ما با هم روزهای خوشی داشتیم. از من به خوبی یاد کن.
این جمله از کتابیست که به تازگی خوندهام. (لبهی تیغ، نوشتهی سامرسِت موآم)
یکی از آخرین وصایای همیلایِ من هم همین بود: از من به خوبی یاد کنین!
یادم میوفته به یه روز که من و سپید (همون که شما به اسم سکسکه میشناسین) دعوامون شده بود. صدامون بالا رفت، کلی به هم درشت گفتیم و خودمونو سرِ هم خالی کردیم! آخرش هم، فیالمجلس، گریهکنون، آشتیکنون گرفتیم. (اوسگولی بودیما – الان سپید اینجا بود همینو میگفت).
همیلا طفلکم، هاج و واج، تو سکوت نگاهمون میکرد. آخرشم، که من و سپید همدیگه رو بغل کردیم، اومد و دستاشو دورمون حلقه کرد و بغلمون سه نفره شد. (با چشمای قلب قلبی و خیس شده میگم: یادش بخیر... یادش کلی بخیر).
یه بغلِ دیگه هم یادش بخیر...
من و نسترنم، دو هفته قبل از تصادفش، با هم دیگه، دوتایی، مشهد بودیم. با اینکه تازه نامزد کرده بود و دور و برش شلوغ، ولی صمیمیت ما اون روزها در اوج بود. میتونم به جرأت ادعا کنم که یکی از نزدیکترین افراد در روزهای آخر عمرش، من بودم. حتی از نامزدش هم نزدیکتر. (واسه اونایی که نمیدونند میگم: نسترن، دوست و همکارم بود که سالها پیش از دستش دادم.)
اداره قبلی من، از پنجم فروردین باز میشد و قسمتی از تعطیلات عید، در حقیقت روزهای کاری بودند. اما بیشتر همکارا مرخصی میگرفتند و نمیومدند. ولی من، زبل بازی درمیاوردم و تو اون روزهایی که ساعات کاری نصف میشد و خیابونهای خلوت و زیبا و بدون ترافیک، جون میداد واسه تهران رفتن، اداره میرفتم و مرخصیهامو حروم نمیکردم.
خلاصه، روز آخر کاری اداره در سال کهنه بود که به نسترن گفتم: فکر کنم تو امسال بری و آخر تعطیلات بیای، اما درست همون روزایی که مشغول نامزدبازی هستی، من عین کوزت میام اداره!
خندید و گفت: نه، اتفاقاً منم هفتهی دوم رو میام. گفتم: چه عجب، سرت به سنگ خورده، ازدواج عاقلت کرده انگار! بیا که خیلی خوش میگذره، بی سَر خَر میشینیم کلی با هم حرف میزنیم.
بدین ترتیب، اگه برنامهریزی و نقشه کشیدنهای ما بدون جفتک انداختن سرنوشت! پیش میرفت، (که دردا و دریغا که نرفت و نسترنم تو سوم فروردین ماه پر کشید و رفت) ما فقط یک هفته همدیگه رو نمیدیدم و جایی برای دلتنگی باقی نمیموند.
نسترن اون روز آخر، یک کمی زودتر رفت خونه. سر راهِ رفتن، بعدِ ناهار بود که اومد اتاقم. از پشت میزم بلند شدم و بهش دست دادم و با صدای آرومی با هم خوش و بش کردیم. (به دلیل حضورِ 3 تا همکار هم اتاقی عبوسم! ولومِ صدا و صمیمیت رو مینیموم بود) یک هفته دوری رو به راحتی میشد تاب آورد و جایِ عشقولانه درکردن بیشتر نبود اما نمیدونم چرا یک دفعهای به دلم افتاد که بغلش کنم.... بیخیالِ همه عبوسهایی که دوست نداشته نگاهمون میکردند... بیخیالِ همهی دنیا... همونجور که من اینور میز بودم و اون، اونور میز، روی میز خم شدم و بـغـلـش کردم...
و آآآآآآآآآآآآآخ که چه کار خوبی کردم... چـــــه کـآر خوبی کردم... که چه خوب، کاری کردم...
