سکانس اول
روز اول دبیرستان بود، یه مدرسه دَرَندَشت که صدی به نود و نُه، بچههای کلاس اولش، با هم غریبه بودند.
کلاسبندی که شدیم و اسمها رو خوندند، یه دونه یه دونه، بچهها رفتند سمت کلاس. من نفر آخری بودم که توی اون کلاس افتادم. واسه همین وقتی رفتم تو کلاس، بقیه نشسته بودند سرجاشون. بلند گفتم: ســـلام!
همه سرها به طرفم برگشت، و این آغاز دوستیها بود. دوستیهایی که حتی یه دونهشم تا الان باقی نمونده!
سکانس دوم
نگار، رویِ یک نیمکتی تو ردیفهای اول تنها نشسته بود. (من همیشه به واسطه اعتماد به سقفِ زیادیم و البته قدّم، تو ردیفهای جلویی کلاس مینشستم.) رفتم کنارش و پرسیدم: اینجا بشینم؟
خندید و گفت: آره.. بشین، خالیه.
و این آغاز یک دوستیِ پررنگ و صمیمی بود که فقط یک سال، طول کشید.
بعد از عید بود که یه روز، نگار دعوتم کرد به خونهشون. دهقان ویلا مینشستند، مادرم با بدبختی اجازه داد برم. براش یه دسته گل بزرگ از گلهای ژربرا و عروس صورتی خریدم. بعداً برام تعریف کرد که خواهر کوچیکش، اونقدر از دسته گل خوشش اومده و ذوق زده شده بود که هر وقت اسم من تو خونهشون برده میشده میگفته: همونی که واسمون گلِ خوشگل اُوُرد؟!
آخر سالِ تحصیلی، نگار و خونوادهاش رفتند تهران و شاید فکر کنید که این آخرین دیدار من و نگار بود؟ یا شایدم آخر دوستیمون؟
ولی نه.. دست سرنوشت، یه چهار پنج سال بعد، ما رو سر راهِ هم قرار داد. تازه تهران استخدام شده بودم و ادارهام نزدیک سینما آفریقا بود. یک روز که داشتم از جلویِ سینما رد میشدم، نگار رو دیدم. با یه پسر جَوون که «پسرخالهام» معرفی شد، ولی کی میدونه واقعنی چه نسبتی با هم داشتند؟!
من که هنوز شور و هیجان بچگی رو داشتم، از دیدنش خیلی خوشحال شدم ولی راستش، نگار، خانمتر شده بود و خیلی تحویلم نگرفت. شاید هم به خاطر وجود همون پسر! بود. به هرحال ما دهه شصتیها تو اون اوایل دهه هشتاد، هنوز اونقدری حُجب و حیا داشتیم که از اینکه با یه پسر تو خیابون دیده بشیم، معذب بشیم و خوشمون نیاد. جالبه، یک بار دیگه هم باز نگار رو همونجا جلوی سینما دیدم و باز هم با اون پسر و باز هم حال و احوالی نه چندان گرم و صمیمی. و درست اینجا بود که آخر اون دوستی رقم خورد.
دوستییی که هر وقت بهش فکر میکنم، خاطراتش همچنان گرمم میکنه و اون همه مهربونی نگار... چیزی نیست که از یادم بره و دلم براش تنگ میشه.
سکانس سوم
با مامان و بابا و داداشم رفته بودیم جاده چالوس. اون وقتها جاده رفتن خیلی مُد نبود. مُد که چه عرض کنم، بهتره بگم امکانپذیر نبود. چون خانوادهها صدی به نود، ماشین نداشتند و اینقدر هم دَدَر دودوری نبودند. اما خانواده همیشه خاص ما! روزی نبود که اقلاً یه وعده غذاییشو جاده چالوس نخوره!
