حبیب، پسر دو دهه قبل بود. یعنی متولد دو دهه قبل از دههی تولد من. اینجوری که وقتی من یه بچه دبستانی بودم، موسمِ عشق و عاشقی حبیب بود. حبیب: این پسرک قدبلند، چشم آبی، موبور و لاغر اندام محل. نمیگم کشته مُرده زیاد داشت، ولی در حد خودش، خوب بود. میتونست لااقل دل نصفی از دخترایِ دمِ بخت اون زمان رو ببره.
اما حبیب، خودش عاشق بود. عاشق سوسن... دخترک سبزه رویِ چاقِ لب کلفتِ مو وِزوِزی که بهش میگفتند: سوسن آفریقایی!

سوسن آفریقایی هم گل قشنگیه ها
تیکههای به غایت ناجوری برای هم بودند. حتی سوسن، یکی دو سالی هم از حبیب بزرگتر بود. یه خونواده درب و داغون داشت (پدر دو زنه) ولی پدرِ عاشقی بسوزه، که این چیزا حالیش نیست.
پدر و مادر حبیب، میسوختند و راضی به وصلت حبیب و سوسن نمیشدند. حبیب یه دو باری هم خودکشی کرد. یادمه بار دوم، همین که از بیمارستان آوردنش خونه، تا پدر مادر سر بجنبونن، حبیب از خونه زد بیرون، به قصد رفتن به خونهی یار و دیدار سوسن.
پدر خدابیامرزش (که نسبت فامیلی هم با ما داشت) دنبالش راه افتاد به سمت خونهی سوسن. یه چماق بزرگ هم تو دستش گرفته بود، خیلی عصبانی و به نظر من حتی از دماغش دود هم بلند میشد!
بعد زنهای سرخوشِ محل، دنبالش راه افتاده بودند. عین یه تظاهرات کوچیک محلی! یکی نمیکرد اون چماقو از دست باباهه بگیره. همه مِن بابِ فوضولی، فقط دنبال این بودند که ببینند چی میشه. جالبیش اینجاست که مامان منم تو دسته زنهای محل حضور داشت!
اون روز یادم نمیاد که بعدش چی شد. آخه ما بچهها قدِ ننههامون فوضولِ جریانِ سوسن و حبیب نبودیم و پیِ اون دستهی کذایی رو نگرفتیم. اما چند وقت بعدش، کارت عروسیشون اومد درِ خونهمون. بعدشم عروسی سر گرفت و با هزارتا حرف و حدیث و بگیر بیار، بالاخره این دو تا مرغ عشق، رفتند زیر یک سقف... سقفِ یک خونهی قدیمیِ اجارهای که درست پایین خونه ما قرار داشت و ما کلاً میتونستیم وسط عشق و عاشقیشون سِیر کنیم!
عشق و عاشقی دیری نپایید. سوسن، طفلک، بَر و رو یا قد و هیکل درست حسابی که نداشت، صداشم که کلفت و مردونه، زنانگی و دست و پنجه و هنر هم تعطیل، از اون وَرَم دچار وسواااااااس شدید، همه اینها دست به دست هم داد، تا حبیب خیلی زود به حرفِ پدر و مادرش (نه فقط اونا که کل محل) برسه و بفهمه چه انتخاب اشتباهی کرده.
اما درخت عاشقی، شکوفه داده بود و وجود یک بچه، مانع از اون شد که اون کاشانه گِلی، به اون زودی از هم بپاشه. دخترک بزرگ شد و به سن مدرسه رسید. بیماری وسواس سوسن هم بزرگ و بزرگتر شد. دیگه کاملاً عشق که هیچ، حتی زناشویی و خانواده بودنی هم بینشون باقی نمونده بود. رنگِ زردِ حبیب، درست همرنگِ موهایِ بورش، خبر از حال و روز خرابشون میداد.
یه روز یادمه، از پشت پنجره اتاقم که کاملاً مشرف به حیاطشون بود، صبح زود دیدمشون که دوتایی، با یه پوشه آبی رنگ کتونیها رو وَر کشیدند و در سکوت و غمگینانه، از خونه رفتند بیرون. همون ظهر، مامان خبر داد که رفتند برای طلاق!
و طلاقی که پایان حُبّ حبیب نبود، اتفاق افتاد.
بعدِ طلاق، سوسن نه سرِ کار رفت که خرج خودشو دربیاره، نه برگشت خونهی پدرش. حبیب برای اون و دخترشون، خونهای اجاره کرد و مقرری ماهیانهای هم بهشون میداد. حبیب مردِ پولداری نبود، یه کارمند سادهی سطح پایین تو یه اداره دولتی. اما دادن خرجی به سوسن را تا سالها بعد از طلاق، حتی وقتی دخترشون ازدواج کرد، حتی وقتی خودش هم مجدداً ازدواج کرد و بچهدار شد، ادامه داد.
هیچوقت هم نگفت که دیگه این سوسن خانم، زنِ من نیست، پس خرجش گردنِ من نیست. نگفت خودش بابا و داداش داره به من چه؟ نگفت به جهنم، میخواست زندگیشو سفت بچسبه و اینجور خونه خرابمون نکنه. نگفت منِ خر یه خریتی کردم اینو گرفتم، حالا که دیگه رفته، به من مربوط نیست چه جوری میخواد زندگی کنه. نگفت من دیگه خودم زن گرفتم، دوتا بچه دارم، به خرج خودمون بیشتر نمیرسم.
هیچکدوم از اینا رو نگفت و به رسمِ همون الفتِ قدیمی بینشون، سوسن رو همیشه عائله خودش میدونست. تا حُب و حبیب بود، سوسن رو چه غم از روزگار!

حدود یک ماه پیش، حبیب، طی سانحهای از دنیا رفت. برای زن و بچهاش، یه خونه کوچیک و یه حقوقِ مستمری باقی گذاشت. اما سایهی پُر مهرِ مردانگیش برای همیشه از سر سوسن رفت....
کاش قدِ حبیب مرد داشتیم... کاش بامعرفت عاشق میشدیم.
_______________
پ.ن بی ربط:
خونه قدیمی حبیب و سوسن، یه خونه صد ساله بود. جلوی درش طاقی داشت، داخل طاقی که میشدی، یه فرو رفتنگی تو دیوار بود که مامانم میگفت جایِ انبارِ هیزم تو زمانهای قدیم بوده. جون میداد واسه قرارهای عاشقی تو دهه شصت و اوایل هفتاد. فکر کن یه جای تنگ و تاریک و دور از دید! وسط یه کوچهی باریک کم رفت و آمد.
خلاصه بگم مکانی بود واسه خودشا... شخصاً مچ چندین نفر از اهالی محل رو اونجا گرفتم. یادش بخیر... الان ساختن خونه رو و یه هیولایِ پارتمانی! ازش بردند بالا. دیگه نه درخت توتی هست، نه جویِ آبی و نه قرارِ عاشقانه.
هیــــــــــــع..