یاد همون بغل آخر، همیشه بهم آرامش میداده و هنوز هم میده. (بعد از بیست سال)
و برعکس... یادم مییوفته به یک شوقِ بغل گرفتن دیگر
همیلا، عزیزکم، ماههای آخر رو اداره نمیومد. بیماری و درمانِ دردناکش، امانش رو بریده بود. حتی صحبت کردن هم براش سخت شده بود و نمیتونستم بهش زنگ بزنم و صداشو بشنوم. و چون میدونستم که دوست نداره هیچکس اونو تو اون حال و روز ببینه، لذا فقط و فقط بهش پیامک میدادم و تأکید میکردم که برای جواب دادن، خودشو به زحمت نندازه.
چند ماه پیش، همون اوایل بیماریش، که ظهرها میومد نمازخونه، یک بار داشت نماز میخوند و منم پشت سرش نشسته بودم و قرآن میخوندم. یکهو یه مـیـلِ شـدیـد و شوقِ بیحدی برای درآغوش گرفتنش، به جونم افتاد. حتی بلند شدم تا از پشتِ سر بغلش کنم... بوش کنم و ببوسمش! اما یه دفعهای با خودم گفتم: نکنه ناراحت بشه و این بغلِ عاشقانه رو که به خداوندی خدا قسم، از سر عشق و محبت و دلتنگی بود و بس، حمل بر ترحم به خاطر بیماریش کنه.....
لذا به دست و جانِ در آتش افتادهام، بند زدم و اشتیاقم رو پنهان کردم. نزدیکش رفتم و فقط بهش دست دادم و گفتم: عزیزم، قبول باشه.
و تا قیامتی که نمیدونم چقدر دور یا چقدر نزدیکه! تا اون میعاد و دیدار دوباره.... در حسرت این بغل آخری که نگرفتمش، خواهم سوخت.
روزِ خاکسپاری هم خواستم جنازهشو بغل کنم... اما همیلایِ من، برخلافِ اسمش و برعکس همهی عمرش که صبور بود، اون روز برای رفتن خیلی عجله داشت.. فقط قدر یک دست کشیدن به پیکر نحیفِ آرام گرفتهاش و گفتن جملهی «عزیزم... دیگه راحت بخواب» به من مهلت داد.
پینوشتها:
نصیحتانه، با گریه: قبل اینکه دیر بشه، عزیزانتونو بیدلیل و بیمناسبت، ببوسید و بغل بگیرید. تو روزهایی که بغلِ رایگان مُده، شما بغلهاتونو بدید به اونایی که شایستهاش هستند. (همون بغلِ شایگانی که عنوان این پُسته)
دعاگویانه، با گریه: خدایا مواظب همهی دوستانم، باش. همه اونایی که عهد قرابت و محبتی بین دلهامون بوده و هست. چه اونایی که این وَرَند، چه اونایی که اومدند ورِ دلِ خودت نشستند. (بیمعرفتها زود اومدند جا گرفتند واسه خودشون و ما رو هم که اینقدر دلتنگشونیم گذاشتند تو حسرت.)
وصیتانه، با نیشخند: منم مُردم از من به خوبی یاد کنینها.... این یه وصیتِ یه دوستِ عاشقِ شهادتِ نصفه نیمه دل بریده از دنیاست.
شوخی/جدی/رندانه، با نیشخندِ پک و پهنتر: راستی، من اگه شهید بشم، خیلی خوش به حالمون میشهها. من که سعدالدنیا و الاخره میشم، شما رو هم، هم دعا میکنم هم شفاعت. پس دعا کنین، رحلتم از دنیا، از همین راهِ همیشه بازِ شهادت باشه. الهی آمین.
و آخر، خوابنوشتانه، با اشک و لبخندی توأمان: دیشب خوابِشو دیدم. کلی بغلش کردم.. اینقدر دلتنگش بودم که تو خوابم مدام، پی دستها و آغوشش میگشتم. تو مدرسه محبوبم (شرافت) بودیم. (جایی که شاید برام مفهوم بهشتِ دنیا رو داره، از بس توش بهم خوش گذشته) میگفت: «دارم شیمی درمانی میکنم و خوب میشم!» اینها رو همه به فال و تعبیرِ نیک میگیرم که یعنی حال و جایِ همیلایِ من خوبه... خیلی خوب انشاءالله.
خیر ببینید، یه فاتحه براشون بخونیم؟
بسم الله الرحمن الرحیم...

عکس: پاییز قشنگ ادارهمون، خودم گرفتمش همین امروز