آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

۲۱ مطلب با موضوع «ورق پاره های خاطرات» ثبت شده است

احـمـد

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

شب عید بود. عیدی که افتاده بود به ماهِ رمضون (شایدم برعکس، ماه رمضون افتاده بود به عید!) یکی از روزهای این نوروز رمضانی، صبح که از خواب بیدار شدم، بابا و مامان رفته بودند عید دیدنی. سفره عید، به شیوه قدیم‌ها، روی زمین، وسط اتاق پهن بود. یک‌هو دیدم که یه مورچه، دور و بر ظرف شیرینی پرسه می‌زنه. تندی پاشدم تا نرفته بقیه کس و کاراشو خبر کنه، خوراکی‌ها رو نجات بدم.

اتاق یه پیش‌بخاری داشت با چند طاقچه، ظرفهای شیرینی و آجیل و شکلات رو برداشتم و روی طاقچه‌های پیش‌بخاری گذاشتم. همینطور که در حال جمع و جور کردن و دور کردن خوراکیها از دسترس مورچه‌ها بودم، زنگ در خونمون به صدا دراومد.

خونه ما طبقه دوم بود و آیفن داشتیم، اما آیفنمون خراب بود. یعنی نه صدا میومد نه در رو باز می‌کرد. لذا مجبور بودیم برای باز کردن در، کلی پله رو پایین بیاییم. چادری سر کردم و از پله‌ها پایین اومدم و با تأخیر، در رو باز کردم. کسی پشت در نبود. احتمال دادم به خاطر دیر بازکردن در، رفته باشند. بیرون رو از این سر خیابون تا اون سر، سرک کشیدم و دو تا خونه دورتر، احمد رو دیدم.

اون موقع، هفت هشت سالش بود. پسرِ دختر عموی مادرم که همسن بودیم و هم محله‌ای و هم‌بازی. صداش زدم: احمد... احمد... تو بودی زنگ خونه ما رو زدی؟

برگشت، سری تکون داد و دوید سمت خونه‌مون. وقتی رسید، دقت کردم به صورت سرخ و چشمهای خیسش! صورت ظریف و قشنگی که از درد، مچاله و کوچیکتر شده بود. با صدای گرفته‌اش جواب داد: آره.. من بودم. مامان بابات خونه هستند؟

گفتم: نه! رفتند عیددیدنی.

گفت: باشه... خداحافظ.

هنوز چند قدمی دور نشده بود که صداش کردم. دلم گواهی می‌داد، اتفاقی افتاده که باید سوال می‌کردم. احمد، انگار منتظر سوالم بود.

- چیزی شده احمد؟

برگشت سمتم و دیدم داره گریه می‌کنه. به سختی بغضشو قورت داد و گفت: بابام مُرده...

بعد انگاری که از من و این خبر و همه‌ی دنیا فرار می‌کرد، با سرعت شروع کرد به دویدن.... انگار که دویدن، می‌تونست دوایِ دردِ بی امانِ قلبش باشه و از غصه‌ها و ترس‌های زیادی که تو دلش نشسته بود، کم کنه.

__________

پدر احمد، نجار بود. روز قبل از مردنش، برای خریدن و آوردن یک کامیون بارِ چوب رفته بود و سر شب رسیده بود به خونه. شام رو خورده بودند و مردِ خسته، جلوی تلویزیون دراز کشیده و دست راستش رو روی پیشونیش گذاشته بود. سریالِ شب رو که دیدند، مرد خوابید. سحر که بیدارش کردند، جواب نداد. دست‌های زحمت‌کشش بالای پیشانی خشک شده بود!

اون شب، آخرین قسمت سریال اوشین رو پخش کرده بودند. سریالِ محبوبش رو کامل دید و رفت....

_________

سرنوشت احمد

تا وقتی پدر بود، وضع خونه و سفره و سر و لباس بچه‌ها خوب و رنگین بود. خانواده احمد، جزء خانواده‌های مرفه محل محسوب می‌شدند. خوب یادمه، از معدود سفره‌های عیدِ دارای آجیل و چند مدل شیرینی و شکلات و گز، سفره عید اونها بود. اما پدر که رفت، تازه معلوم شد که کلی بدهی وجود داره. پدر هم که نجار بود و شغل آزاد که مستمری بازنشستگی نداشت. همین بدهی‌ها و نبودنِ حقوقِ آب باریکه، خانه خرابی به بار آورد. (واقعاً هم یکبار خونه‌شون به خاطر ترکیدن آبگرمکن، خراب شد و کلی از جهیزیه دخترها که تو انباریشون بود، شکست و نابود شد.) در غیاب نان‌آور خانه، سر و وضع و سفره بچه‌ها از رونق افتاد. چهره‌ معصوم احمد، زیر غباری از غمِ همیشگی پنهان شد.

چند سال بعد، به محض تموم شدن مدرسه، احمد به سربازی رفت. روز آخر و وقتِ ترخیصش، همراه با پسر یکی دیگه از فامیلها، به شادمانی تموم شدن خدمت، زدند به دلِ جاده. جاده زیبا و خطرناکِ چالوس.

پسری مست، پشت ماشین آخرین سیستم پدر پولدارش، با نهایت سرعت می‌گازید که با گوشه سپر، تلنگری به موتور اونها زد. جاده پیچ در پیچ، جانشان را گرفت و صورت زیبا و معصومِ احمد، به زیر نقاب خاک رفت، تا به دیدار پدر برسد.... تمام شد... همه آن معصومیت‌ها، آرزوها و غمها....

________

چی شد که این خاطره رو نوشتم؟

دیشب تو گروه فامیلی، این عکس احمد رو فرستادند و من یاد چهره معصومش افتادم. زیر عکس نوشتم: روحت شاد، همبازی قدیمی.

 

 

بعد دیدم حالا که ما و وبلاگمون بدنام شدیم و عنوان «مأیوس خانه» را یدک می‌کشیم، گفتم حیفه که خاطره احمد، در خاطرات امواتانه‌اَم خالی باشه!

داشتم پشت گوش می‌نداختم که یه هو عکسِ پدر احمد رو با یادآوری سالگرد درگذشتش گذاشتند و دیدم که نه... حالا که دوباره چرخِ گردون رسیده به ماه رمضونی که افتاده تو نوروز، منم باید خاطره این پدر و پسر رو بنویسم و از خواننده‌های عزیز براشون خدابیامرزی و صلوات یا فاتحه‌ای غنیمت بگیرم.

