آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

پرده اول: مجازیات

یکی برام نوشته:

  • بانو بانو، تو شاهکاری شاهکار!
  • شاهکار؟ اگر که این دروغ، راست باشه، افتخارش مالِ سازنده‌شه!

فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ

بماند که من از این خطابِ بانو، هیچ خوشم نمی‌آید که هرکی بانو خطابم کرد، پشت بندش خواست بانو خر کند!

پرده دوم: واقعیات

پزشک اداره بهم میگه:

  • این روزا باید خیلی مواظب خودت باشی! هوا آلوده، ویروسها در حال جولون، بار استرس و فشار عصبی زیاد، شمام که فرسوده !!!

     افسوس که بی‌فایده فرسوده شدیم      وَز داسِ سپهرِ سرنگون، سوده شدیم

     دردا و ندامـتا که تا چشــم زدیـم         نابـوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!     

  شعر از: خیام

بماند که دکتر همیشه در تشخیص و ترغیب تو به درمان، اغراق بسیار دارد!

پرده سوم: طنزیات

زمان ما یه لطیفه‌ای بود که می‌گفت: یارو نشسته بوده، یهو یه پروانه میاد میشینه رو شونه راستش و در جا یه مگس رو شونه چپش!

طرف یه نگاه به راست میکنه، یه نگاه به چپ، میگه: بالاخره ما نفهمیدیم گُـلیم!   یا  گُو...یم!

بماند که حیوان حیوانه!

 

مایِ فرسوده از نگاهِ دوربین خواهرجان

رستوران دلستان تبریز - مهرماه 1398

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۱۱:۱۳
سیمرغ قاف

سوزِ بلبل کُش

يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۲۴ ب.ظ

بچه که بودم، گاهی می‌شد که یک صبح سرد، از اولین روزهای خزان، از انبوهِ باغ‌های اطراف خونه (که حالا هیچ از اون‌ها باقی نیست!)، صدای بلبلی به گوش می‌رسید که بی‌محابا و نگران، چنان با غمِ جان سوزی می‌خوند که نوایِ حُزن‌انگیزش، دلت رو به آتیش می‌کشید.

مادرم، اون روزها می‌گفت: این بلبلیه که از کوچِ آخرِ تابستون رفیقاش جا مونده. حیوونَکی داره از درد تنهایی میناله و یارانِ سفر کرده و جفتِ تنها مونده‌شو صدا می‌کنه! حالا هوا که سردتر بشه، حَتمَنی می‌میره!

و من با خودم می‌گفتم: بلبلَک! آخه چرا حواست نبود و بازیگوشی کردی و از قافله کوچ، جا موندی تا حالا اینجوری، تو تنهایی و سرما، غریب بمونی و بخونی و بمیری؟؟

 

 

حالا تو این روزهای سردی که هیچ کوچه باغی تو شهر نمونده تا از لابلای شاخ و برگاش، نوایِ شیدایی و دلتنگی به گوش برسه، وسط این آسمان خاکستری دود گرفته، در این پاییزِ غمگینِ دلتنگی! انگاری که همه اون مرغان جدا مونده از ایلِ کوچ کرده خویش، یکجا جمع شدند روی قالی ما... (عکس بالا)

و روی شاخه‌های پر گل اون نشستند، تک تک و گاهی دسته جمع، برای جفتِ بی‌وفایِ خود، آواز دلتنگی می‌خونند.

 

می‌شینم کنار مرغ‌های قالی...

دست می‌کشم روی پرهای پشمی‌شون، روی گلهایِ ابریشمیِ زیرِ پاشون

و با خودم می‌گم: اینجا..، تو تار و پود گرم این قالیِ خوش رنگِ قشقایی، جاتون امنِ امنه و ملالی نیست جز دوری و دلتنگی!
اما خدا رو چه دیدی، شاید تا بهارِ سال آینده، شماها عاشق همدیگه شدید و یار قبلی رو به فراموشی سپردید
و در بهاری که خواهد آمد به جای آوایِ دلتنگی، نوایِ خوشِ شوریدگی از این قالی شنیده بشه!

خوبی قالی‌های دو طرفه در اینه که هیچ مرغی تویِ نقشه اون، تک و بی‌جفت نمی‌مونه و از دلتنگی نمی‌میره!

 

پ.ن: این حُزن نوشت تقدیم به کرج، این ایران کوچک، که روزگاری باغ شهر بود و اینک کویرِ مهاجران و کنامِ بزه‌کاران!

حال کرجم خوب نیست... چونان حال هر وطنی که ایران می‌خوانندش!

