غصههای گذشتن از کوچهها، بیتو
از کوچه گذشتم.
به عادت گذشتههامان، با سری به زیر و دلی لرزان... کاش نبــودی!
اما تو همیشه در این کوچه، به کمین من نشستهای.
اینبار به جای حمد، آیه الکرسی میخوانم و زیر لب مینالم:
«رهایم کن... آن وقتها که باید میبودی، نبودی. حالا که رفتهای، هر دقیقه اینجایی!»
خوشحال میخندی و با نرمی گلایهام را زمین میزنی:
«نبودم بیمعرفت؟ منی که همیشه بودم... سایهی سرت... خُب نه!... سایهی پشت سرت!»
و میبینمت که چقدر راست میگویی.
قدم تند میکنم و پشت سرم میمانی. میگلایَم باز:
«اما حالا که نیستی... پس برو... و رهایم کن
حالا حتی پدر و مادر هم رهایت کردهاند. ببین... خانهتان دیگر نیست.
همه رفتهاند و خاطرات خانهی تو، مدفون، زیر پایِ برج نشینان شده است و خودت کجا دفن شدهای؟ خدا میداند.»
میخندی... و نگاهت میدود تا برجها... با نگرانیِ یک پدر! بر پنجره خالی یکی از طبقات، خیره میماند.
نگاهم میکشد تا در خانهتان... آن درِ زیبایِ قودار که دیگر نیست... آن عکس بزرگ شدهات هم نیز!
اما بالایِ درِ تازه ساز، نام ساختمانِ نو، به چشم میخورد: اشکان!
اشکانم راه میافتد...
پس نرفتهاند و در همین برجهای یک یا دو، عزیزانت نفس میکشند و زندگیشان را میکنند.
و تو هم به خاطر آنهاست که هـنـوز اینجایی!!!؟
و منِ ساده دل میپنداشتم که انتظار دیدارِ مرا میکشی.
به سر دلم داد میزنم: «خُب خَرِ خدا... اگر دیدار تو را میطلبید، حالا که در قید و بندِ مکان نیست، به کوچهی خودِ شما میآمد... نه اینکه بست، درِ خانهی خودشان بنشیند!»
آه که باز هم سادگیم، فریبم داد... و تو فریبم دادی... و میان کوچه، روبروی خانهی قدیمیتان که حالا برجی است و نامِ پسرت را بر خود دارد، خِفتم کردی
و این پنجشنبه شبی، بهایِ محبت گذشتهمان را از من، رندانه، تیغیدی!
چقدر بیوفا و سوءاستفادهگر شدهای جانم... که قبلترها نبودی!
سکوت کردهای، بی هیچ تلاشی برای توجیه یا اندکی توضیح،،، نظارهگر صورت اشکآلود و پر غصهام،،،
و چشمان سیاهت، مرا در حجم گرمی فرو میبرد که نمیدانم غمی تلخ است یا خاطرهی عشقی تاریخ گذشته!
زمزمه میکنم: بهایِ محبتِ گذشتهمان بیش از اینهاست جـآنم.
و کوچهی خاطرات، با یک حمد، برای تو به آخر میرسد....
پ.ن: پرسان از نشانی آن چشمهایِ شوخِ پر محبت، چه خوب که پیدایت کردم... غبارآلودِ نجیب و مغرورم... حالا بگو تو باوفاتری یا من؟!