آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

مویِ کوتاه... غصه‌های بلند

سه شنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۱ ق.ظ

می‌گویند: زنها همه زورشان به موهایشان می‌رسد. اگر شاد باشند، آن را رها می‌کنند. اگر به دیدار عاشقی بروند، آن را می‌بافند. رویایی داشته باشند، چتری می‌زنند و اگر حوصله‌شان سر برود یا ناامید شوند، آن را کوتاهِ کوتاه می‌کنند.

اما دنیا از غصه‌های زنی که موهای خود را می‌تراشد، چه می‌داند؟

 

 

چندین سال پیش بود، در مریض خانه! بودم. اتاق، چند خانم مسن بیمار داشت. یکی ترک زبان بود و یک کلمه هم فارسی نمی‌دانست. زن برادرش که او هم زنی میانسال، لاغر و بسیار شاد و خوش مشرب بود، از او پرستاری می‌کرد و با لهجه شیرین آذری، حرف می‌زد، هم جای خودش هم جایِ خواهر شوهرش.

تخت بعدی، یک پیرزن لاغر و نحیفِ شمالی خوابیده بود. می‌گفتند پسرِ شوهرش، با چوب و چماق به سرش زده. گویا سر ارث و میراث دعوا داشتند. کاسه سر زن، پر شده بود از لخته‌های خون. اشک می‌ریخت و می‌گفت: براش زن پی‌یَر نبودم، براش مادری کردم!

عصر همان روز، ملاقات کننده‌ها که رفتند، پرستار آمد با یک موزِر در دست. تمامِ موهایِ پیرزن را تراشید. صبحِ فردا عمل داشت. می‌خواستند جمجمه را بشکافند و خون‌های لخته را خارج کنند.... این چیزی بود که پرستار، به زبانی که همه را حالی شود، می‌گفت.

همان موقع، که اشکهای پیرزنِ شمالی، دوباره باریدن گرفته بود، و مدام دست به سرِ بی‌مویِ خود می‌کشید و از کچلی، که در رسوم این مردمان، ننگی برای زنان است، شرمنده و با غمی حزین، بغض کرده بود، عروسِ میان‌سالِ آذری، یک بشقابِ پیش‌دستی دستش گرفت و با ضربِ آهنگی شروع به خواندن اشعاری کرد، تا بَلکَم این جمعِ غم زده را شاد کند.

شعرش این بود:

کچل کچل بامیا....               گِت دی مریض خانیا!

پرستارها و بیمارهای اتاقهای دیگر جمع شدند و به همراهی آواز و ضربِ بشقابِ زن، دست می‌زدند. حتی پیرزنِ شمالی هم خندید. آخرین خنده عمرش...

و بعد فردا صبح، زیر عملِ سرِ بی‌مویش، از ضربِ سنگین چماقِ پسر هوویش، مُرد.

 

 

پ.ن: دنیا از غصه‌های زنی که رَحِم خود را می‌تراشد، چه می‌داند!!!!!!!!!!!!!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی