آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشورا» ثبت شده است

ای اهلِ دلم... مهرِ وفادار... کجایی؟

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۴۶ ق.ظ

 

نوحهی «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...» رو که می‌شنوم خودم رو وسط محرم‌های نوجَوونی می‌بینم.

نزدیکِ ظهر عاشورا، دسته محل راه می‌افتاد به سمت میدون کرج و امامزاده حسن، اما از شلوغی زیاد، مثل هر سال، از نیمه راه دور می‌زد و زیارت نکرده! برمی‌گشت، تا به موقع به ناهار و نماز مسجد برسه و تو راهِ برگشت، همیشه این نوحه رو دَم می‌گرفتند.

زن‌ها چه اون‌هایی که از اول هم با دسته اومده بودند، چه اون‌هایی که مثل ما از صبح زود خودشونو به میدون رسونده بودند، همه با دسته‌ی محل برمی‌گشتند و اینجوری دسته، چاق و چله می‌شد و زیادیِ زن‌هایِ یک دست سیاه پوش، شوق جوونها رو برای خودنمایی و عزاداریِ به چشم اومدنی‌، بیشتر می‌کرد. اصلاً پسرها کل سال رو منتظر این فرصت، برای دلبری بودند (که عاشورا همیشه مجالی‌ست برای دلبری!) تا به مدد یک سینه زدن مشتی یا زنجیرزنی سه ضربی، زوردارترها با اون کمربندهای چرمی عَلَم کشی که آپشنی بود فرارویایی و ژیگول‌ترها با یک من روغنی که به سر و مو می‌زدند، همه در تلاشی مسابقه‌وار برای اینکه بتونند دلِ یکی از ما دخترهای گنجشک‌دلِ اون روزگار رو که اگرچه سخت عاشق می‌شدیم، سخت هم می‌گسستیم، به دست بیارند.

دخترها، با صورتهای سفیدِ پودر و کِرِم ندیده، با ابروهای پُر و سیبیل‌های دست نخورده! در قابِ چادرهای مشکی کیفی (پارچه کیفی، نوع ارزونی از پارچه چادری دهه‌های شصت و هفتاد) که ولو شده سالی یک‌بار برای ایام محرم پوشیده می‌شد، یکپارچه نگاه می‌شدند برای پیدا کردن یک نفر... فقط یک نفر... همونی که تونسته بود تو اون قلب کوچیک، خودشو جا کنه...

تو اون شور و دَمِ ای اهلِ حرم، چشم مهناز می‌افتاد دنبالِ جعفر... فاطی، گردن می‌کشید برای دیدنِ اکبر... سلیمه زیر لب قربان صدقه حمید می‌رفت که قرار بود بعدِ دوماهِ عزا بیاید نامزدش کند و ندایِ سرگردونِ بی سروسامون، چشمانِ سگ دارش، در مسیری از این زنجیرزن به اون علم کش... از این سینه زن به اون کتل و پرچم به دست، سگ دو می‌زد.

این سعیده کوفتی هم که فقط پیِ آرش بود... ریقونه قدکوتاهِ آس و پاسی که هیچی نداشت جز هنرِ قر کمر! و عاقبت هم سعیده رو گرفت و عاقبت به شرش کرد.

و این وسط، اُسکارِ اسکولانه‌ترین نگاهِ نجیبانه می‌رسید به او که سالی یک‌بار در محل رویت می‌شد چرا که مادرش بعد از به بلوغ رسیدن، قدغن کرده بود در محل گشتن را برای او و می‌گفت باید درس بخواند و مهندس شود و یک دخترِ چادری برایش بگیریم (که آخر هم نه مهندس شد و نه زن چادری گرفت و مادرش هم با این محال مُرد!) که چشمها میون اون جمعیت، دنبال رفیق ریزنقش بچگیها بود که فقط می‌شد سرِ دسته روز عاشورا دیدش که جدا از همه جوون‌ها و اول دسته، کنار پیرمردها سینه می‌زد و تی‌شرت اصلِ مشکی با شلوار لی راسته و کتونی زبونه بلند سفیدش از همه‌ی آپشنها آپ‌شِن‌تر! بود،

و آه از افشونی موهای لخت قهوه‌ای که با هر ضربه دست به سینه، از پیشانی به آسمان می‌شد و آآه که چه نمی‌کرد با دل مجنون!

