آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادش بخیر» ثبت شده است

ای اهلِ دلم... مهرِ وفادار... کجایی؟

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۴۶ ق.ظ

 

نوحهی «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...» رو که می‌شنوم خودم رو وسط محرم‌های نوجَوونی می‌بینم.

نزدیکِ ظهر عاشورا، دسته محل راه می‌افتاد به سمت میدون کرج و امامزاده حسن، اما از شلوغی زیاد، مثل هر سال، از نیمه راه دور می‌زد و زیارت نکرده! برمی‌گشت، تا به موقع به ناهار و نماز مسجد برسه و تو راهِ برگشت، همیشه این نوحه رو دَم می‌گرفتند.

زن‌ها چه اون‌هایی که از اول هم با دسته اومده بودند، چه اون‌هایی که مثل ما از صبح زود خودشونو به میدون رسونده بودند، همه با دسته‌ی محل برمی‌گشتند و اینجوری دسته، چاق و چله می‌شد و زیادیِ زن‌هایِ یک دست سیاه پوش، شوق جوونها رو برای خودنمایی و عزاداریِ به چشم اومدنی‌، بیشتر می‌کرد. اصلاً پسرها کل سال رو منتظر این فرصت، برای دلبری بودند (که عاشورا همیشه مجالی‌ست برای دلبری!) تا به مدد یک سینه زدن مشتی یا زنجیرزنی سه ضربی، زوردارترها با اون کمربندهای چرمی عَلَم کشی که آپشنی بود فرارویایی و ژیگول‌ترها با یک من روغنی که به سر و مو می‌زدند، همه در تلاشی مسابقه‌وار برای اینکه بتونند دلِ یکی از ما دخترهای گنجشک‌دلِ اون روزگار رو که اگرچه سخت عاشق می‌شدیم، سخت هم می‌گسستیم، به دست بیارند.

دخترها، با صورتهای سفیدِ پودر و کِرِم ندیده، با ابروهای پُر و سیبیل‌های دست نخورده! در قابِ چادرهای مشکی کیفی (پارچه کیفی، نوع ارزونی از پارچه چادری دهه‌های شصت و هفتاد) که ولو شده سالی یک‌بار برای ایام محرم پوشیده می‌شد، یکپارچه نگاه می‌شدند برای پیدا کردن یک نفر... فقط یک نفر... همونی که تونسته بود تو اون قلب کوچیک، خودشو جا کنه...

تو اون شور و دَمِ ای اهلِ حرم، چشم مهناز می‌افتاد دنبالِ جعفر... فاطی، گردن می‌کشید برای دیدنِ اکبر... سلیمه زیر لب قربان صدقه حمید می‌رفت که قرار بود بعدِ دوماهِ عزا بیاید نامزدش کند و ندایِ سرگردونِ بی سروسامون، چشمانِ سگ دارش، در مسیری از این زنجیرزن به اون علم کش... از این سینه زن به اون کتل و پرچم به دست، سگ دو می‌زد.

این سعیده کوفتی هم که فقط پیِ آرش بود... ریقونه قدکوتاهِ آس و پاسی که هیچی نداشت جز هنرِ قر کمر! و عاقبت هم سعیده رو گرفت و عاقبت به شرش کرد.

و این وسط، اُسکارِ اسکولانه‌ترین نگاهِ نجیبانه می‌رسید به او که سالی یک‌بار در محل رویت می‌شد چرا که مادرش بعد از به بلوغ رسیدن، قدغن کرده بود در محل گشتن را برای او و می‌گفت باید درس بخواند و مهندس شود و یک دخترِ چادری برایش بگیریم (که آخر هم نه مهندس شد و نه زن چادری گرفت و مادرش هم با این محال مُرد!) که چشمها میون اون جمعیت، دنبال رفیق ریزنقش بچگیها بود که فقط می‌شد سرِ دسته روز عاشورا دیدش که جدا از همه جوون‌ها و اول دسته، کنار پیرمردها سینه می‌زد و تی‌شرت اصلِ مشکی با شلوار لی راسته و کتونی زبونه بلند سفیدش از همه‌ی آپشنها آپ‌شِن‌تر! بود،

و آه از افشونی موهای لخت قهوه‌ای که با هر ضربه دست به سینه، از پیشانی به آسمان می‌شد و آآه که چه نمی‌کرد با دل مجنون!

 

کجا رفت اون روزها؟

گیرم که روزها رفتند، مِهرها را هم با خود بردند؟

حال که روزها رفتند و مِهرها هم... خود کجایند آنهایی که در روزهایی مِهر ما بر دلشان و مهرشان بر دلمان بود؟

 

پ.ن: باشه باشه... استغفرالله از جاهلیِ خاطرات جوانی اما... ننویسی دق می‌کنی‌ها!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۴۶
سیمرغ قاف

کوچه‌های پُر از عطر و قرار

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۲۲ ق.ظ

قرارهای مخفیانه‌مون، عصرها بود. وقتی خورشید پیراهن نارنجی‌ می‌پوشید و می‌رفت تا پشت کوه‌ها قایم بشه، ما هم از تاریکی بعدش استفاده می‌کردیم و تویِ یکی از پاتوق‌های شهر، قایم می‌شدیم.

بیست سال پیش... دانهیل می‌زد.

