آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

۱۴ مطلب با موضوع «شهر غمگین من کرج» ثبت شده است

داشتم فایل‌های کامپیوتر رو پاک می‌کردم که به یه فایلی رسیدم. اسم عجیبی داشت: سیب شش ما!

هیچ ایده‌ای از این که چی می‌تونه باشه، نداشتم.

بازش کردم.

پَس‌وُرد داشت!

انگشت‌ها ناخودآگاه روی کیبورد ضربِ تایپ گرفتند: مـــن وَ تــــو!

باز شد.

 

 

غرق شدم تو خوندن... تا که دید، تار شد...

پلک زدم... اشک ریخت...

سر برگردوندم، تقویم رو دیدم: شونزده اسفند!!!!!!!!!!!!!!!!!

یک روز مانده تا تولد تو!

می‌بینی جانم؟ کائنات هنوز کرمش رو می‌ریزه!

عجیب‌تر می‌دونی چیه؟ دیشبم معبد! بودم...........!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۰۸
سیمرغ قاف

ای اهلِ دلم... مهرِ وفادار... کجایی؟

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۴۶ ق.ظ

 

نوحهی «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...» رو که می‌شنوم خودم رو وسط محرم‌های نوجَوونی می‌بینم.

نزدیکِ ظهر عاشورا، دسته محل راه می‌افتاد به سمت میدون کرج و امامزاده حسن، اما از شلوغی زیاد، مثل هر سال، از نیمه راه دور می‌زد و زیارت نکرده! برمی‌گشت، تا به موقع به ناهار و نماز مسجد برسه و تو راهِ برگشت، همیشه این نوحه رو دَم می‌گرفتند.

زن‌ها چه اون‌هایی که از اول هم با دسته اومده بودند، چه اون‌هایی که مثل ما از صبح زود خودشونو به میدون رسونده بودند، همه با دسته‌ی محل برمی‌گشتند و اینجوری دسته، چاق و چله می‌شد و زیادیِ زن‌هایِ یک دست سیاه پوش، شوق جوونها رو برای خودنمایی و عزاداریِ به چشم اومدنی‌، بیشتر می‌کرد. اصلاً پسرها کل سال رو منتظر این فرصت، برای دلبری بودند (که عاشورا همیشه مجالی‌ست برای دلبری!) تا به مدد یک سینه زدن مشتی یا زنجیرزنی سه ضربی، زوردارترها با اون کمربندهای چرمی عَلَم کشی که آپشنی بود فرارویایی و ژیگول‌ترها با یک من روغنی که به سر و مو می‌زدند، همه در تلاشی مسابقه‌وار برای اینکه بتونند دلِ یکی از ما دخترهای گنجشک‌دلِ اون روزگار رو که اگرچه سخت عاشق می‌شدیم، سخت هم می‌گسستیم، به دست بیارند.

دخترها، با صورتهای سفیدِ پودر و کِرِم ندیده، با ابروهای پُر و سیبیل‌های دست نخورده! در قابِ چادرهای مشکی کیفی (پارچه کیفی، نوع ارزونی از پارچه چادری دهه‌های شصت و هفتاد) که ولو شده سالی یک‌بار برای ایام محرم پوشیده می‌شد، یکپارچه نگاه می‌شدند برای پیدا کردن یک نفر... فقط یک نفر... همونی که تونسته بود تو اون قلب کوچیک، خودشو جا کنه...

تو اون شور و دَمِ ای اهلِ حرم، چشم مهناز می‌افتاد دنبالِ جعفر... فاطی، گردن می‌کشید برای دیدنِ اکبر... سلیمه زیر لب قربان صدقه حمید می‌رفت که قرار بود بعدِ دوماهِ عزا بیاید نامزدش کند و ندایِ سرگردونِ بی سروسامون، چشمانِ سگ دارش، در مسیری از این زنجیرزن به اون علم کش... از این سینه زن به اون کتل و پرچم به دست، سگ دو می‌زد.

این سعیده کوفتی هم که فقط پیِ آرش بود... ریقونه قدکوتاهِ آس و پاسی که هیچی نداشت جز هنرِ قر کمر! و عاقبت هم سعیده رو گرفت و عاقبت به شرش کرد.

و این وسط، اُسکارِ اسکولانه‌ترین نگاهِ نجیبانه می‌رسید به او که سالی یک‌بار در محل رویت می‌شد چرا که مادرش بعد از به بلوغ رسیدن، قدغن کرده بود در محل گشتن را برای او و می‌گفت باید درس بخواند و مهندس شود و یک دخترِ چادری برایش بگیریم (که آخر هم نه مهندس شد و نه زن چادری گرفت و مادرش هم با این محال مُرد!) که چشمها میون اون جمعیت، دنبال رفیق ریزنقش بچگیها بود که فقط می‌شد سرِ دسته روز عاشورا دیدش که جدا از همه جوون‌ها و اول دسته، کنار پیرمردها سینه می‌زد و تی‌شرت اصلِ مشکی با شلوار لی راسته و کتونی زبونه بلند سفیدش از همه‌ی آپشنها آپ‌شِن‌تر! بود،

و آه از افشونی موهای لخت قهوه‌ای که با هر ضربه دست به سینه، از پیشانی به آسمان می‌شد و آآه که چه نمی‌کرد با دل مجنون!