 

اللهم عجّل لولیک الفرج

متن، عکس و غم از من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۴:۲۴
سیمرغ قاف

نقد کتاب «انسان خردمند»

يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۲۱ ق.ظ

 

امروز می‌خوام یه مطلب با موضوع جدید، تو این وبلاگ بنویسم. نقد یک کتاب. دلیلش هم اینه که برای این کتاب یه نقد جامع نوشتم و تو صفحه اینستام گذاشتم و حیفم اومد حالا که این همه زحمت کشیدم، اینجا نذارمش.

این روزها موجی از تشویق و ترغیب به خوندن کتاب «انسان خردمند» در بین کتاب‌خوانها در جریانه. همزمان موج کم قدرت دیگه ای در کانالها و صفحات اعتقادی بر ضد این کتاب به راه افتاده و اون رو یک کتاب الحادی معرفی می‌کنند.

 

مادرم در نمازِ شب... کتاب رو به عنوان سجده گاه گذاشته زیر مُهرش. مامان نمازهای مستحبی شو نشسته رو مبل میخونه.

 

حالا به دور از هیاهو و جنجالهای هر دو دسته، شما رو به خوندن نقد بیطرفانه خودم نسبت به این کتاب دعوت می‌کنم.

 

 

علیرغم کسل کننده بودن کتاب برای من، کُلش رو با دقت تمام خوندم و یادداشت برداری کردم. امیدوارم مفید و منصفانه باشه.

یا علی

 

بخش اول: معایب
- کتاب، به شدت تحت تاثیر محض نظریه داروینه که در مجامع علمی، یک نظر اثبات نشده و ضعیفه.
احتمالاً میدونید که در دیدگاه های علمی، مستندات وحیانی و متون ادبی (شامل کتب مقدس)، یک دیدگاه معتبر علمی شناخته میشه (هرمونوتیک). همینطور «نظریه خلقت انسان» در برابر «نظریه تکامل داروین» ده ها برابر مستندتر و اثبات شده تر در میان تمام دیدگاه های علمی (حتی مادی گرایانه ترینشون) هست. بعد این آقا، خیلی راحت در کتابش، داروینیسم رو بعنوان یک اصل علمی، زیربنای کار قرار میده و این مهمترین نقد به این کتابه. (خونه‌ای که این نویسنده ساخته، تار عنکبوتی بر روی حبابه!)
- درخصوص نوع بشر هرچی گفته فاقد سند و مدرک معتبر عینی، علمی و وحیانی است.
- مصرانه میخواد عقیده شو تحمیل کنه و در برابر سوالات اساسی میگه: نمی دانیم! (شاهد مثالش: صفحه 31 کتاب)
- جابه جا دست به مقایسه بین انسان و حیوان زده و دلایل چِرت و سخیف آورده. (شاهد مثالش: صفحه 32 کتاب)
- از انسان به شیوه ای تحقیرآمیز حرف میزنه و اونو درحد یک حیوانِ شکم پرست، پایین میاره.
- در مورد ادعاهای اساسی، سند و مدرک نمیده و منابع و ارجاعاتش محدود به برخی ادعاهای جانبی و فرعیه.

- به زعم نویسنده، هر چیز غیرعینی، خیالی است و واقعیت نداره. (مثلاً عقل و شعور خودش :P)
- همه چیز رو به تصادف نسبت میده که این اصلاً علمی نیست.
- اطلاعات تاریخی نادرستی درمورد امپراتوریها میده. در صفحه 276 کتاب. (من با ویکی پدیا چک کردم، یا این دروغ میگه یا اون)
- به راحتی کیان خانواده رو که به گواه تاریخ مستدل، در همه اعصار و جوامع بشری وجود داشته، زیر سوال میبره و فرضیات سستی نظیر «زندگی کُمونی» رو جایگزین اون میکنه.
- به طرز ناجوانمردانه، دین رو میکوبه و اخلاق رو تحقیر میکنه. (شاهد مثالش در صفحات 51 و 60 کتاب)
- به راحتی اصول عدالت و اخلاق رو زیر سوال می‌بره. (شاهد مثالش: صفحه 163 کتاب)
- همچین زیرپوستی، تفکر غیرانسانی «یک گروه خاص مرفه و کوچک، بر تعداد زیادی از انسانها ارجحیت دارند» رو تبلیغ میکنه و جا میندازه. (شاهد مثالش: صفحه 130 کتاب)
شاید بدونید که این طبقه بندی آدمها در دسته های درجه یک تا برده و بَره! زیربنای نظم نوین جهانی هست که این از خدا بیخبرها برای آینده دنیا خواب دیدند و میخوان که پیاده اش کنند.