وقتی میومد دنبالم، یک خیابون پایین‌تر از خیابون اصلی خونه‌مون پارک می‌کرد. بعد آروم آروم راه می‌اُفتاد سمت خونه. در فرهنگ و جوِ سنتی اون محل، این جور قرارها هنوز ممنوعه بود. تو کوچه پایین خونه‌مون، منتظرم می‌موند.

کوچه یه پیچ نود درجه داشت. همیشه داخل پیچ، می‌ایستاد طوری که از هیچ جای کوچه، تا اون پیچ رو رد نمی‌کردی، نمی‌تونستی ببینیش. اما از سر کوچه، ندیده، می‌دونستم که اومده. آخه بویِ عطرش (امان از بویِ عطرش!) که کل کوچه رو رقص کنان طی می‌کرد و زودتر از خودش، به من می‌رسید....!

 

 

پ.ن 1: ما هم می‌تونستیم عاشقانه‌هایی داشته باشیم. نداشتیم؟

پ.ن 2: تولدت مبارک، رفیقِ بیست ساله‌ی خوش عطرِ من. راستی امسالم برات هدیه، عطر گرفتم. عطری که میگن جدایی میاره اما پیغمبر دین و آیینِ من و تو گفته: بهترینِ هدیه‌ها عطره! می‌بینی جانم، عطرها بی‌تقصیرند. کین جُـ.دایـ.ی کار او نیست!

پ.ن 3: دانهیل، که الان یه عطر معمولیِ منسوخ شده است، اون وقتها خیلی رو بورس بود. حتی تو فیلم‌های آب‌دوغ‌خیاری‌مون هم ازش اسمی برده می‌شد. مثلاً این یه دیالوگ از صحنه‌ای در فیلم لج و لجبازیه:

- (سارا خوئینی‌ها): دانشکده که می‌رفتم، از بویِ اُدکُلُنش می‌فهمیدم از کجا رد شده رفته. این بویِ اُدکلن دانهیلِ فرهاد، همه بچه‌های دانشکده رو دیوونه کرده بود.

- (سحر ذکریا): نُچ نُچ نُچ... پس همش زیر سرِ این دانهیله!

 

________________

یـآدش بخیـر... یاد همه فیلم‌های آب‌دوغ‌خیاری که با پایانِ خوششون شرافت داشتند به فیلم‌های هرز و بی تَهِ این دوره... یادِ قرارهایِ مخفیانه... کوچه‌های تنگ و پرپیچ... یادِ عطرهای تموم شده و هنوز از یاد نرفته!

و در آخر: سلام به آن روز که حسرت گذشته در آن نیست!

 

  تمِ پست: تولدت مبارک مخلوط با عطر تنت پیچیده...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۲۲
سیمرغ قاف

سکانس اول

روز اول دبیرستان بود، یه مدرسه دَرَندَشت که صدی به نود و نُه، بچه‌های کلاس اولش، با هم غریبه بودند.

کلاسبندی که شدیم و اسمها رو خوندند، یه دونه یه دونه، بچه‌ها رفتند سمت کلاس. من نفر آخری بودم که توی اون کلاس افتادم. واسه همین وقتی رفتم تو کلاس، بقیه نشسته بودند سرجاشون. بلند گفتم: ســـلام!

همه سرها به طرفم برگشت، و این آغاز دوستی‌ها بود. دوستی‌هایی که حتی یه دونه‌شم تا الان باقی نمونده!

سکانس دوم

نگار، رویِ یک نیمکتی تو ردیفهای اول تنها نشسته بود. (من همیشه به واسطه اعتماد به سقفِ زیادیم و البته قدّم، تو ردیفهای جلویی کلاس می‌نشستم.) رفتم کنارش و پرسیدم: اینجا بشینم؟

خندید و گفت: آره.. بشین، خالیه.

و این آغاز یک دوستیِ پررنگ و صمیمی بود که فقط یک سال، طول کشید.

بعد از عید بود که یه روز، نگار دعوتم کرد به خونه‌شون. دهقان ویلا می‌نشستند، مادرم با بدبختی اجازه داد برم. براش یه دسته گل بزرگ از گلهای ژربرا و عروس صورتی خریدم. بعداً برام تعریف کرد که خواهر کوچیکش، اونقدر از دسته گل خوشش اومده و ذوق زده شده بود که هر وقت اسم من تو خونه‌شون برده می‌شده می‌گفته: همونی که واسمون گلِ خوشگل اُوُرد؟!

آخر سالِ تحصیلی، نگار و خونواده‌اش رفتند تهران و شاید فکر کنید که این آخرین دیدار من و نگار بود؟ یا شایدم آخر دوستی‌مون؟

ولی نه.. دست سرنوشت، یه چهار پنج سال بعد، ما رو سر راهِ هم قرار داد. تازه تهران استخدام شده بودم و اداره‌ام نزدیک سینما آفریقا بود. یک روز که داشتم از جلویِ سینما رد می‌شدم، نگار رو دیدم. با یه پسر جَوون که «پسرخاله‌ام» معرفی شد، ولی کی می‌دونه واقعنی چه نسبتی با هم داشتند؟!

