به تاریخ 28 اردیبهشت 98
افتخار مرد
همون که هر وقت یادم میاد، داشت میخندید
و ابروش با یه حالتی که پشتش انفجاری از جک و لطیفه پنهان بود، بالا میرفت
و چشماش برق میزد
و شوخیهای کلامی از نوع دخترهای عهد بوقی می کرد!
درسته هیچوقت اوضاع مالیشون روبه راه نبود و به قول معروف: گنجشک روزی بودند
اما مادر میگه: شوهرش مرد خوب و بی آزاری بود. فقط میموند این قحطی چرک دست
که افتخار برای اونم راه حل داشت
زدن به در بیخیالی
و خندیدن...
یاد جورابهای توری که لاکچری ترین چیز زندگیش بود بخیر

حتی وقتی سرپناهشونو برای دارو درمان شوهرش فروختند
بازم کم نیاورد
اشکال نداشت... مستاجری میکرد مثل تمام سالهای گذشته... تازه خونه دار شده بود و دلبستگی به چندتا آجر نداشت
اما شوهرش که مرد
چندرغاز بازنشستگی که کفاف اجاره و خرج خونه رو نداد
وقتی مجبور شد سربار دختر بزرگترش بشه و زیرزمین خونه اون بشینه (آخ که چقدرم طالقانیا از سربار دوماد شدن بدشون میاد)
وقتی به خاطر نداری، برای عملِ کمرش به رفتن به یه بیمارستان درپیت تن داد و بعدش خونه نشین و افلیج شد
وقتی پسرش طلاق گرفت و با یه نوه آلاخون والاخون همون زیرزمین سرباری! شد
اون وقت بود که افتخار دیگه نخندید...
عیادتش تو این چندسال آخر زندگیش برای منی که ازش فقط خاطره لبخند داشتم عذاب آور بود
و حالا افتخار مرده
با لبخندی کج و کف آلود
طوری که انگار به دنیا پوزخند پرنفرتی زده و گفته: هی بی وفا تف بر تو!
پ ن: غم مادرم که هم فامیل و هم صمیمی ترین دوست بچگی، نوجوونی، جوونی و پیریشو از دست داده سنگینه
غم افتخاری که سالهای آخر عمرش رو نخندید، برای منم سنگینه...
فاتحه ای نثار روح ان شاءالله خندانش