- کتاب پر از تناقضه. مثلاً میگه: انسانهای خردمند بقیه اسلاف انسانی رو کشتند (حالا اصلاً کل این قضیه که انسانها مثل میمونها دارای چند دسته هستند زیر سواله ها) بعد میگه شایدم باهاشون آمیختند! و در ادامه میگه: زمانی به سرزمینهای اونا رسیدند که منقرض شده بودند. جواب درستی نمیده و به احتمالات استناد میکنه و زیربنای حرفاشو میسازه.
نمونه دیگر تناقض گویی: میگه انسانهای نخستین خوشبخت تر بودند (آیا بودند واقعا؟) و انقلاب کشاورزی موجب گرسنگی بیشتر و ظهور بیماریها شد. بعد تهش میگه: بعدِ انقلاب کشاورزی ثروت به اون حدی رسید که در رویا هم نمیدیدند!
و اما در مورد ایران: فکر کن یارو کتاب تاریخ بشر رو نوشته اما سر جمع 4 کلمه هم راجع به اولین کشور تاریخ و یکی از قدیمی ترین تمدنها صحبت نکرده! در ذکر مثالها و عکسهای تاریخی، تعمداً ایران رو ندید میگیره. (بدبخت میترسه شاید ازش :) ) و فقط در یک جا، از کوروش! با اشاره مستقیم به کاری که در حق یهودیا کرده! به طور اغراق آمیز تمجید میکنه. (آیا ایران فقط تاریخ کوروشه و آیا خدمات کوروش محدود به همون خدمت به یهودیاست؟)

و در نهایت اینکه نوح، با دفاع از امپریالیسم، استثمار ملتها رو باعث ترقی و پیشرفت اونها معرفی میکنه و حتی جزء فضایل اخلاقی میدونه. مثلا میگه: استعمار انگلیس از هند، واسه هندیها نعمت بود چون براشون ایستگاه مترو ساخت. و اون ثروتی هم که از هندیها به تاراج رفت یا آدمهایی که کشته شدند مهم نیستند! (بهای پیشرفت بودند!)

بخش دوم: خوبیهای کتاب
- درسته نوح، خیلی غیرعلمی، ضددین و تند پیش رفته اما کم کم متعادلتر میشه.
- حُسن خوندنِ چنین کتابهایی در اینه که یک آدمِ معتقدی مثل من، دستش میاد که طرفهای مقابل، چیز زیادی در چنته ندارند و جز هیاهو، داعیه پذیرفتنی تو دست و بالشون نیست. اینه که امثال من در اعتقاد و ایمانمون قوی تر میشیم و تو مناظرات با منکرین دین و خدا، قوی تر عمل میکنیم. #الحمدلله
- کتاب درخصوص ایدئولوژیهای عصر جدید که به اسم دین معرفی میکنه، نظرات جالبی داره. (صفحه 320 کتاب)

- اطلاعات این صفحاتش جالب بود: صفحه 85 درخصوص انسانهای نخستین، صفحه 135 درمورد تجملات، صفحه281  کوبیدن دموکراسی آمریکایی، صفحه 292 در مورد حکومت جهانی و صفحه 434  با موضوع سرمایه داری.
- در بحث حکومت جهانی، ناخواسته یه حرفایی زده که خوشایند من و امثال من معتقد به مهدویته.
- کلا قسمتهای مربوط به سرمایه داری جالب و خوندنیه. مخصوصا وقایع تاریخی که ذکر میکنه.
- در آخرهای کتاب تلویحا اعتراف میکنه که دین و باور الهیات، عامل اصلی خوشبختی انسانهاست. (میگه: خوشبختی نگرشی است که در آن زندگی را به عنوان چیزی با معنی و ارزشمند ببینند_آنچه دین گفته_ اما سکولاریسم زندگی را بیهوده با پایانی بی ثمر و فراموشی محض تعریف میکند که اساس خوشبختی را نابود خواهد کرد.)
- همچنین به ناچار، به وجود خالق معترف میشه. در صفحه 544 کتاب.
و در نهایت اذعان میکنه که زیست شناسی مدرن، نظریه داروین رو زیر سوال برده.
خلاصه که چه خود زَنی یی میکنه این نوح   :))

کلام آخر
نوح یک آدم زبون بازه که اطلاعات خوبی از تاریخ و ادیان داره و کنایه وار به اونها اشاره میکنه که باعث جذابیت ظاهری داستانش میشه. قلم نویسنده خوبه و تا نیمه های کتاب، خواننده رو به دنبال خودش میکشه.
و احتمالا خواننده های لائیک یا دین زده، خیلی هم از اونچه که میخونند لذت ببرند. اما از نیمه راه کتاب به شدت کسل کننده است.

تا در آخر کار که مباحث کیش سرمایه داری مطرح میشه و جالب توجهه. (اقلا برای من جالب بود).

کتاب، ترجمه، چاپ و ویراستاری عالی داره. به طور کلی براش سنگ تموم گذاشتند نامردا :(

نخوندن این کتاب رو به کسی توصیه نمیکنم، همونطور که خوندنش رو.