من که هنوز شور و هیجان بچگی رو داشتم، از دیدنش خیلی خوشحال شدم ولی راستش، نگار، خانم‌تر شده بود و خیلی تحویلم نگرفت. شاید هم به خاطر وجود همون پسر! بود. به هرحال ما دهه شصتی‌ها تو اون اوایل دهه هشتاد، هنوز اونقدری حُجب و حیا داشتیم که از اینکه با یه پسر تو خیابون دیده بشیم، معذب بشیم و خوشمون نیاد. جالبه، یک بار دیگه هم باز نگار رو همونجا جلوی سینما دیدم و باز هم با اون پسر و باز هم حال و احوالی نه چندان گرم و صمیمی. و درست اینجا بود که آخر اون دوستی رقم خورد.

دوستی‌یی که هر وقت بهش فکر می‌کنم، خاطراتش همچنان گرمم می‌کنه و اون همه مهربونی نگار... چیزی نیست که از یادم بره و دلم براش تنگ میشه.

سکانس سوم

با مامان و بابا و داداشم رفته بودیم جاده چالوس. اون وقتها جاده رفتن خیلی مُد نبود. مُد که چه عرض کنم، بهتره بگم امکان‌پذیر نبود. چون خانواده‌ها صدی به نود، ماشین نداشتند و اینقدر هم دَدَر دودوری نبودند. اما خانواده همیشه خاص ما! روزی نبود که اقلاً یه وعده غذایی‌شو جاده چالوس نخوره!

به برکت وجود پدر و مادری بسیاااااااااار دَدَری که جفتشون در سن هنوز جوانی، بازنشسته و «الکِ کار کردن را آویخته» بودند و صد البته داشتن ماشین، اجباراً جاده چالوسِ خلوت و رویایی اون روزها، تبدیل شده بود به اتاق غذاخوری ما. دهه شصتو میگم... اون وقتایی که من هنوز مدرسه هم نمی‌رفتم و پایه ثابت این جاده رفتن‌ها بودم.

می‌گفتم... جاده رفته بودیم واسه ناهار. گمونم اوایل بهار بود چون حجم گلهای روغنی کنار جویِ آب و آسمان آبی با ابرهای سفید و خورشید روشنی که گرمای خوشایندی داشت رو هنوز با تک تک سلولهای خاکستری مغزم به یاد میارم.

مادرم در حال تدارک غذا بود... شاید تعجب کنید ولی داشت روی اجاقِ هیزمی برامون سیب زمینی سرخ می کرد که قبل از اینکه بریزه رویِ خورشت قیمه‌اش، ما مشت مشت می‌خوردیم و مامان هم حریف ما نمی‌شد.

یادمه یه سیب زمینی تازه سرخ شده رو برداشتم بخورم که دستم سوخت! برای اینکه خیط نشم و هم لذت خوردنش رو از دست ندم، سیب زمینی رو فرو کردم تو آبِ چشمه و تا سرمو بالا آوردم تا از این ابتکار خودم خوش خوشانم بشه، با چهره دلنشین و خندان یه دختر بچه سه چهار ساله، همسن خودم، روبرو شدم... خوشگل عین عروسک.

همون زمان که من چُنبک زده کنار چشمه، به چشمهای روشن عروسکِ اون ورِ چشمه خیره شده بودم، دخترک گفت: اسمت چیه؟

با صدایی به ماسیدگی سیب زمینی یخ شده تو آب! جوابشو دادم.

اون ولی با یه نوایِ کاملاً موزون شعر گونه گفت: اسم منم روشنکه، روشنک!

و دوستی ما، شامل دست همو گرفتن و روشنک از «قیمه» ما خوردن و من از «ساندویچ کالباس» اونا نخوردن و تا خودِ غروب، بی وقفه بازی کردن، ادامه داشت. غروب که اومد و روشنک اینا، سوارِ ماشینشون از اونجا رفتند، در همان دست تکان دادنهای آخری‌مون، دوستی ما هم برای همیشه تموم شد.

هرچند تا سالهای بعد، من و داداشم، معرفی شعرگونه روشنک رو با همون ریتم خودش می‌خوندیم و از شنیدن دوباره‌اش، سرخوش می‌شدیم.

روشنک جان.. الان کجایی؟ چه می‌کنی؟ هنوزم سرخوشی؟

سکانس چهارم

پای اجاقِ گاز بودم و همزمان دست به ساندویچ ساز، برای سفری لقمه صبحانه درست می‌کردم که یادم افتاد به رعنا... همکلاسی علامه جان، که چقدر لقمه‌ ساندویچی‌های نون و پنیر منو دوست داشت.. چقدر دلم پر کشید تا شوخی چشمهاش... چقدر دلم خواست تا بود و براش لقمه درست می‌کردم...

و بعد هرچی فکر کردم، یادم نیومد از کِی همو آنفالو کردیم و تو گروه‌های مجازی دانشگاه، پیام نگذاشتیم، و اون وقت بود که آتیش غم و ناامیدی به جونم افتاد!

