
ما دههشصتیهای طفلکی!
صدامون میکردند بیایید عکس بگیریم. بدوبدو میرفتیم لباس عوض میکردیم، مثلاً برای خودمون چیتان پیتان کرده، کت شلواری و کراواتی یا لباس توری بیآستینی میپوشیدیم، میومدیم تو قابِ دوربین. غافل از اینکه دمپاییهای پلاستیکی پامونه و بعدها به عکسمون زار! گَند! و یا نیشخند میزنه!
نکاتِ باریکتر زِ مویِ عکس:
اولاً که اون پشت سریه منم! که بر خلاف دو تا بچه جلویی، لباس چیتان پیتان ندارم ولی یه دمپایی معقولتری پامه! (تازه دامن شلواریم با نوار تزئین روی دمپاییم سِته!
)
بچهها، بچههای همسایههامون هستند. (مستأجرهامون) هر دو دهه هفتادی و اینکه اولِ پست گفتم «ما دههشصتیهای طفلکی»، چاخانی بیش نیست! ولی به هرحال، مهم اینه که من دهه شصتیم!!
از سمت راستِ عکس که نگاه کنی، تو دستِ چپِ فهیمه، یه بادکنک سبز رنگ هست، که یادمه ترکیده بود. تو دست راستِ مشت کردهی شاهین هم، یه چیزی قایمه که فکر کنم اونم بادکنک باشه، منتها یه دونه سالمش.
این دوتا با اینکه از من کوچیکتر بودند، ولی همبازیهای خوبی برای هم بودیم. مخصوصاً شاهین، که کوهِ شیرینی و محبت بود. تو خاله بازیهامون، ما دو تا دختر رو مجبور میکرد که اون مامانمون باشه! 
گفتم خاله بازی، یادم اومد که همیشه از درختایِ تو حیاطمون، میوه میکندیم با یه خورده بیسکوئیت یا نون میخوردیم! فصلِ شاهتوت که میشد، توتها رو لِه میکردم و بهش نمک میزدیم و اوووووف چه معجونی میشد.! گاهی وقتها هم زنیت من گل میکرد و دمپختک گوجه درست میکردم و اون روز دیگه، روز سلطنتی خاله بازیهامون بود.
از سرنوشت شاهین بیاطلاعم. فی الواقع، تو همین سن و سال بود که از خونمون رفتند و دیگه هیچوقت، نه خودشو دیدم و نه پدر مادرشو. اون اواخر اوضاع خانوادگیشون زیاد روبه راه نبود. پدر و مادرش به طلاق فکر میکردند! کاش هرجا هست حالش خوب و عاقبتش خیر باشه.
ولی فهیمه... دورادور خبراشو دارم. مادرم هر از گاهی به مادرش زنگ میزنه. عروس شده و انتظار روزهای بهتری برای زندگی رو میکشه. الهی اونم خوشبخت و عاقبت به خیر باشه.
برای اون نصفه نیمه پشت سری هم، شما دعای خیر بفرمایید تا عاقبت بخیر بشه.
الهی آمین.