و السلام

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۸ ، ۱۱:۲۱
سیمرغ قاف

ارباب خوبم، ماه عزاتو عشقه

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۰۶ ب.ظ

من متهمم به مُرده پرستی

به جنونِ غم خواهی

به اهلِ گریه بودن

به عشقِ عرب داشتن...

پس حالا که متهمم بگذار هرچه دل تنگم خواست، بگم:

دوباره شهر از هرچی رنگِ عشقه خالی شد و من موندم و این همه دل‌قُفلی! و گره بغضی که تو هیچ روضه‌ای وا نمیشه!

شهر به تسخیر رنگهای نیرنگی دراومد و نوازش سیاهی‌ها از چشمانم رفت.

دیگه سلامم هم به باد هواست

در نبودِ پرچم مزین به اسم‌های قشنگ قبیله عشق

و من و قامتی خم از غم، به آرزوی روزی که باز هم در برابر آستان حضرت، دست به سینه خم شوم از بابِ سلام.

سلام ای صاحبِ شهرِ بی محرم

آجرک الله یا عزیزِ جان

ارباب خوبم، پرچم سیاه‌تو عشقه

متن و عکس از منِ شما

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۳:۰۶
سیمرغ قاف

لباس‌های گل قرمزی

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۵۱ ق.ظ

دوستی نظرسنجی اینستاگرامی گذاشته بود با این سوال که:

کدوم لباس بچگی‌تونو یادتونه؟

نوشتم:

من یه پیراهن قرمز بافتنی داشتم که از نظر هنری، شاهکار بود. تلفیقی از قلاب و میل، نصفش از پایین به بالا و نصفش از بالا به پایین بافته شده بود. با دامن و آستین تور باف (کار دست مادرِ هنرمندم حفظها الله)

با دو تا دکمه طلایی نگین دار روی سرشونه که انگاری تو نگین‌هاش لامپ روشن کردند. (من فقط این دکمه‌هاشو دوست داشتم).

خیلی خوشگل بود. ولی من از رنگ قرمز متنفر بودم و نمی‌پوشیدمش.

یادمه یه عروسی، به زور تنم کردنش. چون زمستون و هوا خیلی سرد بود، زیرش یه بلوز سفید ساده و جوراب شلواری سفید تنم کردند.

همون اول عروسی، چشم زنهای فامیل، پیراهن منو گرفت و برای اینکه از بافتنش سر در بیارن، از تنم درآوردنش و منم از خدا خواسته، تو عروسی با بلوز و جوراب شلواری می‌گشتم...

جالبه الآن پیراهنه هست و آرزومه که اندازه‌ام بود تا می‌پوشیدمش.

الآنی که دیگه متنفر از رنگ قرمز نیستم که هیچ، تو خرید لباس هم یکی از انتخاب‌های اول و اصلحم! همین رنگ قرمزه.

بعد به این فکر می کنم که از کِی عاشق رنگ قرمز شدم؟

عاشق که نه... از روی مصلحت (اینکه قرمز بهم خیلی میاد) جزء رنگهای انتخابی شد.

و اما اولین باری که مصلحت جای عشق رو تو انتخابم گرفت مال زمانی بود که اول دوم ابتدایی بودم
گفتم که، من ذاتاً و به خصوص در دوران بچگی از رنگ قرمز متنفر بودم
و یادمه یه دسته بزرگ لباس تا شده گذاشتن جلوم تا انتخاب کنم
همون اول کار، چشمم یه بلوز با رنگ ملایم آبی که یه قایق تیکه دوزی روش داشت رو گرفت...

ولی نگاه مادرم می‌گفت: مث آب دهن مرده میمونه... منم که سفید شیربرنج!
این شد که بازم میون لباسها گشتم تا اینکه یه آستین بلند قرمز رنگ رو انتخاب کردم که تزئینات جینگول داشت
مدلش خفن بود
جنسش بهتر و تو چشم بیا تر

تیکه دوزی روش یه کفش کتونی بود که بندهای واقعی داشت (واسه اون موقع ها خیلی خفن بود چنین تیکه دوزی‌یی)
و از اون آبی ملایم به قول مامانم آب دهن مرده ای با اون قایق چسبونکی روش، بیشتر بهم میومد.

انتخاب خوبی بود!

هر وقت پوشیدمش، چشم مردم چارتا شد!!!

و این موضوع که خودم خیلی تمایل نداشتم تا نگاهش کنم هم فدایِ قِر و فِرم!!!