بعد که بیشتر فکر کردم، تکه تکه‌های پراکنده از عمرم به یاد اومد و دیگِ ذهنم ملغمه‌ای شد از اسم‌ها... دوستی‌ها... صورت‌ها، از:

مُنا قرائی‌ها (همکلاسی اول ابتداییم که قبل از اینکه یاد بگیرم اسمش رو مُنا می‌نوشتند یا مونا، از مدرسه مون رفت);

الهام صفایی‌ها (یه همکلاسی دیگه دوران ابتدایی که اصلاً نفهمیدم کی کجا رفت و چی شد) ;

قمرِ حبیبی‌ها (دخترکی که کیفم رو تا دم خونه مون میاورد و اگه بهش نمی‌دادم که بیاره، ناراحت می‌شد و علیرغم وضع مالی خیلی ضعیفشون، هرچی می‌خرید دوتا بود، یکی برای من! و واقعاً چرا اینقدر دوستم داشت؟) ;

و خیلی از دوست‌هایی که یه زمانی با هم خیلی صمیمی بودیم اما مثل درخشش کوتاه یک ستاره، دوستی‌های گرم‌مون به سادگی افول کرد و تموم شد....

اسم‌هایی مثل فرحناز نصیری، پوپک جمشیدی، صدیقه بحری، تهمینه (مبصر کلاس اولمون که خودش کلاس پنجمی بود و علیرغم اینکه دوتا خواهرش در سالهای بعد همکلاسم بودند، فامیلیشون یادم رفته!)، مینایی که یک روز که مریض بودم، منو بُرد خونه‌شون و همه تمرینهای هندسه‌ رو برام نوشت، حتی طیبه نوشادی، دخترک روزهای لیسانسی دانشگاه، و ..... که تهِ ذهنم رسوب کردند و تا همیشه‌ای که آلزایمر بذاره! با من خواهند بود.

سکانس پنجم

به قول این متنی که یه زمانی تو فیس‌ و اینستا و تِلِگ، دست به دست می‌شد:

   شاید تا حالا بهش فکر نکردی ولی یه جایی تو بچگیامون، واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم، بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...!

آخرین بارِ دوستی‌مون کِی بود؟

_________

پ.ن یک: خودتعریفتگی!

چه دختر خوبی شدما، دیگه از مرگ و میر ننوشتم، چِش نخورم صلوات...!laugh

پ.ن دو: فَلسَفتگی!

با تعمق در این دوستی‌های برباد یا از یاد رفته، به این نتیجه رسیدم که شاید هر آدمِ چسبیده به هر تکه از عمر ما، فقط مناسب بودن در نقطه خالی مربوط به همون تکه باشه. لازم نیست همیشه همه چیز دائمی و بلندمدت با تو باشه، مهم اینه در وقت و جایِ درستش باهات باشه، ولو کوتاه و اندک.

پ.ن سه: مـودِگی:

امروز خیلی خسته‌ام، خسته جسم، خسته روح، خسته ذهن، خسته قلب، خسته دهن! خسته گوش! خسته حِس! خسته زنده‌مانی...

خلاصه که یه عباس موزونم نداریم که بگه: این زنده‌مانی رو هم از «زندگی پس از زندگی» یاد گرفتیا کلک! devil

 

سکانس آخر

بیخیال، عکس رو ببین!

 

 

ما بچه‌های کلاسِ یکِ هشتِ در آرزوی دیزینِ دبیرستان شرافت

قرار بود در تعطیلات بین دو ترم (بهمن)، ببرن ما رو دیزین، که وقتی دیدند چیتان پیتانِ اون زمان، اومدیم واسه رفتن، کنسلش کردند! (الان خدایی ما با یه روسری سر کردن شدیم چیتان پیتان؟!)

ما هم نشستیم ساندویچهامونو تو کلاس خوردیم و عکسهامونو پای تخته انداختیم، تا ثابت کنیم: هیچوقت نباید یه ایرانی رو تهدید کرد! مخصوصاً اگه یه دخترِ سیزده چارده ساله باشه. cheeky

الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم که خیلی خانوم بودیم که زودی برگشتیم خونه‌هامون، چون به راحتی می‌تونستیم بپیچونیم و بریم جاهایِ دیگه، خانواده ها هم تو این خیالِ خام که ما دیزین هستیم بمونند. ولی خب، کجا رو داشتیم که بریم؟ سرِ قرار با دوست‌پسرهای نداشته‌مون؟!!!

راستی اسم‌هامون رو تخته نوشته شده! اگه گفتید نگارِ مهربون من کدوم یکی‌مونه؟ wink

 

تم این پست: یاد بچگی‌مون، یاد سادگی‌مون، یاد زندگیامون بخیــــر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۲۶
سیمرغ قاف

یک عکسِ شصتکی!

چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۴۸ ق.ظ

ما دهه‌شصتی‌های طفلکی!

صدامون می‌کردند بیایید عکس بگیریم. بدوبدو می‌رفتیم لباس عوض می‌کردیم، مثلاً برای خودمون چیتان پیتان کرده، کت شلواری و کراواتی یا لباس توری بی‌آستینی می‌پوشیدیم، میومدیم تو قابِ دوربین. غافل از اینکه دمپایی‌های پلاستیکی پامونه و بعدها به عکسمون زار!   گَند!   و  یا نیشخند می‌زنه!

 

نکاتِ باریکتر زِ مویِ عکس:

اولاً که اون پشت سریه منم! که بر خلاف دو تا بچه جلویی، لباس چیتان پیتان ندارم ولی یه دمپایی معقول‌تری پامه! (تازه دامن شلواریم با نوار تزئین روی دمپاییم سِته! cheeky)

بچه‌ها، بچه‌های همسایه‌هامون هستند. (مستأجرهامون) هر دو دهه هفتادی و اینکه اولِ پست گفتم «ما دهه‌شصتی‌های طفلکی»، چاخانی بیش نیست! ولی به هرحال، مهم اینه که من دهه شصتیم!!

