به بهانه درگذشت پرویز قاضی سعید، نویسنده جنجالیترین کتابهایِ در کودکی خواندهام
دبستانی بودم، گمونم چهارم ابتدایی، لابهلای کتابهایِ خواهرم، اینو پیدا کردم و خوندم و یک دل نه صد دل عاشق مستانهاش (همین زنِ رویِ جلد) شدم!
بماند که تا چند سال بعد هم، از بعضی مطالب و کلماتش سر در نمیاوردم ولی قشنگ یادمه، تو امتحانات نهایی کلاس پنجم، بچهها بعد از امتحان، تو حیاط مدرسه جمع میشدند و کسی تا ظهر، خونه نمیرفت تا من بیام و براشون این قصه و قصههای مشابهی نظیر «لحظات اضطراب»، «افسون یک نگاه» و «بادبادک طلایی» که خونده بودم رو تعریف کنم. قصههایی که قطعاً برای کودکانِ رسیده به نزدیکِ مرزِ نوجوانی، بسیار جذاب و پُرکشش بود.
اون روزا مدرسه ما حوزه امتحانی محله بود و از مدرسههای دور و اطراف کلی دانش آموز میومد برای امتحان، مثلاً بچههای دبستان سرجوب. این دانش آموزایِ غریبه بهم میگفتند: قصهگو!
و سالِ بعد که برای دوره راهنمایی، همشون منتقل شدند به مدرسه ما (که هم دبستان بود و هم راهنمایی) یه آشنای قدیمی تو این مدرسه داشتند: درسته! سیمرغِ قصهگو J
البته زودتر از اینها قصهگویِ مدرسه شده بودم. از همون اول ابتدایی، از همون اولین زنگِ ورزشی که بارون یا برف باریده یا هوا سرد بود و تو کلاس موندیم و معلم گفت: کی بلده شعر یا قصه بخونه؟
و انگشتِ با اعتماد به نفسترینی که بالا رفت!
پ.ن اعترافیِ خندهدار: یه بارم رفتم پای تخته شعر خوندم.. اونم چه شعری؟! ای قشنگتر از پریا معلم هم آخرش با صدای آهستهای گفت: قشنگ بود. بشین...
(برای معلم دهه هفتاد، زیادی روشنفکر بود)
پ.ن دویّوم: یه خاطره دیگه هم از این کتاب دارم که زیاد خوشایند نی. کوتاه میگم: کتابو برده بودم مدرسه، سر زنگِ صف، بیرون نرفتیم و با یکی از همشاگردیها یواشکی تو کلاس میخوندیمش که یهو ناظم اومد کتابو چپوندم تو جامیز، ولی دید! ازم گرفت و مجبورم کردند مادرمو ببرم مدرسه.
ب.ت که آرزوی محال منی: کاش میشد قصههامو برای تو میگفتم عزیزکِ به جان و دل بندم!