 

حالا در کمدمو که باز کنی، همه ی لباسام قرمز و زرشکی و مشکین و خیلی شیک
اما وقتی میپوشمشون، علی رغم سری که از خودپسندی و تحسین دیگران بالاست
دلی زیر اون لباسها از شوق نمیتپه

نمیگم لعنت به مصلحت اندیشی
اما کاش مفهموم مصلحت رو درست تر یادمون میدادند که صلاحِ آدمها، گره خورده با دل اونهاست نه چشم و عقل ظاهربینشون!

 

برای خودم می‌خونم:

دخترک درونِ من، قرمز پوشیده

     تو قایق پارچه‌ایِ آبی خوابیده....

        اشکاش روی گونه‌های سرخش چکیده

                    مدتیه خنده‌هاشو هیشکی ندیده!

دخترک من... چشماتو واکن.... آبی بپوش و غم رو رها کن

 

متن از من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۱:۵۱
سیمرغ قاف

چشمم همین که خورد به چشم حرم، گریست

سه شنبه, ۷ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ق.ظ

 

سالها پیش بود که یه بیماری (مسمومیت دارویی) باعث شد یکی دو شبی مهمون بیمارستان باشم.
اونجا دختری بود 21 ساله و بسیار مهربون که به نظر می‌رسید جزء کادر خدمات بیمارستان باشه ولی در اصل یک بیمار فراموش شده بود که خانواده برای ترخیصش نمی‌اومدند.

طفلک صرع داشت و مُهر طلاق رو پیشونیش بود و جگرگوشه‌ی 6 سالش رو ازش گرفته بودند. شوهر سابقش کار و بار نداشت و حتی نمی‌خواست بچه رو مدرسه بفرسته.  خانواده‌ی فقیر خودش هم تمایلی به نگهداری از اون و بچه‌اش نداشتند.

یادمه بهش قول دادم با هم بریم مشهد پابوسی آقا
تلفن که نداشت، یه آدرس مختصر بهم داد که خبرش کنم واسه زیارت مشهد...

 

از بیمارستان مرخص شدم و مصمم بودم اون روزهای سخت رو فراموش کنم.

(تو بیمارستان لقمان بستری بودم و شبهای خیلی بدی رو در بین بیمارهایی که یا معتاد بودند یا خودکشی کرده گذروندم).

اون دختر رو هم به دست فراموشی سپردم اما روزگار بدجوری به یادم انداختش.

چند ماه بعد، یه روز تو اداره، صفحه ی حوادث روزنامه رو باز کردم دیدم توش نوشته: مادر 21 ساله ی مبتلا به صرع، دوری جگرگوشه شو تاب نیاورد و با فرو کردن چاقو در قلب خودش، خودکشی کرد...
اسم و آدرس همون دختر بیمارستان بود...

سوای از عذاب وجدان و حسرت اینکه چرا زودتر سراغش نرفتم و قولم بهشو وفا نکردم، گاهی به این فکر میکنم چطور میشه کسی چاقویی رو با شدت فروکنه در قلب خودش....

تا رسیدم به این روزها... دیدید آدم دستش میبره یا میسوزه فوری همون دستو گاز میگیره تا درد اول کمتر بشه؟
فرو کردن چاقو تو قلب هم درست مثل همون گاز گرفتن دست میمونه...
وقتی درد خیلی بزرگتر، کشنده تر و عمیقتری تو قلبته و صبرت لبریز شده و تاب و توانت نمونده، گاهی فقط چاقوی تیز و برنده چاره سازه...

خدایا پناه میبرم به تو
یا طبیب القلوب
ای چاره ساز بی چاره ها،
چاره ای بنما به درد بی امان قلبم

شادی روح «رحیمه» و همه ی خفتگان دیار خاموشی صلوات

 

علیرغم اینکه این متن در: نزدیک سحر لیله القدر 23 رمضان 1437 نوشته شده اما مناسب حال این روزهایم است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۸ ، ۰۹:۴۴
سیمرغ قاف

فقط خودت می‌دونی چی می‌گم و خودم

دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۱۷ ق.ظ

یه دستی به «خرمن سوخته» از تیزآبِ زمانه! کشیدم و گفتم: اگه همین چارتا خوشه‌ی تُنُک رو هم باد ببره چی؟

گفتم: هیچی... می‌رم پیشِ خدا!

خدا گفت: حالا هیچی نموندناتو! نذرِ ما می‌کنی؟

گفتم: آره دیگه. آخه نه اینکه تو شکسته و سوخته و درب و داغونی می‌خری

گفت: فقط درب و داغون؟

گفتم: نه... خوشگلیا و اساسی‌ها رو هم می‌خری که اونا رو همه خریدارند. ولی مسأله اینجاست که جز تو کسی درب و داغون بِخر نی...

خدا که خندید، من آروم شدم و دیگه خرمنِ سوخته از تیزآبِ زمانه، خارِ تو چشمم نبود.