از سمت راستِ عکس که نگاه کنی، تو دستِ چپِ فهیمه، یه بادکنک سبز رنگ هست، که یادمه ترکیده بود. تو دست راستِ مشت کرده‌ی شاهین هم، یه چیزی قایمه که فکر کنم اونم بادکنک باشه، منتها یه دونه سالمش.

این دوتا با اینکه از من کوچیکتر بودند، ولی همبازی‌های خوبی برای هم بودیم. مخصوصاً شاهین، که کوهِ شیرینی و محبت بود. تو خاله بازی‌هامون، ما دو تا دختر رو مجبور می‌کرد که اون مامانمون باشه! laugh

گفتم خاله بازی، یادم اومد که همیشه از درختایِ تو حیاط‌مون، میوه می‌کندیم با یه خورده بیسکوئیت یا نون می‌خوردیم! فصلِ شاه‌توت که می‌شد، توتها رو لِه می‌کردم و بهش نمک می‌زدیم و اوووووف چه معجونی می‌شد.! گاهی وقتها هم زنیت من گل می‌کرد و دمپختک گوجه درست می‌کردم و اون روز دیگه، روز سلطنتی خاله بازی‌هامون بود.

از سرنوشت شاهین بی‌اطلاعم. فی الواقع، تو همین سن و سال بود که از خونمون رفتند و دیگه هیچوقت، نه خودشو دیدم و نه پدر مادرشو. اون اواخر اوضاع خانوادگیشون زیاد روبه راه نبود. پدر و مادرش به طلاق فکر می‌کردند! کاش هرجا هست حالش خوب و عاقبتش خیر باشه.

ولی فهیمه... دورادور خبراشو دارم. مادرم هر از گاهی به مادرش زنگ می‌زنه. عروس شده و انتظار روزهای بهتری برای زندگی رو می‌کشه. الهی اونم خوشبخت و عاقبت به خیر باشه.

برای اون نصفه نیمه پشت سری هم، شما دعای خیر بفرمایید تا عاقبت بخیر بشه.wink

الهی آمین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۴۸
سیمرغ قاف

عطرِ خاطرات سنجدی مادربزرگ

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۴۲ ب.ظ

مادربزرگم عاشق بویِ شکوفه‌های درختِ سنجد بود. هر وقت از خونه‌اش که نزدیک خونه قدیمی ما بود، میومد پیشمون -که این کار تقریباً هر روزه انجام می‌شد- یه برگی از درخت سنجدِ سر راه می‌کَند و تا خونه ما، بوش می‌کرد و سرمست می‌شد.

بارها شده بود برگ رو جلویِ دماغ ما هم بگیره و بگه: بِین چه خُجیره بو مینه بَبه جان!

چند روزه که وقتی می‌رم آبدارخونه، بویِ خاطره‌انگیز شکوفه‌های سنجد، به مشامم می‌رسه و منو هم عین مادربزرگم سرمست خودش می‌کنه.

 

شکوفه‌های سنجد حیاط آبدارخونه‌مون

 

یاد خوشبوی ننه جانم بخیر

روحش شادِ شادِ شاد

 

 

ننه‌ای که عاشق بویِ خوش بودی و قلیون می‌کشیدی

عطر یادت می‌مونه مثلِ شکوفه‌های سنجد تو قُل‌قُلِ خاطراتم

راستی، تو بهشت بهت قلیون می‌دَن؟... خدا کنه ترک کرده باشی عزیزم!smiley

 

پ.ن بابی ربط!: فردا روزی که بیاید، کی یاد می‌کنه از ننه قدکوتاهِ عادل و اسرا و زهرا خدا!؟

پ.ن باربط: سنجد، نماد نزدیکی قلبها و صمیمیت و عشق در فرهنگ طالقان هست. یه مثل داریم برای اینکه بگیم دو نفر خیلی صمیمی هستند، به کار می‌بریم: «یه سُنجه بَلگی سَر نُشتی‌یَن». یعنی این دوتا روی یه برگِ سنجد نشستند. برگ سنجد، باریکه و دو نفر اگه بخوان تو یه جای باریکی بشینند، به هم می‌چسبند و جیک تو جیک می‌شن. نمایش زیبایی از عشق و صمیمیت. به همین راحتی، به همین خوشمزگی. wink

پ.ن بی ربط: امروز، به تاریخ پنجم اردی‌بهشت چهارصد و دو دو تکه از پاره‌های جگرم بعدِ سیزده سال، با هم صحبت کردند. ای خدا این وصل را هجران مکن...crying

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۴۲
سیمرغ قاف

احـمـد

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

شب عید بود. عیدی که افتاده بود به ماهِ رمضون (شایدم برعکس، ماه رمضون افتاده بود به عید!) یکی از روزهای این نوروز رمضانی، صبح که از خواب بیدار شدم، بابا و مامان رفته بودند عید دیدنی. سفره عید، به شیوه قدیم‌ها، روی زمین، وسط اتاق پهن بود. یک‌هو دیدم که یه مورچه، دور و بر ظرف شیرینی پرسه می‌زنه. تندی پاشدم تا نرفته بقیه کس و کاراشو خبر کنه، خوراکی‌ها رو نجات بدم.