به برکت وجود پدر و مادری بسیاااااااااار دَدَری که جفتشون در سن هنوز جوانی، بازنشسته و «الکِ کار کردن را آویخته» بودند و صد البته داشتن ماشین، اجباراً جاده چالوسِ خلوت و رویایی اون روزها، تبدیل شده بود به اتاق غذاخوری ما. دهه شصتو میگم... اون وقتایی که من هنوز مدرسه هم نمیرفتم و پایه ثابت این جاده رفتنها بودم.
میگفتم... جاده رفته بودیم واسه ناهار. گمونم اوایل بهار بود چون حجم گلهای روغنی کنار جویِ آب و آسمان آبی با ابرهای سفید و خورشید روشنی که گرمای خوشایندی داشت رو هنوز با تک تک سلولهای خاکستری مغزم به یاد میارم.
مادرم در حال تدارک غذا بود... شاید تعجب کنید ولی داشت روی اجاقِ هیزمی برامون سیب زمینی سرخ می کرد که قبل از اینکه بریزه رویِ خورشت قیمهاش، ما مشت مشت میخوردیم و مامان هم حریف ما نمیشد.
یادمه یه سیب زمینی تازه سرخ شده رو برداشتم بخورم که دستم سوخت! برای اینکه خیط نشم و هم لذت خوردنش رو از دست ندم، سیب زمینی رو فرو کردم تو آبِ چشمه و تا سرمو بالا آوردم تا از این ابتکار خودم خوش خوشانم بشه، با چهره دلنشین و خندان یه دختر بچه سه چهار ساله، همسن خودم، روبرو شدم... خوشگل عین عروسک.
همون زمان که من چُنبک زده کنار چشمه، به چشمهای روشن عروسکِ اون ورِ چشمه خیره شده بودم، دخترک گفت: اسمت چیه؟
با صدایی به ماسیدگی سیب زمینی یخ شده تو آب! جوابشو دادم.
اون ولی با یه نوایِ کاملاً موزون شعر گونه گفت: اسم منم روشنکه، روشنک!
و دوستی ما، شامل دست همو گرفتن و روشنک از «قیمه» ما خوردن و من از «ساندویچ کالباس» اونا نخوردن و تا خودِ غروب، بی وقفه بازی کردن، ادامه داشت. غروب که اومد و روشنک اینا، سوارِ ماشینشون از اونجا رفتند، در همان دست تکان دادنهای آخریمون، دوستی ما هم برای همیشه تموم شد.
هرچند تا سالهای بعد، من و داداشم، معرفی شعرگونه روشنک رو با همون ریتم خودش میخوندیم و از شنیدن دوبارهاش، سرخوش میشدیم.
روشنک جان.. الان کجایی؟ چه میکنی؟ هنوزم سرخوشی؟
سکانس چهارم
پای اجاقِ گاز بودم و همزمان دست به ساندویچ ساز، برای سفری لقمه صبحانه درست میکردم که یادم افتاد به رعنا... همکلاسی علامه جان، که چقدر لقمه ساندویچیهای نون و پنیر منو دوست داشت.. چقدر دلم پر کشید تا شوخی چشمهاش... چقدر دلم خواست تا بود و براش لقمه درست میکردم...
و بعد هرچی فکر کردم، یادم نیومد از کِی همو آنفالو کردیم و تو گروههای مجازی دانشگاه، پیام نگذاشتیم، و اون وقت بود که آتیش غم و ناامیدی به جونم افتاد!
بعد که بیشتر فکر کردم، تکه تکههای پراکنده از عمرم به یاد اومد و دیگِ ذهنم ملغمهای شد از اسمها... دوستیها... صورتها، از:
مُنا قرائیها (همکلاسی اول ابتداییم که قبل از اینکه یاد بگیرم اسمش رو مُنا مینوشتند یا مونا، از مدرسه مون رفت);
الهام صفاییها (یه همکلاسی دیگه دوران ابتدایی که اصلاً نفهمیدم کی کجا رفت و چی شد) ;
قمرِ حبیبیها (دخترکی که کیفم رو تا دم خونه مون میاورد و اگه بهش نمیدادم که بیاره، ناراحت میشد و علیرغم وضع مالی خیلی ضعیفشون، هرچی میخرید دوتا بود، یکی برای من! و واقعاً چرا اینقدر دوستم داشت؟) ;
و خیلی از دوستهایی که یه زمانی با هم خیلی صمیمی بودیم اما مثل درخشش کوتاه یک ستاره، دوستیهای گرممون به سادگی افول کرد و تموم شد....