بسم الله... بفرست اون صلوات قشنگه رو عزیزجان

________

یه چیز جالب راجع به خانواده احمد

گفتم که مادرِ احمد، دختر عموی مادرم بود. پدرش هم پسرِ زنِ همون عمویِ مادرم! یعنی پدر و مادر احمد، تو یه خونه بزرگ شده بودند و خواهر برادر مشترکی با هم داشتند، اما خودشون خواهر برادر نبودند و در نهایت با هم ازدواج کردند.

اون وقت مادرم که زمان ازدواج اونها بچه نابالغی بوده، مدام از بقیه می‌پرسید: چطور ممکنه خواهر و برادر با هم ازدواج کنند!؟

چیه؟ نکنه شما هم قضه رو نگرفتید؟

خب خیلی ساده است. مادر احمد، دخترِ زنِ اولِ عموی مادرم بود. پدر احمد، پسرِ زن عمویِ دوم، از شوهرِ اولش. یعنی وقتی زن عموی مادرم فوت می‌کنه (مادرِ مادر احمد) عموی مادرم با خانمی ازدواج می‌کنه که اونم شوهرش فوت کرده بوده و بچه داشته (پدر احمد). به عبارت دیگه، دختر عمویِ مادرم، زنِ پسرِ زن‌باباش شده بود.

حالا دیگه اگه قضیه رو نگرفتید، من دیگه حرفی برای گفتن ندارم.

 

راستی، خونه شما طاقچه پیش‌بخاری داشت؟

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۲۶
سیمرغ قاف

وارثِ خاطراتِ شیرین

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۴۸ ق.ظ

بهش می‌گفتیم فاط، ‌مِه خانوم، یه پیرزن تک و تنها، حدوداً شصت ساله در اون روزگاری که شصت ساله‌ها پیرتر نشون می‌دادند. می‌گفتند هیچ کس و کاری نداره، جز دو تا برادرزاده که گاهی، سالی دوسالی یکبار، از تهران میومدند دیدنش. هیچوقت هم ازدواج نکرده بود.

تو خونه‌‌ی کوچیکش از دو دسته آدم نگهداری می‌کرد: پیرمردها و بچه‌ها. مثلاً اون زمان که من یادم میادش، یه پیرمرد اتوکشیده تر و تمیز باهاش زندگی می‌کرد که از سرای سالمندان آورده بودش و همینطور پرستار بچه یکی از همسایه‌ها بود به اسم سروش، که مادرش معلم بود.

از بابت نگهداری پیرمرده که پولی نمی‌گرفت و برای رضای خدا پرستاریش می‌کرد، اما شاید بابت سروش، بهش حقوقی می‌دادند. به هر حال هیچ وقت نفهمیدم خرج و مخارجش از کجا تأمین می‌شد، چون جز اون خونه کوچیک، و البته یک دل مهربون چیز دیگری هم نداشت.

اون روزها به بهانه بازی با سروش، خیلی خونه‌اش می‌رفتم. برای پیرمرده صندلی می‌گذاشت جلوی در خونه‌اش توی آفتاب بشینه. زن باسلیقه و هنرمندی هم بود. مثلاً بافتنی خیلی می‌بافت. یه تیکه نمونه بافتنی هم از مادرم امانت گرفته بود که ببافه و یادمه ازش اجازه گرفت تا برای اینکه راهِ بافتنش رو بفهمه، یه تیکه ازش رو بشکافه. مادرم هم موافقت کرده بود. (مادرم مدل‌های بافتنی زیادی داشت که تیکه تیکه ازشون بافته بود و تو یه دفتر سنجاق کرده بود.)

یادمه یک بار که رفتم خونه‌اش و این پُررنگ‌ترین خاطره‌ایه که ازش دارم، ماه رمضون بود. اون روزا ظرف‌های کریستال آنچنانی تو کمتر خونه‌ای پیدا می‌شد. فاط‌مه خانوم یه ظرفِ بزرگِ پایه‌دارِ شیک داشت که اونو پر کرده بود از زولبیا بامیه و گذاشته بودش روی بوفه. وقتی رفتم اونجا، بهم گفت: زولبیا بامیه می‌خوری؟ می‌خواستم بگم که نه! آخه زشته ماه رمضونه. چون اونقدر کوچیک بودم که عمراً کسی باور می‌کرد روزه باشم. از طرفیم خب دلم می‌خواست واقعاً. یه لبخند شرمنده زدم و اون کریستال پایه‌دارش رو از روی بوفه پایین آورد و بهم تعارف کرد....

 

 

چند وقت گذشت. کمتر از یکسال... یک روز سر ظهر بود که از خونه یکی از همسایه‌ها که برای بازی با بچه‌هاش اونجا رفته بودم، بیرون اومدم و همون موقع مادرم رو جلوی در دیدم. خیلی ترسیدم چون همیشه تذکر می‌داد که سر ظهر خونه کسی نرم و تو دلم گفتم: الانه که دعوام کنه.

ولی عوضش مامان فقط گوشه چادرشو کشید روی چشماش و فینش رو بالا کشید و گفت: برو خونه ناهارتو بخور!

گفتم: پس تو کجا می‌ری؟

گفت: میرم خونه فاط‌مه خانوم، بنده خدا مرحوم شده!

به همین راحتی... به همین غیبِ غافلی... بدون هیچ دلیلی... یک مرگِ راحتِ خداخواسته!

غم بزرگی تو سینه کوچیکم پیچید. می‌دیدم که همسایه‌ها جمع شدند و کارهاشو سر و سامون دادند. تا برادرزاده‌ها از تهران برسند، جنازه آماده دفن بود. تو همون قبرستان محل دفنش کردند. قبرستانی که من تو خاکش، خیلی بیشتر از رویِ خاک، کس و کار دارم! و برام چیزی شبیه خونه پدری هست!!

شب شام غریبش، یکی از طرف برادرزاده‌ها به اهالی گفت: لطفاً خوبی بدی ازش دیدید حلالش کنید. هرکی هم ازش طلبی داره یا امانتی‌یی دستش، بیاد بگه...

مامانم یواشکی، درحالی‌که فقط من صداشو می‌شنیدم، گفت: من یه تیکه نمونه بافتنی دستش داشتم که خب... مهم نیست. دوباره می‌بافمش. حلالِ خوش.

همه گفتند: فقط خوبی دیدیم... پیرمردِ خونه سالمندان، بی صدا گریه می‌کرد.