اتاق یه پیش‌بخاری داشت با چند طاقچه، ظرفهای شیرینی و آجیل و شکلات رو برداشتم و روی طاقچه‌های پیش‌بخاری گذاشتم. همینطور که در حال جمع و جور کردن و دور کردن خوراکیها از دسترس مورچه‌ها بودم، زنگ در خونمون به صدا دراومد.

خونه ما طبقه دوم بود و آیفن داشتیم، اما آیفنمون خراب بود. یعنی نه صدا میومد نه در رو باز می‌کرد. لذا مجبور بودیم برای باز کردن در، کلی پله رو پایین بیاییم. چادری سر کردم و از پله‌ها پایین اومدم و با تأخیر، در رو باز کردم. کسی پشت در نبود. احتمال دادم به خاطر دیر بازکردن در، رفته باشند. بیرون رو از این سر خیابون تا اون سر، سرک کشیدم و دو تا خونه دورتر، احمد رو دیدم.

اون موقع، هفت هشت سالش بود. پسرِ دختر عموی مادرم که همسن بودیم و هم محله‌ای و هم‌بازی. صداش زدم: احمد... احمد... تو بودی زنگ خونه ما رو زدی؟

برگشت، سری تکون داد و دوید سمت خونه‌مون. وقتی رسید، دقت کردم به صورت سرخ و چشمهای خیسش! صورت ظریف و قشنگی که از درد، مچاله و کوچیکتر شده بود. با صدای گرفته‌اش جواب داد: آره.. من بودم. مامان بابات خونه هستند؟

گفتم: نه! رفتند عیددیدنی.

گفت: باشه... خداحافظ.

هنوز چند قدمی دور نشده بود که صداش کردم. دلم گواهی می‌داد، اتفاقی افتاده که باید سوال می‌کردم. احمد، انگار منتظر سوالم بود.

- چیزی شده احمد؟

برگشت سمتم و دیدم داره گریه می‌کنه. به سختی بغضشو قورت داد و گفت: بابام مُرده...

بعد انگاری که از من و این خبر و همه‌ی دنیا فرار می‌کرد، با سرعت شروع کرد به دویدن.... انگار که دویدن، می‌تونست دوایِ دردِ بی امانِ قلبش باشه و از غصه‌ها و ترس‌های زیادی که تو دلش نشسته بود، کم کنه.

__________

پدر احمد، نجار بود. روز قبل از مردنش، برای خریدن و آوردن یک کامیون بارِ چوب رفته بود و سر شب رسیده بود به خونه. شام رو خورده بودند و مردِ خسته، جلوی تلویزیون دراز کشیده و دست راستش رو روی پیشونیش گذاشته بود. سریالِ شب رو که دیدند، مرد خوابید. سحر که بیدارش کردند، جواب نداد. دست‌های زحمت‌کشش بالای پیشانی خشک شده بود!

اون شب، آخرین قسمت سریال اوشین رو پخش کرده بودند. سریالِ محبوبش رو کامل دید و رفت....

_________

سرنوشت احمد

تا وقتی پدر بود، وضع خونه و سفره و سر و لباس بچه‌ها خوب و رنگین بود. خانواده احمد، جزء خانواده‌های مرفه محل محسوب می‌شدند. خوب یادمه، از معدود سفره‌های عیدِ دارای آجیل و چند مدل شیرینی و شکلات و گز، سفره عید اونها بود. اما پدر که رفت، تازه معلوم شد که کلی بدهی وجود داره. پدر هم که نجار بود و شغل آزاد که مستمری بازنشستگی نداشت. همین بدهی‌ها و نبودنِ حقوقِ آب باریکه، خانه خرابی به بار آورد. (واقعاً هم یکبار خونه‌شون به خاطر ترکیدن آبگرمکن، خراب شد و کلی از جهیزیه دخترها که تو انباریشون بود، شکست و نابود شد.) در غیاب نان‌آور خانه، سر و وضع و سفره بچه‌ها از رونق افتاد. چهره‌ معصوم احمد، زیر غباری از غمِ همیشگی پنهان شد.

چند سال بعد، به محض تموم شدن مدرسه، احمد به سربازی رفت. روز آخر و وقتِ ترخیصش، همراه با پسر یکی دیگه از فامیلها، به شادمانی تموم شدن خدمت، زدند به دلِ جاده. جاده زیبا و خطرناکِ چالوس.

پسری مست، پشت ماشین آخرین سیستم پدر پولدارش، با نهایت سرعت می‌گازید که با گوشه سپر، تلنگری به موتور اونها زد. جاده پیچ در پیچ، جانشان را گرفت و صورت زیبا و معصومِ احمد، به زیر نقاب خاک رفت، تا به دیدار پدر برسد.... تمام شد... همه آن معصومیت‌ها، آرزوها و غمها....

________

چی شد که این خاطره رو نوشتم؟

دیشب تو گروه فامیلی، این عکس احمد رو فرستادند و من یاد چهره معصومش افتادم. زیر عکس نوشتم: روحت شاد، همبازی قدیمی.

 

 

بعد دیدم حالا که ما و وبلاگمون بدنام شدیم و عنوان «مأیوس خانه» را یدک می‌کشیم، گفتم حیفه که خاطره احمد، در خاطرات امواتانه‌اَم خالی باشه!