 

 

نوشتم تا یادم بمونه: با اشکِ روضه‌ی ارباب آبش می‌دم به نیت شفا و رویش دوباره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۸ ، ۱۱:۱۷
سیمرغ قاف

دعای رسول اکرم صلوات‌الله علیه هنگام رحلت

يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۸، ۰۸:۲۱ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
 

ابن عباس می‌گوید، من در کنار بستر آن بزرگوار بودم که حال احتضار به آن حضرت روی داد؛ و من متوجه لب‌های آن وجود مقدس شدم، دیدم به حرکت درآمد.
گوشم را نزدیک بردم تا بشنوم چه می‌گویند، شنیدم که دعا می‌کردند:

«اَللّهُمَّ اِنّی اَتَقَرَبُ اِلَیْکَ بولایَةِ عَلیِّ بنِ ابیطالب»

آن وقت بود که من به عظمت علی(ع) پی بردم.
چند روز بعد دیدم، طناب برگردن علی انداخته او را می‌بردند!

«ألّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج»

نقل از کانال خانم اکبری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۸ ، ۰۸:۲۱
سیمرغ قاف

امامزاده تـیـر

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۴ ق.ظ

تو محله قدیمی، کمی جلوتر از خونه ما، یه چهارراه بود که سرش یک تیر برق قدیمی چوبی کاشته بودند به فاصله یک متری از دیوار یه خونه کهنه سال.

اونجا پاتوق پسرای محل بود و چشم و چراغ دخترای محل!

جماعت ذکور جوان، روزها به دیوار خونه تکیه میزدند و آمار دخترای محل رو میگرفتند و شبها کورسوی همون چراغ بالای تیر، روشنی بخش گپ و گفتهای دوستانه‌ی تا اِلاهِ صبحشون بود. خلاصه که امامزاده تیرِ محله، همیشه زائرهای خودشو داشت.

یادمه با دوستم از مدرسه میومدیم و چند لحظه ای جلو در خونه ما به هوای خداحافظی معطل میکردیم. تو اون چند لحظه، چنان غریو شادی از سمت تیر می اومد انگاری همین الساعه تیرک! حاجتها روا کرده. آری ما هم یک زمانی حاجت کسانی بودیم!!! مادرم بعدها قدغن کرد همان چند لحظه معطلی جلوی در خانه را (شما بخوان روبروی امامزاده تیر).

 

سالها از آن روزها گذشته و حالا امامزاده سوت و کورتر از خانه نیمه آوار شده پشتش است.

چراغش شکسته و تیر چوبیش از آتش یک چهارشنبه سوری سیاه شده

و زائرانش... آه زائران آواره اش... با سرنوشتهای نگفتنی..

با معرفت ترینشان کمال... چندسالیست زیر خاک خفته، روی سنگِ قبرش نوشته: سرنوشتم بر خلافِ آرزوهایم گذشت!

زیباترینشان قاسمِ چشم آبی، مهاجری آواره در آلمان روزگار میگذراند.

رحمانِ نجیبش بی سر و همسر، پادویِ قهوه‌خانه‌های نیمه متروک.

محمدِ خنده رویش، ساقی و سارقی مچاله شده در زندان.

علیرضایش که زمانی عاشقی دلخسته‌ بود، اینک خسته‌ایست از اعتیادِ روزگار.

و رضا... آن رضای مهربان و همیشه یاریگرش، ورشکسته‌ای فراری از دست طلبکارها که دخترکش بی اذن و حضور او بر سر سفره عقد می‌نشیند...!

راستی چرا امامزاده تیر حاجت هیچکدامشان را نداد؟

 

پ.ن: این دردنامه و اسامی آن واقعی است.

 

متن از من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۱:۱۴
سیمرغ قاف

موضوع انشاء: دبیرستان شرافت پس از روزگاری...

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۱۳ ب.ظ

 

دبیرستان شرافت پس از روزگاری باز هم دبیرستان شرافت خواهد بود، اگر لطف یا قهر روزگار شامل حالش نشود و نامش عوض نگردد.

دبیرستان شرافت پس از روزگاری، بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، تبدیل به ساختمانی قدیمی و فرسوده خواهد شد و آجرهایش، شعر سیاهی و تیرگی خواهند خواند.

درهای چوبی‌اش ریش ریش خواهند شد و پنجره‌های شیشه شکسته‌اش، اسباب بازی کودک باد.

دیوارهایش، دیوارهایی که دفترچه خاطرات هزار سرمه‌ای پوشِ1 اسیر رویاهاست، همان دیوارهایی که سخاوتمندانه با سینه‌ای گشاده، نوشته‌های بدخطی را در اختیارِ چشمان مضطرب سر جلسه امتحان می‌گذاشت2، آن زمان شکم خواهد داد و استخوان‌های آهنی‌اش، پوک خواهد شد و این لغت نامه بزرگ تقدیر، که هزار واژه از امید و آرزوی دخترکان نونهال را در سینه خود دارد3، پیـــر خواهد شد و آرزوهای نوشته شده روی آن، زیر آوار مدفون خواهند شد.