_____

 

پ ن: امشب وسط قرآن سر گرفتن، یادش افتادم. یاد فاط‌مه خانوم مهربونی که خاطراتش برای من به شیرینی یک ظرفِ بزرگِ پایه دارِ زولبیا بامیه است. زنی که بچه نداشت و البته وراثش، مدت کوتاهی بعد از مرگش که خونه‌شو فروختند، دیگه هیچوقت سراغی از مزارش نگرفتند. من اما هر وقت گذارم به قبرستان محلی بیوفته، به دیدنش می‌رم. دیدن زنی که روی سنگ قبرش نوشته: رخشنده کریمی کوهساری.

یک فاتحه و صلوات نثارش لطفاً.

 

پ ن۲: اون تیکه بافتنی هم، دیگه هیچوقت بافته نشد، نه اصلِ شکافته شده‌اش، نه نمونه المثنایی که قرار به بافتش بود. دفتر نمونه‌های بافتنی مامان هم به این ترتیب، ناقص موند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۴۸
سیمرغ قاف

جایی رو ندارم، کجا برم؟

شنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۰۵ ق.ظ

شده یه اصطلاح از یه زبانی که زبانِ مادری یا محاوره‌ایت نیست، بیفته تو دایره لغات و اصطلاحاتت و برات بشه یه حرفِ آشنا... یه ذکر... یک تکه کلام؟

سالها پیش رفته بودیم مشهد. تابستون بود و حرم غلغله. من تو ایوون طلا نشسته بودم رو به درِ حرم و جریانِ عبور و مرور زائرها رو نگاه می‌کردم.

یه خانم مسنِ آذری، کنارِ درِ طلایی حرم ایستاده بود و زیر لب زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت.

خادمایِ حرم، هر از گاهی میومدند و با چوب‌پَرهای سبزشون، زائرایِ سر راه ایستاده رو حرکت می‌داند. چند بار هم به این خانمه تذکر دادند که خانم جان، جلویِ در نَایست، حرکت کن. اما خانمه حرکت نمی‌کرد و همونجا وایساده بود.

تا این که خادما سیریش شدند و مدام با چوب‌پَر می‌زدند رویِ شونه‌هاش و بلند بلند می‌گفتند: برو خانم.. برو دیگه... حرکت کن... یاالله...

همون موقع، خانمه صورت اشک آلودش رو از کنارِ درِ حرم برداشت و دستاش رو، انگاری که عزیزی رو نوازش می‌کنه، کشید رویِ دیوارهای حرم و با کلامی که غم و استیصال ازش می‌ریخت، گفت:

آخه ایمام رضاجان... بوردان سورا هارا گِدّیم؟

خیلی وقتا شده وقتی می‌رم امام رضا و می‌خوام خیلی خودمو با مظلوم نماییِ یه آدمِ از همه جا بریده و هیچ پناهی جز حرم نیافته جا بزنم بهش می‌گم: سنه قوربان... هارا گِدّیم؟

 

 

پ.ن: امتحان کنین... اماما و حتی خدا، راز و نیاز کردن با زبان‌های مختلف رو خیلی دوست دارند. مخصوصاً به زبان اونایی که باصفا و بی‌غل و غش‌َاند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۰۵
سیمرغ قاف

مویِ کوتاه... غصه‌های بلند

سه شنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۱ ق.ظ

می‌گویند: زنها همه زورشان به موهایشان می‌رسد. اگر شاد باشند، آن را رها می‌کنند. اگر به دیدار عاشقی بروند، آن را می‌بافند. رویایی داشته باشند، چتری می‌زنند و اگر حوصله‌شان سر برود یا ناامید شوند، آن را کوتاهِ کوتاه می‌کنند.

اما دنیا از غصه‌های زنی که موهای خود را می‌تراشد، چه می‌داند؟

 

 

چندین سال پیش بود، در مریض خانه! بودم. اتاق، چند خانم مسن بیمار داشت. یکی ترک زبان بود و یک کلمه هم فارسی نمی‌دانست. زن برادرش که او هم زنی میانسال، لاغر و بسیار شاد و خوش مشرب بود، از او پرستاری می‌کرد و با لهجه شیرین آذری، حرف می‌زد، هم جای خودش هم جایِ خواهر شوهرش.

تخت بعدی، یک پیرزن لاغر و نحیفِ شمالی خوابیده بود. می‌گفتند پسرِ شوهرش، با چوب و چماق به سرش زده. گویا سر ارث و میراث دعوا داشتند. کاسه سر زن، پر شده بود از لخته‌های خون. اشک می‌ریخت و می‌گفت: براش زن پی‌یَر نبودم، براش مادری کردم!

عصر همان روز، ملاقات کننده‌ها که رفتند، پرستار آمد با یک موزِر در دست. تمامِ موهایِ پیرزن را تراشید. صبحِ فردا عمل داشت. می‌خواستند جمجمه را بشکافند و خون‌های لخته را خارج کنند.... این چیزی بود که پرستار، به زبانی که همه را حالی شود، می‌گفت.

همان موقع، که اشکهای پیرزنِ شمالی، دوباره باریدن گرفته بود، و مدام دست به سرِ بی‌مویِ خود می‌کشید و از کچلی، که در رسوم این مردمان، ننگی برای زنان است، شرمنده و با غمی حزین، بغض کرده بود، عروسِ میان‌سالِ آذری، یک بشقابِ پیش‌دستی دستش گرفت و با ضربِ آهنگی شروع به خواندن اشعاری کرد، تا بَلکَم این جمعِ غم زده را شاد کند.

شعرش این بود:

کچل کچل بامیا....               گِت دی مریض خانیا!

پرستارها و بیمارهای اتاقهای دیگر جمع شدند و به همراهی آواز و ضربِ بشقابِ زن، دست می‌زدند. حتی پیرزنِ شمالی هم خندید. آخرین خنده عمرش...

و بعد فردا صبح، زیر عملِ سرِ بی‌مویش، از ضربِ سنگین چماقِ پسر هوویش، مُرد.

 

 

پ.ن: دنیا از غصه‌های زنی که رَحِم خود را می‌تراشد، چه می‌داند!!!!!!!!!!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۰۱ ، ۱۰:۳۱
سیمرغ قاف

غصه‌های گذشتن از کوچه‌ها، بی‌تو

پنجشنبه, ۸ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۳۷ ق.ظ

از کوچه گذشتم.

به عادت گذشته‌هامان، با سری به زیر و دلی لرزان... کاش نبــودی!

اما تو همیشه در این کوچه، به کمین من نشسته‌ای.