داشتم پشت گوش می‌نداختم که یه هو عکسِ پدر احمد رو با یادآوری سالگرد درگذشتش گذاشتند و دیدم که نه... حالا که دوباره چرخِ گردون رسیده به ماه رمضونی که افتاده تو نوروز، منم باید خاطره این پدر و پسر رو بنویسم و از خواننده‌های عزیز براشون خدابیامرزی و صلوات یا فاتحه‌ای غنیمت بگیرم.

بسم الله... بفرست اون صلوات قشنگه رو عزیزجان

________

یه چیز جالب راجع به خانواده احمد

گفتم که مادرِ احمد، دختر عموی مادرم بود. پدرش هم پسرِ زنِ همون عمویِ مادرم! یعنی پدر و مادر احمد، تو یه خونه بزرگ شده بودند و خواهر برادر مشترکی با هم داشتند، اما خودشون خواهر برادر نبودند و در نهایت با هم ازدواج کردند.

اون وقت مادرم که زمان ازدواج اونها بچه نابالغی بوده، مدام از بقیه می‌پرسید: چطور ممکنه خواهر و برادر با هم ازدواج کنند!؟

چیه؟ نکنه شما هم قضه رو نگرفتید؟

خب خیلی ساده است. مادر احمد، دخترِ زنِ اولِ عموی مادرم بود. پدر احمد، پسرِ زن عمویِ دوم، از شوهرِ اولش. یعنی وقتی زن عموی مادرم فوت می‌کنه (مادرِ مادر احمد) عموی مادرم با خانمی ازدواج می‌کنه که اونم شوهرش فوت کرده بوده و بچه داشته (پدر احمد). به عبارت دیگه، دختر عمویِ مادرم، زنِ پسرِ زن‌باباش شده بود.

حالا دیگه اگه قضیه رو نگرفتید، من دیگه حرفی برای گفتن ندارم.

 

راستی، خونه شما طاقچه پیش‌بخاری داشت؟

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۲۶
سیمرغ قاف

عهـد وِفاقِ اُلفت

سه شنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۸:۵۲ ق.ظ

 

دلدار ما به عهد محبت وفا نکرد                          دل برد و رفت و هیچ دگر یاد ما نکرد

می خواست تا که وعده بجای آورد ولی              طالع مخالف آمد و بختم رها نکرد

چشمش به تیر غمزه مرا زد بلی بلی                    ترک است و هیچ یار من اصلش خطا نکرد

بوسی به جان ز لعل لبش خواستم نداد                آن دلبر این مبایعه با ما چرا نکرد

با عاشقان یکدل و یکروی مهربان                       جوری دگر نماند که آن بیوفا نکرد

جان مرا که درد فراقش ز غم بسوخت                لعل لبش به شربت نوشین دوا نکرد

بنیاد جنگ و عربده با ما نهاد و رفت                    وز راه صلح باز نیامد صفا نکرد

یارب ندانم آن بت نامهربان چرا                         بیگانه گشت و یاد من آشنا نکرد

گفتم جفا و جور تو با من چراست؟ گفت:            با عاشقی که دید که دلبر جفا نکرد؟

از رویش آن که گفت بپوشان نظر مرا                 بی دیده هیچ شرم ز روی خدا نکرد

شکر خدا که هست نسیمی ز فضل حق               رندی که عمر در سر زرق و ریا نکرد

 

شعر از: نسیمی

عنوان، گرفته شده از شعر بیدل دهلوی، آنجا که گفت: «آه‌ که با دلم نبست عهد وفاق الفتی»

عکس: دست‌های خوشِ آن روزگار ما (من، سپید، همیلا) دستبندها را همیلاجان از سفر مشهد سوغات آورده بود. یـــــادش هزاران بخـیر و بندبندِ روحـش سرشار از رحمت و مغفرت خداوند.

پ.ن: این روزها خیلی دلتنگش هستم. :(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۱ ، ۰۸:۵۲
سیمرغ قاف

یادی از خواندنی‌های محبوب گذشته

جمعه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۱۷ ق.ظ

 

خواندن این کتاب، آرزوی تمام بچه‌های مدرسه‌ ما بود. هنوز در دهه اول زندگی بودم و قاعدتاً باید کتابهای گروه سنی الف و ب و نهایتاً ج را می‌خواندم اما چند رده جلوتر از سن! تک چرخ می‌زدم.

در همان دوران، کتاب را به لطفِ یکی از همشاگردیهام (مهناز رئیسی، کجایی عزیزم که دلتنگتم) که آن را از دخترعمویِ نوجوانش کِش رفته بود، خواندم. اون هم سرِ کلاس، با کلی التماس، توی جامیزی! و اِی قلبی که با هر چرخش معلم به سویت می‌ریزی! با هزار نگاهِ دلهره‌دارِ تشنه، که نفهمد، که اگر لو می‌رفت، ناظم و مدیر بدبختمان می‌کردند.

هنوز جایِ آن کتاب «پشت آن مرداب وحشیِ پرویز قاضی سعید» که ناظم ازَم گرفته بود، درد می‌کرد!

