آرزوهای به سیاهی نشسته
شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۵۹ ق.ظ
چون بیش از حد غمگینه، در لفافه میگم
دلم میخواست سربازت باشم... یا حداقل نسیبه ات... خدا نکند که زخم به پیکرت بنشیند آقا... من سپر و پیشمرگت باشم...
دلم میخواست همسری میداشتم که سربازت بود... روزی با اشک و در هاله دود اسفند راهیش میکردم تا پا در رکابت باشد...
دلم میخواست فرزندم را به عشق سربازی تو می پروراندم...
اما آقا
حالا مانده ام با آهی از حسرت که دامن آرزوهایم را سوزانده و هرچه در وادی ایمان و عشق می دَوَم دورتر می شوم... پاهایم بُریده... نفسم پریده... چشمانم بی سو... پرهایم سوخته... و امیدم رفته از دست...
کوتاه کنم سخن، من ماندم و روی سیاه و یک چادر خاکی... آه چادر خاکی... اشک نریز دردت به جان من
تنها دلم به این خوش است که سیاهی لشکر تواَم..این سیاهی را تو حافظ باش خدای من
۹۴/۰۸/۱۶
قشنگه..قشنگه.قشنگه