این‌بار به جای حمد، آیه الکرسی می‌خوانم و زیر لب می‌نالم:

«رهایم کن... آن وقتها که باید می‌بودی، نبودی. حالا که رفته‌ای، هر دقیقه اینجایی!»

خوش‌حال می‌خندی و با نرمی گلایه‌ام را زمین می‌زنی:

«نبودم بی‌معرفت؟ منی که همیشه بودم... سایه‌ی سرت... خُب نه!... سایه‌ی پشت سرت!»

و می‌بینمت که چقدر راست می‌گویی.

قدم تند می‌کنم و پشت سرم می‌مانی. می‌گلایَم باز:

«اما حالا که نیستی... پس برو... و رهایم کن

حالا حتی پدر و مادر هم رهایت کرده‌اند. ببین... خانه‌تان دیگر نیست.

همه رفته‌اند و خاطرات خانه‌ی تو، مدفون، زیر پایِ برج نشینان شده است و خودت کجا دفن شده‌ای؟ خدا می‌داند.»

می‌خندی... و نگاهت می‌دود تا برج‌ها... با نگرانیِ یک پدر! بر پنجره خالی یکی از طبقات، خیره می‌ماند.

نگاهم می‌کشد تا در خانه‌تان... آن درِ زیبایِ قودار که دیگر نیست... آن عکس بزرگ شده‌ات هم نیز!

اما بالایِ درِ تازه ساز، نام ساختمانِ نو، به چشم می‌خورد: اشکان!

اشکانم راه می‌افتد...

پس نرفته‌اند و در همین برج‌های یک یا دو، عزیزانت نفس می‌کشند و زندگی‌شان را می‌کنند.

و تو هم به خاطر آنهاست که هـنـوز اینجایی!!!؟

و منِ ساده دل می‌پنداشتم که انتظار دیدارِ مرا می‌کشی.

به سر دلم داد می‌زنم: «خُب خَرِ خدا... اگر دیدار تو را می‌طلبید، حالا که در قید و بندِ مکان نیست، به کوچه‌ی خودِ شما می‌آمد... نه اینکه بست، درِ خانه‌ی خودشان بنشیند!»

 

آه که باز هم سادگیم، فریبم داد... و تو فریبم دادی... و میان کوچه، روبروی خانه‌ی قدیمی‌تان که حالا برجی است و نامِ پسرت را بر خود دارد، خِفتم کردی

و این پنجشنبه شبی، بهایِ محبت گذشته‌مان را از من، رندانه، تیغیدی!

چقدر بی‌وفا و سوءاستفاده‌گر شده‌ای جانم... که قبلترها نبودی!

 

سکوت کرده‌ای، بی هیچ تلاشی برای توجیه یا اندکی توضیح،،، نظاره‌گر صورت اشک‌آلود و پر غصه‌ام،،،

و چشمان سیاهت، مرا در حجم گرمی فرو می‌برد که نمی‌دانم غمی تلخ است یا خاطره‌ی عشقی تاریخ گذشته!

زمزمه می‌کنم: بهایِ محبتِ گذشته‌مان بیش از اینهاست جـآنم.

و کوچه‌ی خاطرات، با یک حمد، برای تو به آخر می‌رسد....

 

پ.ن: پرسان از نشانی آن چشمهایِ شوخِ پر محبت، چه خوب که پیدایت کردم... غبارآلودِ نجیب و مغرورم... حالا بگو تو باوفاتری یا من؟!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۰۱ ، ۰۹:۳۷
سیمرغ قاف

روزگارِ حُبِّ حبیب

شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۱۱ ق.ظ

حبیب، پسر دو دهه قبل بود. یعنی متولد دو دهه قبل از دهه‌ی تولد من. اینجوری که وقتی من یه بچه دبستانی بودم، موسمِ عشق و عاشقی حبیب بود. حبیب: این پسرک قدبلند، چشم آبی، موبور و لاغر اندام محل. نمی‌گم کشته مُرده زیاد داشت، ولی در حد خودش، خوب بود. می‌تونست لااقل دل نصفی از دخترایِ دمِ بخت اون زمان رو ببره.

اما حبیب، خودش عاشق بود. عاشق سوسن... دخترک سبزه رویِ چاقِ لب کلفتِ مو وِزوِزی که بهش می‌گفتند: سوسن آفریقایی!

 

سوسن آفریقایی هم گل قشنگیه ها

 

تیکه‌های به غایت ناجوری برای هم بودند. حتی سوسن، یکی دو سالی هم از حبیب بزرگتر بود. یه خونواده درب و داغون داشت (پدر دو زنه) ولی پدرِ عاشقی بسوزه، که این چیزا حالیش نیست.

پدر و مادر حبیب، می‌سوختند و راضی به وصلت حبیب و سوسن نمی‌شدند. حبیب یه دو باری هم خودکشی کرد. یادمه بار دوم، همین که از بیمارستان آوردنش خونه، تا پدر مادر سر بجنبونن، حبیب از خونه زد بیرون، به قصد رفتن به خونه‌ی یار و دیدار سوسن.

پدر خدابیامرزش (که نسبت فامیلی هم با ما داشت) دنبالش راه افتاد به سمت خونه‌ی سوسن. یه چماق بزرگ هم تو دستش گرفته بود، خیلی عصبانی و به نظر من حتی از دماغش دود هم بلند می‌شد!

بعد زن‌های سرخوشِ محل، دنبالش راه افتاده بودند. عین یه تظاهرات کوچیک محلی! یکی نمی‌کرد اون چماقو از دست باباهه بگیره. همه مِن بابِ فوضولی، فقط دنبال این بودند که ببینند چی میشه. جالبیش اینجاست که مامان منم تو دسته زنهای محل حضور داشت!

اون روز یادم نمیاد که بعدش چی شد. آخه ما بچه‌ها قدِ ننه‌هامون فوضولِ جریانِ سوسن و حبیب نبودیم و پیِ اون دسته‌ی کذایی رو نگرفتیم. اما چند وقت بعدش، کارت عروسیشون اومد درِ خونه‌مون. بعدشم عروسی سر گرفت و با هزارتا حرف و حدیث و بگیر بیار، بالاخره این دو تا مرغ عشق، رفتند زیر یک سقف... سقفِ یک خونه‌ی قدیمیِ اجاره‌ای که درست پایین خونه ما قرار داشت و ما کلاً می‌تونستیم وسط عشق و عاشقیشون سِیر کنیم!

