بیست گرفتم تو درس نقاشی و مستانه خندید و من و همکلاسیم را هم به خنده انداخت. نگاهش در نگاهم کش می‌آید. آیا مرا شناخته؟ زیر لب می‌گویم: با خودت چی کار کردی پسر؟

خسته و نزار رو بر می‌گرداند و به سمت دیگری می‌رود. چراغ سبز شده است.

حجمی از درد در سرم می‌پیچد و قلبم از اندوه به هم ریزد. باید به خانه پناه برد و همه این لاشه‌های بدبوی به جا مانده از گذشته را دفن کرد... راستی بهروز را کجا دفن کرده‌اند؟ باید برایش فاتحه‌ای بخوانم، به جبران آن همه اسکورتی که از مدرسه تا خانه‌ام می‌کرد... به پاسخ محبتِ خاص و خالصش، و سایه بلند و امنش.

در آیه‌های حمد فرو می‌روم و به سر کوچه‌مان می‌رسم... زن جوانی دسته‌های یک ویلچر را گرفته و با مردی که روی آن نشسته در حالِ صحبت است. ترمز ویلچر را جلوی میوه فروشی محل می‌کشد و مرد را تنها می‌گذارد. تا مرد صورتش را برمی‌گرداند، آشناتر از بقیه، صورت نه چندانِ تغییر کرده‌ی دیـنو را می‌بینم که هنوز هم کپه‌ای از موهای روغن خورده‌اش به روی پیشانی افتاده... پاهایش را کجای گذشته جا گذاشته، نمی‌دانم؟!

شب است و فنجان چای در دست به صفحه تلویزیون خیره شده‌ام.

در شبکه سه‌یِ سیما! شاخِ شمشادِ شاهین فولاد، ترانه‌ای عاشقانه می‌خواند...

...تمام

 

 

و از نو آغاز...

اون روزایی که من یه غنچه‌ی نوشکفته در باغ نوجوونی بودم، مدرسه که می‌رفتم، شهر کرج سه تا جوون شاآخ داشت که بذر محبتشون تو دل خیلی از دخترهای اون روزگار پاشیده شده بود.

بهروز... قهرمان زیبایی اندام، قد بلند و هیکل خوش فُرم با صورت سبزه و اخم‌هایی مغرور که ...

فرید.. اون پسر شاد و شیطون، خنده رویِ خوش صورت و خوش قد و بالا و یه کلام: همه چی تموم

و یکی دیگه که اسم واقعیش یادم نیست اما بهش میگفتند: دینو... با خرمن گیسوهایی که یک وری روی صورتش می‌افتاد و شبیه هنرپیشه‌ها و خواننده‌ها بود.

اینها گل سرسبد بودند که دخترها برایشان سر و دست می‌شکستند. یکی هم بود که به زحمت خودش را در دار و دسته اینها جا داده بود که هیچ رقمه به گرد پایشان نمی‌رسید. پسری چاق و متوسط قامت از تهِ محله فقر که پدرش یکی از معروفترین معرکه‌گیرهای کرج بود.

کی فکرش را می‌کرد سرنوشت این سه، اینقدر گره خورده با درد و ناکامی باشد اما آخری، به جایی برسد که کسی فکرش را هم نمی‌کرد؟

نه بلندی قامت و نه موزونی هیکل و نه زیبایی صورت و نه حتی ثروت پدر مادر، هیچکدام به دادشان نرسید و شاید همانها بلای جان و باعث چشم زخمشان شد.

حالا اسم و رسم و توسنِ رامِ بخت، زیر پای آن پسرک معرکه گیر است، که خواننده شده، خواننده‌ای معروف...!

در شبکه سه‌یِ سیما! شاخِ شمشادِ شاهین فولاد، ترانه‌ای عاشقانه می‌خواند.

نون معرکه‌گیری انگار بیشتر بَهر داشت..

 

متن از من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۱۴:۳۰
سیمرغ قاف