و حیاط مدرسه... که امروز سرشار از شادی و زنگ خوشِ زندگی است، چون اوسنک گویی4 سالخورده، هر شب داستانی تازه از دلدادگی یاس‌های سرمه‌ای پوش را برای جوجه جغدهای خود خواهد گفت.

و از غصه تیرهایِ فراموشی، تورِ بازی وسط حیاط، اسیر تارهای عنکبوت خواهد شد.

و تخته‌های سبز کلاس، که با بی‌عدالتی تمام، به تخته‌هایِ سیاه مشهور شده‌اند، پس از سالها گچ خوردن، به سفیدی خواهند زد و اگر تا آن زمان، از آسم نمرده باشند، از دوری دستهایِ ما دق خواهند کرد.

 

هنوزم متحیرم که چرا به تخته‌های این همه سبزمون می‌گفتند تخته سیاه!

 

و گوش موزاییک‌های کفِ کلاسها، از ســکــوت کـَر خواهند شد.

و آبخوری‌های مدرسه، پس از سالها چکه چکه اشک ریختن، از تشنگی خواهند مُرد و قربانی آخر این دِرام، نیمکتها خواهند بود...

نیمکت‌هایی سرد و سوخته که باز هم ساده‌تر از سادگی، به انتظار زخم‌های گرمی خواهند بود که سالها پیش، بر سینه پاکشان، نقش عشق را معنا کرد. تا همواره عِقدی از رویای دخترکی سرخ و تبدار، با خودکارهای بی‌جوهر بر گردنشان خودنمایی کند و من در جواب این سوال که: در آن روزها چه کسی در نمازخانه مدرسه دعا خواهد کرد: خدایا امروز از من فیزیک نپرسه، خدایا تو رو خدا امتحان نگیره می‌مانم!

آیا در آن سالها باز هم کسی در جامیزهای قراضه، برگه‌های امتحانی مچاله شده از خشم را خواهد یافت؟

آیا پس از بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، کسی زیر بوته‌های گل نسترنِ حیاط مدرسه، پفک شور خواهد خورد و اشک شور خواهد ریخت؟5 

آیا باز هم صدای شور و هیاهوی بچه‌ها وقتِ تعطیلی مدرسه، خونِ شادی را در قلبِ مهربانِ شرافت خواهد ریخت؟

آیا بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، در هوایی سرد، کسی به روی شوفاژهای مُرده کلاس، دستهای گرمِ زندگی‌اش را خواهد چسباند؟

آیا تخته پاک‌کن‌های خیس، باز هم به دیدار گچ‌های رنگی خواهند رفت و آیا در آن روزها که می‌آید، دخترکی هراسان، دست بر سینه کاغذ سفید پاکی‌اش خواهد کشید و جواب سوالِ دلبستگی‌اش را از دوست خود، خواهد پرسید؟ و آیا دوست او، خود جوابِ سوال 16 سالگی! را خواهد دانست؟

آیا اگر در آن سالها که می‌آید، من به اینجا برگردم، کلاس پرخاطره 202 ساختمانِ جنوبی دبیرستان شرافت (که همه از این ساختمان متنفر بودند و من نه) مرا باز خواهد شناخت؟ و نیمکتی که امروز بر روی آن نشسته‌ام، آن روزها که می‌آید، دستهای پیرش را به دستهای پیرم خواهد داد و تخته سبز، اگر همچنان باشد، عطر وحشت آن روزی که تمرین عربی را بلد نبودم، در طبله خاطرات گچ‌آلودش حفظ خواهد کرد؟

و من... وقتی از کنار تور زمین بازی رد می‌شوم، صدای شادی روزی که تیممان (قرمزته!) برنده شد را خواهم شنید و یک نمره‌ای که دبیر متعصب و قرمز دوست فیزیک، صله وار! به ما داد را فراموش نخواهم کرد؟

و امروز که شرافت، یکی از آن دبیرستان‌هایی است که خیلی‌ها آرزو دارند قدم به درون آن بگذارند6 و خیلی‌ها به درس خواندن در آن به خود می‌بالند، آیا پس از سایه سال‌هایی بدون مرمّت و تعمیر، باز هم کاخ رویایی دختران کرج خواهد بود؟

و من آیا باز هم به بوته‌های نسترن حیاط آن خواهم نازید و باز هم از صدای مرغ و خروس‌های خانه سرایدار که مزاحم کلاسِ درسمان می‌شد، خنده خواهم کرد؟