عشق و عاشقی دیری نپایید. سوسن، طفلک، بَر و رو یا قد و هیکل درست حسابی که نداشت، صداشم که کلفت و مردونه، زنانگی و دست و پنجه و هنر هم تعطیل، از اون وَرَم دچار وسواااااااس شدید، همه اینها دست به دست هم داد، تا حبیب خیلی زود به حرفِ پدر و مادرش (نه فقط اونا که کل محل) برسه و بفهمه چه انتخاب اشتباهی کرده.

اما درخت عاشقی، شکوفه داده بود و وجود یک بچه، مانع از اون شد که اون کاشانه گِلی، به اون زودی از هم بپاشه. دخترک بزرگ شد و به سن مدرسه رسید. بیماری وسواس سوسن هم بزرگ و بزرگتر شد. دیگه کاملاً عشق که هیچ، حتی زناشویی و خانواده بودنی هم بینشون باقی نمونده بود. رنگِ زردِ حبیب، درست همرنگِ موهایِ بورش، خبر از حال و روز خرابشون می‌داد.

یه روز یادمه، از پشت پنجره اتاقم که کاملاً مشرف به حیاطشون بود، صبح زود دیدمشون که دوتایی، با یه پوشه آبی رنگ کتونی‌ها رو وَر کشیدند و در سکوت و غمگینانه، از خونه رفتند بیرون. همون ظهر، مامان خبر داد که رفتند برای طلاق!

و طلاقی که پایان حُبّ حبیب نبود، اتفاق افتاد.

بعدِ طلاق، سوسن نه سرِ کار رفت که خرج خودشو دربیاره، نه برگشت خونه‌ی پدرش. حبیب برای اون و دخترشون، خونه‌ای اجاره کرد و مقرری ماهیانه‌ای هم بهشون می‌داد. حبیب مردِ پولداری نبود، یه کارمند ساده‌ی سطح پایین تو یه اداره دولتی. اما دادن خرجی به سوسن را تا سالها بعد از طلاق، حتی وقتی دخترشون ازدواج کرد، حتی وقتی خودش هم مجدداً ازدواج کرد و بچه‌دار شد، ادامه داد.

هیچوقت هم نگفت که دیگه این سوسن خانم، زنِ من نیست، پس خرجش گردنِ من نیست. نگفت خودش بابا و داداش داره به من چه؟ نگفت به جهنم، میخواست زندگیشو سفت بچسبه و اینجور خونه خرابمون نکنه. نگفت منِ خر یه خریتی کردم اینو گرفتم، حالا که دیگه رفته، به من مربوط نیست چه جوری میخواد زندگی کنه. نگفت من دیگه خودم زن گرفتم، دوتا بچه دارم، به خرج خودمون بیشتر نمی‌رسم.

هیچکدوم از اینا رو نگفت و به رسمِ همون الفتِ قدیمی بینشون، سوسن رو همیشه عائله خودش می‌دونست. تا حُب و حبیب بود، سوسن رو چه غم از روزگار!

 

 

حدود یک ماه پیش، حبیب، طی سانحه‌ای از دنیا رفت. برای زن و بچه‌اش، یه خونه کوچیک و یه حقوقِ مستمری باقی گذاشت. اما سایه‌ی پُر مهرِ مردانگیش برای همیشه از سر سوسن رفت....

کاش قدِ حبیب مرد داشتیم... کاش بامعرفت عاشق می‌شدیم.

_______________

پ.ن بی ربط:

خونه قدیمی حبیب و سوسن، یه خونه صد ساله بود. جلوی درش طاقی داشت، داخل طاقی که می‌شدی، یه فرو رفتنگی تو دیوار بود که مامانم می‌گفت جایِ انبارِ هیزم تو زمانهای قدیم بوده. جون می‌داد واسه قرارهای عاشقی تو دهه شصت و اوایل هفتاد. فکر کن یه جای تنگ و تاریک و دور از دید! وسط یه کوچه‌ی باریک کم رفت و آمد.

خلاصه بگم مکانی بود واسه خودشا... شخصاً مچ چندین نفر از اهالی محل رو اونجا گرفتم. یادش بخیر... الان ساختن خونه رو و یه هیولایِ پارتمانی! ازش بردند بالا. دیگه نه درخت توتی هست، نه جویِ آبی و نه قرارِ عاشقانه.

هیــــــــــــع..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۱:۱۱
سیمرغ قاف

کباب خوش‌یُمن

شنبه, ۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۳۲ ق.ظ

ظهر که خونه رسیدم، مامان بساطِ کباب رو برپا کرده بود. تا لباس عوض کنم، سفره رو انداخته بودند. استثنائاً تو آشپزخونه نه، بلکه تو اتاق نشیمن و جلویِ تلویزیون، آخه بازی فوتبال بود.

من نه از کباب خوشم میومد نه از فوتبال. (الانم همینطورم)

همینجور که کنار سفره، لِک و لوک می‌کردم، گوشمم نصفه نیمه به گزارش فوتبال بود. گل اول و دوم رو که خوردیم، دیگه طاقت نیاوردم و با تشکر از مامان، رفتم تو اتاق خودم. بابا غُر می‌زد: «زن... این روزایی که فوتبال هست، کباب نذار. آخه آدم نمی‌فهمه چی می‌خوره، آخرشم از این همه حرص و جوش، کوفتِ جونمون میشه این نازنین کُباب!» (کباب به لهجه طالقانی میشه کُباب)

تو اتاقم که رفتم، اول نمازمو خوندم و با ناامیدی تمام، برای تیم ملی دعا کردم. بعدم وسایلمو حاضر کردم و لباس پوشیدم که برم کلاس. بعدازظهر تا غروب کلاسِ فوق العاده داشتم، آموزشگاه رحمانی، سر میدون شهدایِ کرج.

چادرمو که پوشیدم و رفتم تا از مامان بابا خداحافظی کنم، به محضِ ورودم، گل اول رو زدیم. ناباورانه زُل زدم به صفحه‌ی تلویزیون و همینجور ایستاده، بازی رو دنبال کردم. دقایقی بعد،،،، گـــــل دومِ خداداد،،،، دیگه قدرت هر حرکتی رو از من گرفت.

یک صدا با هم فقط دعا میخوندیم و صلوات می‌فرستادیم. تا بالاخره سوتِ آخر بازی زده شد و دیگه درنگ جایز نبود. وقتِ کلاسم داشت دیر می‌شد. پریدم بیرون. صدای بوقِ ماشینهایِ سنگین میومد.

سوار اتوبوس شدم ولی فقط تا یه ایستگاه پیش رفتیم. نزدیک پاساژ آزادی بودیم که خیابون، کلاً به تسخیر مردم درومد و دیگه اتوبوس نتونست یه قدم هم جلوتر بره. پیاده شدیم و زدیم به دلِ دریایِ جمعیت.