 

کجا رفت اون روزها؟

گیرم که روزها رفتند، مِهرها را هم با خود بردند؟

حال که روزها رفتند و مِهرها هم... خود کجایند آنهایی که در روزهایی مِهر ما بر دلشان و مهرشان بر دلمان بود؟

 

پ.ن: باشه باشه... استغفرالله از جاهلیِ خاطرات جوانی اما... ننویسی دق می‌کنی‌ها!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۴۶
سیمرغ قاف

چند جمله‌ خوش که این روزایِ ناخوش شنیدم

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۰۷ ق.ظ

رهبر که فقط متعلق به ایران نیست.... شهید ابومهدی المهندس

خدایا جز شهادت برای ما نخواه... شهید سردار حاج قاسم سلیمانی

سردارم... پشت بیسیم‌ها می‌‌‌گویند: بسم الله قاصم الجبارین... همسر شهید قاسم سلیمانی

فقدان سردارِ ما تلخ است اما کامِ قاتلانِ او تلخ‌تر خواهد بود... جانِ جانان رهبرم

دستِ حاج قاسم تازه در عالم بازتر شده است... حاج حسین یکتا

«جان» امانتی است که باید به «جانان» رساند، اگر خود ندهی، می‌ستانند. فاصله هلاکت و شهادت، همین خیانت در امانت است!... شهید سید مرتضی آوینی

باید اصلاً شهید می‌شد او                 تا به مردانگی مَثَل باشد

و همیشه برایِ قاسم‌ها                    مرگ، شیرین‌تر از عسل باشد!    شاعر: محمد کابلی

 

 

خدایا، این درد را مرهمی جُز نصر و ظهور نیست

به دردهایِ دل زینب کبری سلام الله علیها و به خون پاکِ شهیدان قسمت می‌دهیم بر این داغ و درد، مرهمی شفابخش بگذار

 

اللهم عجّل لولیک الفرج

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۸ ، ۰۸:۰۷
سیمرغ قاف

سوزِ بلبل کُش

يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۲۴ ب.ظ

بچه که بودم، گاهی می‌شد که یک صبح سرد، از اولین روزهای خزان، از انبوهِ باغ‌های اطراف خونه (که حالا هیچ از اون‌ها باقی نیست!)، صدای بلبلی به گوش می‌رسید که بی‌محابا و نگران، چنان با غمِ جان سوزی می‌خوند که نوایِ حُزن‌انگیزش، دلت رو به آتیش می‌کشید.

مادرم، اون روزها می‌گفت: این بلبلیه که از کوچِ آخرِ تابستون رفیقاش جا مونده. حیوونَکی داره از درد تنهایی میناله و یارانِ سفر کرده و جفتِ تنها مونده‌شو صدا می‌کنه! حالا هوا که سردتر بشه، حَتمَنی می‌میره!

و من با خودم می‌گفتم: بلبلَک! آخه چرا حواست نبود و بازیگوشی کردی و از قافله کوچ، جا موندی تا حالا اینجوری، تو تنهایی و سرما، غریب بمونی و بخونی و بمیری؟؟

 

 

حالا تو این روزهای سردی که هیچ کوچه باغی تو شهر نمونده تا از لابلای شاخ و برگاش، نوایِ شیدایی و دلتنگی به گوش برسه، وسط این آسمان خاکستری دود گرفته، در این پاییزِ غمگینِ دلتنگی! انگاری که همه اون مرغان جدا مونده از ایلِ کوچ کرده خویش، یکجا جمع شدند روی قالی ما... (عکس بالا)

و روی شاخه‌های پر گل اون نشستند، تک تک و گاهی دسته جمع، برای جفتِ بی‌وفایِ خود، آواز دلتنگی می‌خونند.

 

می‌شینم کنار مرغ‌های قالی...

دست می‌کشم روی پرهای پشمی‌شون، روی گلهایِ ابریشمیِ زیرِ پاشون

و با خودم می‌گم: اینجا..، تو تار و پود گرم این قالیِ خوش رنگِ قشقایی، جاتون امنِ امنه و ملالی نیست جز دوری و دلتنگی!
اما خدا رو چه دیدی، شاید تا بهارِ سال آینده، شماها عاشق همدیگه شدید و یار قبلی رو به فراموشی سپردید
و در بهاری که خواهد آمد به جای آوایِ دلتنگی، نوایِ خوشِ شوریدگی از این قالی شنیده بشه!

خوبی قالی‌های دو طرفه در اینه که هیچ مرغی تویِ نقشه اون، تک و بی‌جفت نمی‌مونه و از دلتنگی نمی‌میره!

 

پ.ن: این حُزن نوشت تقدیم به کرج، این ایران کوچک، که روزگاری باغ شهر بود و اینک کویرِ مهاجران و کنامِ بزه‌کاران!

