عاقبت خاک گل بساز بفروشان خواهیم شد..
داشتم پرونده های پرسنلی رو سر و سامون می دادم که رسیدم به بایگانی ده بیست سال پیش.. تو اکثر اسناد، ردپایی از آقای د-ق، مسئول اون وقتهای کارگزینی وجود داشت.
یادم افتاد به شیش هفت سال پیش که تازه اومده بودم پژی و روی بورد، اعلامیه شو زده بودند...
هیع.. خدا بیامرزدش با اینکه هیچوقت ندیدم و نشناختمش..
با خودم میگم: یه روزی، یه کسی، که هیچوقت ندید و نشناختم، پشت همین میز کارگزینی میشینه و ردپا و پاراف و دستخط و امضاهای منو تو اسناد می بینه و میگه: هیع... خدا بیامرزدش... عجب با سلیقه و مرتب بوده
میرسم به برگه ای که مزینه به لکه های زرد و قهوه ای چای یا قهوه... برگه رو بیرون میارم و به حاجی نشونش میدم. میگه: کار خانوم ف-میمه، نکه چشمش نمی دید، مرتب میزشو با چایی خیس میکرد.
یادم میاد که خانم ف-میم، هنوز خدا بیامرز نشده.. لبخند می زنم و زودی لیوان دمنوشِ آویشنم رو از رو میز برمیدارم تا گند نزنه به خدابیامرزیِ سالهای بعدمون..