و خدا می‌دونه، در همون دلهره‌های شیرین، چه جوری غرق می‌شدم در فضایِ رویاگونه‌ی عاشقانه و باستانی قصه، و با بی‌دقتی‌های بچگانه، چطور کلمات را یک نفس هورت می‌کشیدم و وقایع را نجویده! قورت می‌دادم تا در آن نیم‌روز مدرسه، بتوانم کتاب را تمام کنم و سرِ قولم که «فقط یه امروز تا آخر وقت دستم باشه» بمانم تا باز هم بچه‌ها برایم کتاب بیاورند و نیوشِ جاآنم شود..

حال که در چرخش‌های گوگولی! (سرچ گوگل) به ناگاه به پی‌دی‌افِ رایگان کتاب می‌رسم، باز هم دست و دلم می‌لرزد و «دانلودی» که بعدِ سی سال، مرا به دوباره خواندن می‌رساند.

از شور و هیاهو و لذتِ در کودکی خواندن، اثری نیست، اما خاطرات، همچنان شورانگیزند و لذت بخش.

و یک سوال که مدام در ذهنم تکرار می‌شود:

چه مرضی داشتند معلمها و ناظمها و مدیرهایمان که نمی‌گذاشتند کتاب بخوانیم؟ به جرم اینکه سن ما کمتر از تقسیم‌بندی‌ها بود و یا ترس از اینکه مطالب کتاب را درست درک نکنیم!؟

مگر نه اینکه «کتاب» باید علاوه بر لذت بردنی، آموختنی باشد، می‌مُردند می‌گذاشتند آن حظّ کثیر را می‌بردیم و زودتر می‌فهمیدیم و می‌آموختیم؟

شاید هم می‌خواستند زمانی این کتابها را بخوانیم که دیگر چراغِ لذت به فتیله سوزی رسیده باشد تا خدای نکرده جگرسوز! نشویم و زمانی بخوانیم و بنوشیم که دیگر لذت چندانی از خواندن نبریم.

آخر مگر نمی‌دانید ممنوع بود زمانِ ما، هر آنچه انگِ خوشی و لذت داشت.

 

پ.ن تلخ: کتاب را خواندم اما همان سر سوزنی لذت که از آن بردم، مربوط به یادآوری خاطره خواندنش در کودکیهایم بود نه خودِ کتاب... که تاریخِ خواندنش برای منِ سن گذشته، گذشته!

پ.ن2: بچرخید، کتاب رایگان رو تو گوگل میتونین پیدا کنید شاید شما حظشو بردید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۱۷
سیمرغ قاف

 

دبستانی بودم، گمونم چهارم ابتدایی، لابه‌لای کتابهایِ خواهرم، اینو پیدا کردم و خوندم و یک دل نه صد دل عاشق مستانه‌اش (همین زنِ رویِ جلد) شدم!

بماند که تا چند سال بعد هم، از بعضی مطالب و کلماتش سر در نمیاوردم ولی قشنگ یادمه، تو امتحانات نهایی کلاس پنجم، بچه‌ها بعد از امتحان، تو حیاط مدرسه جمع می‌شدند و کسی تا ظهر، خونه نمی‌رفت تا من بیام و براشون این قصه و قصه‌های مشابهی نظیر «لحظات اضطراب»، «افسون یک نگاه» و «بادبادک طلایی» که خونده بودم رو تعریف کنم. قصه‌هایی که قطعاً برای کودکانِ رسیده به نزدیکِ مرزِ نوجوانی، بسیار جذاب و پُرکشش بود.

اون روزا مدرسه ما حوزه امتحانی محله بود و از مدرسه‌های دور و اطراف کلی دانش آموز میومد برای امتحان، مثلاً بچه‌های دبستان سرجوب. این دانش آموزایِ غریبه بهم می‌گفتند: قصه‌گو!

و سالِ بعد که برای دوره راهنمایی، همشون منتقل شدند به مدرسه ما (که هم دبستان بود و هم راهنمایی) یه آشنای قدیمی تو این مدرسه داشتند: درسته! سیمرغِ قصه‌گو J

البته زودتر از اینها قصه‌گویِ مدرسه شده بودم. از همون اول ابتدایی، از همون اولین زنگِ ورزشی که بارون یا برف باریده یا هوا سرد بود و تو کلاس موندیم و معلم گفت: کی بلده شعر یا قصه بخونه؟

و انگشتِ با اعتماد به نفس‌ترینی که بالا رفت!

 

پ.ن اعترافیِ خنده‌دار: یه بارم رفتم پای تخته شعر خوندم.. اونم چه شعری؟! ای قشنگتر از پریا laugh معلم هم آخرش با صدای آهسته‌ای گفت: قشنگ بود. بشین...cheeky (برای معلم دهه هفتاد، زیادی روشنفکر بود)

پ.ن دویّوم: یه خاطره دیگه هم از این کتاب دارم که زیاد خوشایند نی. کوتاه میگم: کتابو برده بودم مدرسه، سر زنگِ صف، بیرون نرفتیم و با یکی از همشاگردیها یواشکی تو کلاس میخوندیمش که یهو ناظم اومد crying کتابو چپوندم تو جامیز، ولی دید! ازم گرفت و مجبورم کردند مادرمو ببرم مدرسه.

ب.ت که آرزوی محال منی: کاش می‌شد قصه‌هامو برای تو می‌گفتم عزیزکِ به جان و دل بندم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۵۰
سیمرغ قاف