بالاخره رسیدم آموزشگاه. یه معلمی داشتیم به اسم آقای شاهوردی. یه کُرد بامزه و دوست داشتنی. سر کلاس بهمون گفت: در عمرم فقط دو روز، شبیه امروز دیدم. یکی روزِ پیروزی انقلاب و یکی آزادسازی خرمشهر.

بعد هم فقط یک ربع درس داد و گفت: می دونم دل همه تون الان تویِ خیابونه! پاشید برید و از این شادیِ بزرگِ ملی، نهایت لذت رو ببرید که دیگه این روزها تکرار نشدنی‌یَن.

وقتی از در آموزشگاه بیرون اومدیم، شکلات بارون شدیم.... آخ خدا،،، عجب روزی بود.

 

دیروز هم ما جاتون خالی، کباب داشتیم. زیرانداز و سفره رو آوردیم جلو تلویزیون. و درست مثل 23 سال پیش، کبابِ خوش یُمنی با دو گلِ بی نظیر زدیم بر بدن.

خدا رو بی شمارها بار شُکر

و شادی حقیقی، تقدیم بر دلِ امامِ جانمان حضرت صاحب

و روحِ شهدایِ همیشه‌ی زنده‌مون

 

پ.ن: خدایا یه هشتم آذر حماسی دیگه روزیمون کن. به حق حقانیتهایی که این روزها لگدمال لشکر شیطانه. الهی آمین یا معین المومنین.

عکس: شهید آرمان... هزار سلام و صلوات نثارش

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۱ ، ۰۹:۳۲
سیمرغ قاف

بغلِ شایگان

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۴۹ ق.ظ

ما با هم روزهای خوشی داشتیم. از من به خوبی یاد کن.

این جمله‌ از کتابی‌ست که به تازگی خونده‌ام. (لبه‌ی تیغ، نوشته‌ی سامرسِت موآم)

یکی از آخرین وصایای همیلایِ من هم همین بود: از من به خوبی یاد کنین!

یادم میوفته به یه روز که من و سپید (همون که شما به اسم سکسکه می‌شناسین) دعوامون شده بود. صدامون بالا رفت، کلی به هم درشت گفتیم و خودمونو سرِ هم خالی کردیم! آخرش هم، فی‌المجلس، گریه‌کنون، آشتی‌کنون گرفتیم. (اوسگولی بودیما الان سپید اینجا بود همینو می‌گفت).

همیلا طفلکم، هاج و واج، تو سکوت نگاهمون می‌کرد. آخرشم، که من و سپید همدیگه رو بغل کردیم، اومد و دستاشو دورمون حلقه کرد و بغلمون سه نفره‌ شد. (با چشمای قلب قلبی و خیس شده میگم: یادش بخیر... یادش کلی بخیر).

 

enlightened یه بغلِ دیگه هم یادش بخیر...

من و نسترنم، دو هفته قبل از تصادفش، با هم دیگه، دوتایی، مشهد بودیم. با اینکه تازه نامزد کرده بود و دور و برش شلوغ، ولی صمیمیت ما اون روزها در اوج بود. می‌تونم به جرأت ادعا کنم که یکی از نزدیکترین افراد در روزهای آخر عمرش، من بودم. حتی از نامزدش هم نزدیکتر. (واسه اونایی که نمی‌دونند میگم: نسترن، دوست و همکارم بود که سالها پیش از دستش دادم.)

اداره قبلی من، از پنجم فروردین باز می‌شد و قسمتی از تعطیلات عید، در حقیقت روزهای کاری بودند. اما بیشتر همکارا مرخصی می‌گرفتند و نمیومدند. ولی من، زبل بازی درمیاوردم و تو اون روزهایی که ساعات کاری نصف می‌شد و خیابون‌های خلوت و زیبا و بدون ترافیک، جون می‌داد واسه تهران رفتن، اداره می‌رفتم و مرخصی‌هامو حروم نمی‌کردم.

خلاصه، روز آخر کاری اداره در سال کهنه بود که به نسترن گفتم: فکر کنم تو امسال بری و آخر تعطیلات بیای، اما درست همون روزایی که مشغول نامزدبازی هستی، من عین کوزت میام اداره!

خندید و گفت: نه، اتفاقاً منم هفته‌ی دوم رو میام. گفتم: چه عجب، سرت به سنگ خورده، ازدواج عاقلت کرده انگار! بیا که خیلی خوش می‌گذره، بی سَر خَر می‌شینیم کلی با هم حرف می‌زنیم.

بدین ترتیب، اگه برنامه‌ریزی و نقشه کشیدن‌های ما بدون جفتک انداختن سرنوشت! پیش می‌رفت، (که دردا و دریغا که نرفت و نسترنم تو سوم فروردین ماه پر کشید و رفت) ما فقط یک هفته همدیگه رو نمی‌دیدم و جایی برای دلتنگی باقی نمی‌موند.

نسترن اون روز آخر، یک کمی زودتر رفت خونه. سر راهِ رفتن، بعدِ ناهار بود که اومد اتاقم. از پشت میزم بلند شدم و بهش دست دادم و با صدای آرومی با هم خوش و بش کردیم. (به دلیل حضورِ 3 تا همکار هم اتاقی عبوسم! ولومِ صدا و صمیمیت رو مینیموم بود) یک هفته دوری رو به راحتی می‌شد تاب آورد و جایِ عشقولانه درکردن بیشتر نبود اما نمی‌دونم چرا یک دفعه‌ای به دلم افتاد که بغلش کنم.... بیخیالِ همه‌ عبوسهایی که دوست نداشته نگاهمون می‌کردند... بی‌خیالِ همه‌ی دنیا... همونجور که من اینور میز بودم و اون، اونور میز، روی میز خم شدم و بـغـلـش کردم...

و آآآآآآآآآآآآآخ که چه کار خوبی کردم... چـــــه کـآر خوبی کردم... که چه خوب، کاری کردم...

یاد همون بغل آخر، همیشه بهم آرامش می‌داده و هنوز هم می‌ده. (بعد از بیست سال)

 

enlightened و برعکس... یادم می‌یوفته به یک شوقِ بغل گرفتن دیگر

همیلا، عزیزکم، ماه‌های آخر رو اداره نمیومد. بیماری و درمانِ دردناکش، امانش رو بریده بود. حتی صحبت کردن هم براش سخت شده بود و نمی‌تونستم بهش زنگ بزنم و صداشو بشنوم. و چون می‌دونستم که دوست نداره هیچکس اونو تو اون حال و روز ببینه، لذا فقط و فقط بهش پیامک می‌دادم و تأکید می‌کردم که برای جواب دادن، خودشو به زحمت نندازه.

