داستان سه عروس و یک داماد --- قسمت سوم
وقتی غلام مرد، به در خونه زن عرب رسید، زن خواب بود. با دلخوری در خونه رو باز کرد و پیغام رو شنید. وقتی غلام رفت، زن عرب به رختخواب خود برگشت تا ظهر، که اینبار با اومدن شوهر، ناچار شد که رختخواب رو ترک کنه.
شوهر هم که اوضاع رو دید، فهمید از ناهار خبری نیست. لذا به بازار برگشت و کبابی خرید و به خونه برد تا هم خودش و هم خانم از گرسنگی نمیرند!
بعدِ ناهار هم فرصتی برای استراحت نبود (زمان استراحت صرف خرید ناهار شده بود دیگه) لذا مرد به محل کارش برگشت و زن عرب هم بعد از استراحت! به دوستاش خبر داد که با هم به بازار بروند و خریدی کنند! تا دلشون واشه!
شب که مرد به خونه برگشت، زن، تازه از خرید اومده بود و پارچه ها و النگوهای طلاییش رو نشونش می داد و از شلوغی بازار و گرونی قیمتها و کم بودن بودجه خریدش! ناله ها می کرد. طبق معمول شامی هم در بساط نبود و مرد هم حس و حال برگشت به خیابون و خرید خوراکی رو نداشت. لذا هر دو، سر بی شام، زمین گذاشتند!
صبح، مرد از خواب برخواست و دید که همسر
عرب، درحالیکه از درد گردن! می ناله، به او میگه:صبح شده و بایستی به
سرکار بروی. مرد گفت: چگونه فهمیدی صبح شده؟ گفت: هر روز، دم دمای
صبح، گردنش به واسطه گردنبند بزرگ و سنگین به درد می آید و او را از خواب
بیدار می کند و او بدین طریق می فهمد که صبح شده! (علاقه زنهای عرب به طلای گنده مُنده رو که همه در جریانید )
مرد هیچ حرف دیگه ای نزد و به سر کار خود رفت. اون روز نوبت همسر ایرانی بود که میزبان شوهر خود باشد...
بقیه داستان به زودی
از جمله پستهای بازیافته شده ی بلاگفام