و آیا هرگز به آن باز خواهم گشت تا در کلاسهایش به دنبال نوجوانی کوتاه خود بگردم؟7

آیا درهای مدرسه باز به رویِ بهارِ بودن باز خواهد شد و مرا به چهارراهِ حادثه عشق رهنمون خواهد کرد؟ و من باز هم در میان آزادگانِ شهرِ شرافت، شعر خواهم خواند؟8 و این مدرسه بهاریِ امیدِ امــیدِ ایران!!9 باز هم در خزان عمر من، بهاری و زنده و جوان و پُر امید خواهد بود؟

یا اینکه مانند من، در آن روزهایی که می‌آید، سنگینی بغض‌ها و غم‌هایش را به روی عصایی تکیه خواهد زد و در سایه غبارآلود خاطره‌ها گم خواهد شد؟ 9

 

زنگ انشاء چهارشنبه مورخ 17 بهمن ماه 1375

سین.مریم.قاف - دختری از شرافت10

 

یاد همه اون روزها به خیر

دستخط من در آخرین روزهای مدرسه (سال آخر-دوره پیش دانشگاهی) با نام بردن از دوستانی که یک گروهِ خیلی صمیمی بودیم و الان از همدیگه بی‌خبریم!

 

پانوشت‌ها:

  1. لباس فرم آن سالهایِ ما، سرمه‌ای بود. مانتو شلوارهایی گَل و گشاد، با آستین‌هایی که حتماً باید مُچ یا دکمه محکم کننده داشت و مقنعه‌هایی یک وجب زیر آرنج که دقیقاً تا روی شکم را می‌پوشاند و بهتر بود که هِد زیر مقنعه و چانه هم می‌داشت!
  2. تقلب مرسوم آن زمان، نوشتن روی دیوارها
  3. دخترها راز دلدادگی خود را روی دیوار می‌نوشتند یا می‌کشیدند! (قلب)
  4. اوسنک گو: قصه گو
  5. به یاد مهرنوشم... که روزی زیر بوته نسترن حیاط، با هم پفک خوردیم و او گریه می‌کرد...
  6. اون سالها که هنوز مدرسه‌های پولی! مثل قارچ سبز نشده بودند، شرافت، اولین دبیرستان نمونه مردمی شهر بود که بالاترین معدل دانش آموزی و بیشترین میزان قبولی در کنکور در دهه هفتاد رو داشت. در حوزه حکومتی انصاری (خانم انصاری به مدت نزدیک دو دهه مدیر مدرسه مون بود) بهترین معلم‌ها و دانش‌آموزها جمع بودند و ورود به این جمع نخبه، علاوه بر شرط معدل و آزمون ورودی، پرداخت شهریه را هم به دنبال داشت. شهریه‌ای که کمک می‌کرد تا امکانات و تجهیزات مدرسه، سرآمد و زبانزد کل مدارس کرج باشد.
  7. به جز یک بار برای دریافتِ اصل مدرک دیپلم و پیش دانشگاهی، هرگز به شرافت برنگشتم و با اینکه محل سکونتم در نزدیکی این مدرسه هست، فقط هر بار که از جلوی اون رد میشم، با آهی از حسرت نگاهش می‌کنم. چون شور و اشتیاق من به این مدرسه، بیشتر از بابتِ دوستها و معلمهام بود که دیگه نیستند! نه چهاردیواری و حیاط و نیمکتها.
  8. اشاره به موقعیت جغرافیایی مدرسه که در انتهای خیابان بهار، کمی بالاتر از چهارراه طالقانی و قبل از میدان آزادگان قرار دارد.
  9. مدرسه غیرانتفاعی پسرانه امید ایران که در همسایگی شرافت بود، را به شوخی، امیدِ شرافت می‌خواندند و پسرهایش متلک‌وار می‌گفتند: ما به امیدِ شرافت میاییم مدرسه!
  10. این انشاء رو در سال دوم یا سوم دبیرستان، سر کلاس نوشتم و سر کلاس خوندم. من همیشه کاندید خوندن انشاء بودم. هم معلمها هم بچه ها قلمم رو دوست داشتند. و این تنها انشایی هست که من از اون سالها نگه داشتم. (بقیه اش گم و گور شد.) یادمه برای معلم انشای این سالم که خیلی خلاقانه موضوع انشاء می داد، یک بار نامه ای نوشتم (موضوع انشاء اون روزمون نامه به معلم بود) بعد چنان شد سرانجام انشاء خونی من که همگی با چشم گریون کلاس رو ترک کردیم. (از نظر احساسی، من، معلم و بچه ها به گریه افتادیم. یک انشای آهنگین پر احساس نوشته بودم.)
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۱۲:۱۳
سیمرغ قاف