چند ماه پیش، همون اوایل بیماریش، که ظهرها میومد نمازخونه، یک بار داشت نماز می‌خوند و منم پشت سرش نشسته بودم و قرآن می‌خوندم. یکهو یه مـیـلِ شـدیـد و شوقِ بی‌حدی برای درآغوش گرفتنش، به جونم افتاد. حتی بلند شدم تا از پشتِ سر بغلش کنم... بوش کنم و ببوسمش! اما یه دفعه‌ای با خودم گفتم: نکنه ناراحت بشه و این بغلِ عاشقانه رو که به خداوندی خدا قسم، از سر عشق و محبت و دلتنگی بود و بس، حمل بر ترحم به خاطر بیماریش کنه.....

لذا به دست و جانِ در آتش افتاده‌ام، بند زدم و اشتیاقم رو پنهان کردم. نزدیکش رفتم و فقط بهش دست دادم و گفتم: عزیزم، قبول باشه.

و تا قیامتی که نمی‌دونم چقدر دور یا چقدر نزدیکه! تا اون میعاد و دیدار دوباره.... در حسرت این بغل آخری که نگرفتمش، خواهم سوخت.

 

enlightened روزِ خاکسپاری هم خواستم جنازه‌شو بغل کنم... اما همیلایِ من، برخلافِ اسمش و برعکس همه‌ی عمرش که صبور بود، اون روز برای رفتن خیلی عجله داشت.. فقط قدر یک دست کشیدن به پیکر نحیفِ آرام گرفته‌اش و گفتن جمله‌ی «عزیزم... دیگه راحت بخواب» به من مهلت داد.

 

mail پی‌نوشت‌ها:

نصیحتانه، با گریه: قبل اینکه دیر بشه، عزیزانتونو بی‌دلیل و بی‌مناسبت، ببوسید و بغل بگیرید. تو روزهایی که بغلِ رایگان مُده، شما بغل‌هاتونو بدید به اونایی که شایسته‌اش هستند. (همون بغلِ شایگانی که عنوان این پُسته)

دعاگویانه، با گریه: خدایا مواظب همه‌ی دوستانم، باش. همه اونایی که عهد قرابت و محبتی بین دلهامون بوده و هست. چه اونایی که این وَرَند، چه اونایی که اومدند ورِ دلِ خودت نشستند. (بی‌معرفتها زود اومدند جا گرفتند واسه خودشون و ما رو هم که اینقدر دلتنگشونیم گذاشتند تو حسرت.)

وصیتانه، با نیشخند: منم مُردم از من به خوبی یاد کنین‌ها.... این یه وصیتِ یه دوستِ عاشقِ شهادتِ نصفه نیمه دل بریده از دنیاست.

شوخی/جدی/رندانه، با نیشخندِ پک و پهن‌تر: راستی، من اگه شهید بشم، خیلی خوش به حالمون میشه‌ها. من که سعدالدنیا و الاخره میشم، شما رو هم، هم دعا می‌کنم هم شفاعت. پس دعا کنین، رحلتم از دنیا، از همین راهِ همیشه بازِ شهادت باشه. الهی آمین.

و آخر، خواب‌نوشتانه، با اشک و لبخندی توأمان: دیشب خوابِشو دیدم. کلی بغلش کردم.. اینقدر دلتنگش بودم که تو خوابم مدام، پی دستها و آغوشش می‌گشتم. تو مدرسه محبوبم (شرافت) بودیم. (جایی که شاید برام مفهوم بهشتِ دنیا رو داره، از بس توش بهم خوش گذشته) می‌گفت: «دارم شیمی درمانی می‌کنم و خوب میشم!» اینها رو همه به فال و تعبیرِ نیک می‌گیرم که یعنی حال و جایِ همیلایِ من خوبه... خیلی خوب ان‌شاءالله.

خیر ببینید، یه فاتحه براشون بخونیم؟

بسم الله الرحمن الرحیم...

 

عکس: پاییز قشنگ اداره‌مون، خودم گرفتمش همین امروز

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۱ ، ۰۹:۴۹
سیمرغ قاف

یادی از خواندنی‌های محبوب گذشته

جمعه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۱۷ ق.ظ

 

خواندن این کتاب، آرزوی تمام بچه‌های مدرسه‌ ما بود. هنوز در دهه اول زندگی بودم و قاعدتاً باید کتابهای گروه سنی الف و ب و نهایتاً ج را می‌خواندم اما چند رده جلوتر از سن! تک چرخ می‌زدم.

در همان دوران، کتاب را به لطفِ یکی از همشاگردیهام (مهناز رئیسی، کجایی عزیزم که دلتنگتم) که آن را از دخترعمویِ نوجوانش کِش رفته بود، خواندم. اون هم سرِ کلاس، با کلی التماس، توی جامیزی! و اِی قلبی که با هر چرخش معلم به سویت می‌ریزی! با هزار نگاهِ دلهره‌دارِ تشنه، که نفهمد، که اگر لو می‌رفت، ناظم و مدیر بدبختمان می‌کردند.

هنوز جایِ آن کتاب «پشت آن مرداب وحشیِ پرویز قاضی سعید» که ناظم ازَم گرفته بود، درد می‌کرد!

و خدا می‌دونه، در همون دلهره‌های شیرین، چه جوری غرق می‌شدم در فضایِ رویاگونه‌ی عاشقانه و باستانی قصه، و با بی‌دقتی‌های بچگانه، چطور کلمات را یک نفس هورت می‌کشیدم و وقایع را نجویده! قورت می‌دادم تا در آن نیم‌روز مدرسه، بتوانم کتاب را تمام کنم و سرِ قولم که «فقط یه امروز تا آخر وقت دستم باشه» بمانم تا باز هم بچه‌ها برایم کتاب بیاورند و نیوشِ جاآنم شود..

حال که در چرخش‌های گوگولی! (سرچ گوگل) به ناگاه به پی‌دی‌افِ رایگان کتاب می‌رسم، باز هم دست و دلم می‌لرزد و «دانلودی» که بعدِ سی سال، مرا به دوباره خواندن می‌رساند.

از شور و هیاهو و لذتِ در کودکی خواندن، اثری نیست، اما خاطرات، همچنان شورانگیزند و لذت بخش.

