داستان سه عروس و یک داماد --- قسمت دوم
اوهو اوهو....
گلو صاف می کنیم...
چون به قول نگین جان، عین گوینده قصه های ظهر جمعه رادیو، دارم براتون قصه میخونم
یکی یه بالش بردارید و بفرمایید ادامه مطلب...
تیتراژو می ریم: قصــ ـه ی ظـــ هــر دو شــ نــبــه
القصه، پسرتاجر با سه تا دختر پیشنهادی که یکیشون مصری، یکیشون عربستانی و یکیشون ایرانی بودند، ازدواج کرد و زندگیشون آغاز شد. (توجه کنید که مصریها ذاتاً و نژادی، عرب نیستند، بلکه آفریقایی محسوب میشوند و فقط عرب زبانند. )
روز اول، تازه داماد، ساکن منزل عروس مصری شد. یعنی فردای عروسی، به همسر مصری خودش خبر داد که امروز به خونه شما خواهم اومد. (احتمالاً عروس مصریه بزرگتر بوده و به ترتیب سن جلو میرفته )
زن مصری، بلند شد و طبق عادت خیلی از زنها، بعد از صرف صبحانه، به منزل همسایه ها رفت و تا ظهر، نشستند دور هم و گل گفتند و گل شنفتند. سر ظهر بود که تازه یادش افتاد ای داد و بیداد، ناهار درست نکرده، لذا هول هولکی یکیو به بازار فرستاد و مقداری باقالی پخته خرید. (کسانی که با اخلاق مصریها آشنایی دارند می دونند که باقالی یکی از محبوبترین خوراکیهای اونهاست و خودشون یه مثلی دارند که میگن: صبح هر مصری با باجلا "همون باقالی" و صدای ام کلثوم "خواننده معروف و فقیدشون که یه چیزی شبیه هایده ماست" شروع میشه و لاغیر)
ظهر، مرد (همون پسر تاجره دیگه ) به
خونه اومد و دید خانم غذایی نپخته و باید با یک ظرف باقالی رستورانی!
بسازه. خلاصه، بعد صرف ناهار، مرد استراحتی کرد و دوباره به سرکار برگشت.
زن هم فرصت رو غنیمت شمرد و با دوستان و همسایه ها به گردش رفت!
شب که تاجرزاده، دوباره به خونه همسر مصری برگشت، چراغ خونه رو خاموش دید و اندکی بعد، زن، خسته و پرچونه از تعریف گشت و گذارش به خونه برگشت، در حالیکه خیس عرق! بود و جز باقالی مونده از ظهر، چیز دیگه ای برای خوردن نداشتند.
مرد حرفی نزد و اون شب به پایان رسید.
دم دمای صبح بود که زن، شوهرش رو بیدار
کرد و گفت که صبح شده. مرد از او پرسید: چطور می فهمی که صبح شده؟ زن گفت:
در انتهای شب، همیشه عادت دارم (ببخشید، گلاب به روتون) دستشویی برم و وقتی دستشویی بر من غالب میشه، می فهمم که صبح شده!
عروس مصری! اینجا رو هم یه نگاهی بندازید
مرد بلند شد و به سر کار خود رفت. اندکی بعد، غلام مرد به در خونه زن عربستانی رفت و به او پیغام داد که امروز شوهر، ساکن خانه او خواهد بود...
بقیه داستان، به زودی انشاءالله....
از جمله پستهای بازیافته شده ی بلاگفام