حال کرجم خوب نیست... چونان حال هر وطنی که ایران می‌خوانندش!

 

اللهم عجّل لولیک الفرج

متن، عکس و غم از من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۴:۲۴
سیمرغ قاف

ارباب خوبم، ماه عزاتو عشقه

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۰۶ ب.ظ

من متهمم به مُرده پرستی

به جنونِ غم خواهی

به اهلِ گریه بودن

به عشقِ عرب داشتن...

پس حالا که متهمم بگذار هرچه دل تنگم خواست، بگم:

دوباره شهر از هرچی رنگِ عشقه خالی شد و من موندم و این همه دل‌قُفلی! و گره بغضی که تو هیچ روضه‌ای وا نمیشه!

شهر به تسخیر رنگهای نیرنگی دراومد و نوازش سیاهی‌ها از چشمانم رفت.

دیگه سلامم هم به باد هواست

در نبودِ پرچم مزین به اسم‌های قشنگ قبیله عشق

و من و قامتی خم از غم، به آرزوی روزی که باز هم در برابر آستان حضرت، دست به سینه خم شوم از بابِ سلام.

سلام ای صاحبِ شهرِ بی محرم

آجرک الله یا عزیزِ جان

ارباب خوبم، پرچم سیاه‌تو عشقه

متن و عکس از منِ شما

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۳:۰۶
سیمرغ قاف

 میگه: جدول پیشینه تحقیق فصل دو رو تو براش نوشتی؟

 میگم: کمکش کردم!

 میگه: فصل سه و چهار و تحلیلاشو تو براش انجام دادی دیگه... خودش گفت!

 میگم: خب همه آمار رو میدن بیرون!

 میگه: اما فصل پنجمم تو براش نوشتی... می دونم! لحنت رو میشناسم!

 

 میگم: ای بابا استاد، گیر نده بهش... اصلاً کی میاد اینا رو بخونه؟ کدوم مدیری میاد پیشنهادها رو عمل کنه؟ کجا اومدن طبق نتایج یه تحقیق، یه روالی رو درست کنند؟

 سر جدت بذار فارغ بشه بعدِ هفت ترم!

 

 سری تکون میده و تو دلم میگم: همه اون چیزایی که یادمون دادید، به چه دردی خورد؟

 مملکت ما اینه... یه مملکت شخمی!

 

 پ.ن: حسین، دفاعیه خوش و خدا به همرات
 پ.ز (همون پُز دادن): همکلاسی بودن با من، خوش‌ترین سعادتِ تحصیلی دنیاست، خدایی. جزوه که می‌نویسم، بعد تایپش می‌کنم. کتاب که می‌خرم، بعد خلاصه‌اش می‌کنم. همه رو مفت و مسلم میدم به همه. تا بتونم واسه بچه‌ها از استادا امتیاز می‌گیرم، چون محبوب اساتید هستم، حرفمم بُرش داره. خلاصه از هیچ کمکی دریغ نمی‌کنم. با یک چهارم وقت و هزینه‌ای که تو دانشگاه‌های زپرتی لازمه تا درساتو پاس کنی، تو بهترین دانشگاه خاورمیانه در کنار من فارغ میشی. (متقاضیان همکلاسی بودن با من، برن تو صف، خودشیفته‌ی پُز دهنده‌یِ خرخونِ عشق تحصیل هم خودتونین! خودممcheeky)

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۳۱
سیمرغ قاف

و اشتیاق تب آلودِ بام‌های بلند...

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ ب.ظ

هسی و پجی...

دو جایی از جغرافیایِ جهان که متعلق به من است

که در عین دوست داشتن، دوستشان نمی‌دارم!

یکی محله کودکی تا نوجوانی‌هایم... شاهد تب‌های شب آلود!!!

یکی اداره‌ی محلِ کارم... مأوایِ سوخته‌ای پر دود!!!

 

و هیچ مفهومی در دنیا، بیشتر از این دو کلام، مرا آزار نمی‌دهد و به وحشت و اضطراب نمی‌اندازد.

حالا از لطف غدّار زمانه!

شبها خوابهایم (تو بخوان کابوسها) ملغمه‌ای‌ست از هسی و پجی  :((

 

دعانوشت:

مرداد هم چون تیر، چون خرداد            ماه‌هاست که در مضایقِ حصرم!

یا رفیق و یا شفیقِ رحیم                    فُکَنّی از حَلقِ المضیق یا ربّم!!

 

زِ  رویِ      پنجره من، خیال او    پر    زد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۶
سیمرغ قاف