اسمهایی مثل فرحناز نصیری، پوپک جمشیدی، صدیقه بحری، تهمینه (مبصر کلاس اولمون که خودش کلاس پنجمی بود و علیرغم اینکه دوتا خواهرش در سالهای بعد همکلاسم بودند، فامیلیشون یادم رفته!)، مینایی که یک روز که مریض بودم، منو بُرد خونهشون و همه تمرینهای هندسه رو برام نوشت، حتی طیبه نوشادی، دخترک روزهای لیسانسی دانشگاه، و ..... که تهِ ذهنم رسوب کردند و تا همیشهای که آلزایمر بذاره! با من خواهند بود.
سکانس پنجم
به قول این متنی که یه زمانی تو فیس و اینستا و تِلِگ، دست به دست میشد:
شاید تا حالا بهش فکر نکردی ولی یه جایی تو بچگیامون، واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم، بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...!
آخرین بارِ دوستیمون کِی بود؟
_________
پ.ن یک: خودتعریفتگی!
چه دختر خوبی شدما، دیگه از مرگ و میر ننوشتم، چِش نخورم صلوات...!
پ.ن دو: فَلسَفتگی!
با تعمق در این دوستیهای برباد یا از یاد رفته، به این نتیجه رسیدم که شاید هر آدمِ چسبیده به هر تکه از عمر ما، فقط مناسب بودن در نقطه خالی مربوط به همون تکه باشه. لازم نیست همیشه همه چیز دائمی و بلندمدت با تو باشه، مهم اینه در وقت و جایِ درستش باهات باشه، ولو کوتاه و اندک.
پ.ن سه: مـودِگی:
امروز خیلی خستهام، خسته جسم، خسته روح، خسته ذهن، خسته قلب، خسته دهن! خسته گوش! خسته حِس! خسته زندهمانی...
خلاصه که یه عباس موزونم نداریم که بگه: این زندهمانی رو هم از «زندگی پس از زندگی» یاد گرفتیا کلک! 
سکانس آخر
بیخیال، عکس رو ببین!

ما بچههای کلاسِ یکِ هشتِ در آرزوی دیزینِ دبیرستان شرافت
قرار بود در تعطیلات بین دو ترم (بهمن)، ببرن ما رو دیزین، که وقتی دیدند چیتان پیتانِ اون زمان، اومدیم واسه رفتن، کنسلش کردند! (الان خدایی ما با یه روسری سر کردن شدیم چیتان پیتان؟!)
ما هم نشستیم ساندویچهامونو تو کلاس خوردیم و عکسهامونو پای تخته انداختیم، تا ثابت کنیم: هیچوقت نباید یه ایرانی رو تهدید کرد! مخصوصاً اگه یه دخترِ سیزده چارده ساله باشه. 
الان که دارم فکر میکنم میبینم که خیلی خانوم بودیم که زودی برگشتیم خونههامون، چون به راحتی میتونستیم بپیچونیم و بریم جاهایِ دیگه، خانواده ها هم تو این خیالِ خام که ما دیزین هستیم بمونند. ولی خب، کجا رو داشتیم که بریم؟ سرِ قرار با دوستپسرهای نداشتهمون؟!!!
راستی اسمهامون رو تخته نوشته شده! اگه گفتید نگارِ مهربون من کدوم یکیمونه؟ 
تم این پست: یاد بچگیمون، یاد سادگیمون، یاد زندگیامون بخیــــر