و یک سوال که مدام در ذهنم تکرار می‌شود:

چه مرضی داشتند معلمها و ناظمها و مدیرهایمان که نمی‌گذاشتند کتاب بخوانیم؟ به جرم اینکه سن ما کمتر از تقسیم‌بندی‌ها بود و یا ترس از اینکه مطالب کتاب را درست درک نکنیم!؟

مگر نه اینکه «کتاب» باید علاوه بر لذت بردنی، آموختنی باشد، می‌مُردند می‌گذاشتند آن حظّ کثیر را می‌بردیم و زودتر می‌فهمیدیم و می‌آموختیم؟

شاید هم می‌خواستند زمانی این کتابها را بخوانیم که دیگر چراغِ لذت به فتیله سوزی رسیده باشد تا خدای نکرده جگرسوز! نشویم و زمانی بخوانیم و بنوشیم که دیگر لذت چندانی از خواندن نبریم.

آخر مگر نمی‌دانید ممنوع بود زمانِ ما، هر آنچه انگِ خوشی و لذت داشت.

 

پ.ن تلخ: کتاب را خواندم اما همان سر سوزنی لذت که از آن بردم، مربوط به یادآوری خاطره خواندنش در کودکیهایم بود نه خودِ کتاب... که تاریخِ خواندنش برای منِ سن گذشته، گذشته!

پ.ن2: بچرخید، کتاب رایگان رو تو گوگل میتونین پیدا کنید شاید شما حظشو بردید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۱۷
سیمرغ قاف

پِر حَبسه یا پسرِ همسایه حَبسه؟

سه شنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۲۳ ق.ظ

دوره راهنمایی یه معلم زبان داشتیم به اسم خانم سحرخیز. یه زنِ تپلِ سفید و بامزه‌ی شمالی با ته لهجه‌ی گیلکی که سعی می‌کرد به هر طریقی که می‌تونه بهمون انگلیسی یاد بده. (معلم انگلیسی‌مون بود.)

جدای از اخلاق خوب و صورت خندانش، کوشش‌های زیاد و خلاقیت‌هایی به کار می‌برد و مثلاً تو هر کلاس، یه پوستر دیواریِ دست‌ساز از حروف الفبا و نقاشی کلماتی که با اون حروف شروع می‌شد درست می‌کرد و  برای اون سالها (دهه هفتاد) خیلی هم خاص و جالب بود.

چند سال پیاپی هم معلم نمونه انتخاب شد. ازش دو تا «ذکرِ خاطره» به یادم مونده که این دو خاطره رو یکی تو مراسم تقدیر معلم نمونه و یکی دیگه تو مراسم دهه فجر برامون تعریف کرده بود. با نقل قول از خودش می‌نویسم:

خاطره اول روز معلم و مراسم تقدیر از معلم نمونه

بچه‌ها فکر نکنین ما از اولش با دونستنِ زبون انگلیسی به دنیا اومدیما...! منم مثل شما، با صدتا بدبختی و به این در اون در زدن، تونستم این زبان رو یاد بگیرم. تازه زمان ما، امکانات الانِ شما هم وجود نداشت. (امکاناتی مثل کلاس زبان و فیلمهای کمک آموزشی و انواع کتابها رو می‌گفت که اون زمان در دسترس ما بود.)

ولی ما برای یاد گرفتن، تلاش می‌کردیم و خودکفا بودیم! و گاهی هم خلاقیت به خرج می‌دادیم. مثلاً با دوستم قرار گذاشته بودیم برای هر کلمه انگلیسی، یه دیالوگ نمایشنامه طوری بسازیم تا اون کلمه و معنیش، خوب یادمون بمونه. به عنوان مثال برای کلمه perhaps دوستم ازم با لهجه‌ی شمالی می‌پرسید: دترجان، پِر حَبس؟ (یعنی: دخترجان، پدرت تو حبسه؟) و من جواب می‌دادم: شاید! بذار ظهر برم خونه ببینم تو حبسه یا نه!

مطمئنم همه اونایی که خاطره پِرحبس رو شنیدن، تا آخر عمرشون معنی perhaps از یادشون نرفت.

خاطره دوم دهه فجر و مراسم بزرگداشت روز پیروزی انقلاب

ما تو یه روستایی زندگی می‌کردیم که نزدیک کوهِ جنگلی بود. مثل همه خونه‌های روستایی، یه حیاط داشتیم که تهش، توالت خونه قرار داشت. شبها، دستشویی رفتن مکافاتی بود واسه خودش. چون علاوه بر تاریکی و دوری مسیر و سرمای فصول آخر سال، ترس از اجنه و ترس واقعی‌ترِ حمله حیوانات وحشی که گاهی از جنگل به روستا میومدند هم وجود داشت. واسه همین ما معمولاً شبها تنهایی دستشویی نمی‌رفتیم و با خودمون، همراه! می‌بردیم.

یه شب خواهرم منو از خواب ناز بیدار کرد تا باهاش برم دستشویی. منم خواب آلود، فانوس رو برداشتم و همراهش به حیاط رفتم. همینطوری که پشت در دستشویی منتظرش بودم، خیلی اتفاقی و غیرارادی، فانوس رو بلند کردم رو به جنگل، و دو سه باری دایره وار چرخوندمش.

فردا که از خواب بیدار شدم تا برم مدرسه، مادرم گفت که صبح علی الطلوع، مأمورای ساواک ریختند تو ده، و پسر همسایه‌مون رو که فعالیتهای مذهبی و سیاسی داشته گرفتند و بردند. بعداً مشخص شد اتهامش این بوده که نصفه شبی با فانوس، به همدستانِ پنهان شده‌اش تو جنگل، علامت می‌داده!! همدستهایی که هیچوقت رد و اثری و هویتی حتی! ازشون پیدا نشد. اون طفلک هم هرچی زیر شکنجه، قسم و آیه خورده بود که این کار رو نکرده، حرفشو باور نکرده بودند.

خدایا از سر تقصیرات بچگی‌هامون بگذر!

پ.ن: هرجا هستی سلامت و خوش باشی خانم سحرخیزِ عزیز که حتی نمی‌دونم اسم کوچیکت چیه.

پ.ن2: اون زمانا رسم نبود تو مدرسه، معلمها رو با اسم کوچیک بشناسیم. اصلاً نود و نه درصد معلمها، اسم کوچیکشون مخفی و جزء اسرار دولتی! محسوب می‌شد. واقعاً چرا؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۱ ، ۰۸:۲۳
سیمرغ قاف