ندارم هیچ امیدی... به این دنیای تبعیدی...
وقتی به عقب نگاه میکنم، میبینم که چقدر روزهای کودکی و جوانی رو با سرعتِ زیاد و بدو بدو کردن گذروندم.
و چقدر سرخوش بودم از زود رسیدن...
دیپلم و دانشگاه و استخدام تو هیفده سالگی!
غافل از اینکه اون چه از توان و نیرو در من بود، توشهی یک عمر راه رفتن بود.... نه سوخت چند سالی تُند دویدن! و همه رو تو بهارِ عمر سوزوندن.
اینه که در میانه عمر، نه پایی مونده، نه توانی، و نه تنی که به مقصدی رسیده!
خدایی تُند تُند دُوییدم تا کجایِ دنیا رو بگیرم!؟
و حالا کُجام؟
وسطِ یک بیابون حیرانی!
تو جادهای که شن با خودش بُرده..
و سوسویِ خونههای یک دهکده از دور به دید میرسه!
که مأمن همه آشناهاییست که فراموشم کردند.
همونلاکپشتهای عقب افتادهی دیروز!....
همونهایی که رفتند و به مقصد رسیدند!
تنها من موندم... و... من موندم... و... جاده!
پ.ن: عنوان، از این ترانه است، دوست داشتید گوش بدید، قشنگه.