 

کجا رفت اون روزها؟

گیرم که روزها رفتند، مِهرها را هم با خود بردند؟

حال که روزها رفتند و مِهرها هم... خود کجایند آنهایی که در روزهایی مِهر ما بر دلشان و مهرشان بر دلمان بود؟

 

پ.ن: باشه باشه... استغفرالله از جاهلیِ خاطرات جوانی اما... ننویسی دق می‌کنی‌ها!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۴۶
سیمرغ قاف

... کتیر کَـ تــیـــــر

جمعه, ۹ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۸ ب.ظ

- کاش همه تقویم‌ها پانزده شهریور نداشتند!

-- گیرم که نداشت... نه فقط پانزده‌اش، که کل شه‌ری‌ور را... که مثلاً القاعده برج سپتامبر را از بیخ و بُن می‌ترکاند... یا کل سنبله را درو می‌کردند و یک آتش هم روش! که باز هم چی؟ در یک روز دیگر، متولد می‌شدی.

این روزهای بی‌گناه... آن گناهکارانِ پر تقصیر!

- هییییم، راست و حق...! پس کاش برای من، تولدی نبود.

-- خب... این شد یک چیزی... اما باز هم چه فایده؟

حالا که از گازِ شصتِ زهره رسایی! هستی. فقط می‌توانی به مردن بی‌اندیشی! به رفتن و چنان رفتنی که انگار هرگز نبودی! به آرامش پس از آن...

هرچند که گمان نکنم با این کوله و توشه به آرامش هم برسی!!

اصلاً میدانی چی الان می‌چسبد؟

یــک خواآآآآآآآآب از نوع عمیـــــــــــــق... که هم فراموشی است و هم، مرگی موقت...

- کاش می‌شد بخوابم و ...

-- بس کن... آن آرزوی مگویِ محال را تکرار نکن... نگفتم کفر است؟

فقط بخواب... بخواب... بخواب .!

 

لالا لالا گل مریم ... که زخمی کردنت هر دم...

ببند چشمای اشکیتو... فقط خوابه واست مرهم

 

پـ ن: تولد ما در !!

پــ ن: گیر داده‌ام به تقویمها !!!

پــ ن: نپرس!

پـــ ن: که این ... تیری... است در قلبم

پــــ ن: فالی زدم به دفتر استاد... این آمد

اعوذ بالله مِنَ التیرانِ الکثیر 😭

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۲ ، ۲۱:۴۸
سیمرغ قاف

کاش آن سال تقویم، هفتم تیر نداشت!

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۲، ۰۷:۱۱ ق.ظ

لعنت به آن هفتم تیری که در چهارراهِ منتهی به هفتم تیری، نگاه تو را به نگاه من رساند...!

قرار داشتم... تکیه به بی‌خیالی‌ها... عبور را نگاه می‌کردم، که تقدیر، از آستین تأخیر بیرون آمد.

گفتی فراغتی داشتی در کتابخانه‌ای، با اسکارلت! و راهت را کج کردی برای یک پیگیری نه چندان ضرور... اصلاً چرا در آن گرمایِ تیر ماه هوسِ پیاده‌روی داشتی را درک نمی‌کنم!؟

شاید اگر قرار من با تأخیر همراه نمی‌شد...

یا اگر راه تو کج به آن چهارراهِ حادثه...

شاید اگر روسری سفیدی بر سر نکرده بودی که در ترکیب با پوست برفی و چشمانِ سیاه و رژِ سرخابی‌ات، دلبرترت نمی‌کرد...

یا اگر من، با آن شلوار عاریتیِ طوسی و آن کوله مشکی، این قدر به چشمانت خواستنی نیامده بودم...

اگر سهیلا دیر نمی‌کرد... اگر رضا تو را سفت‌تر می‌چسبید... یا اگر تو اینقدر غرقِ در شک به دوست داشتنِ روزهای خوب نبودی...

اگر هفت، تیری نبود و تو را به چشمانم شلیک نمی‌کرد... اگر بعدِ زخمی شدن از نگاه، دلم را قلقلک نمی‌دادی... اگر مرا پَس می‌زدی... اگر همان وقت که فهمیدی دنبالت افتادم، دربستی می‌گرفتی و بیخیالِ پیاده‌روی، دَر می‌رفتی... گیرم که گیر دادن آن گشت ارشادی‌ها هم نقطه‌ی نجاتی بود که هرگز نفهمیدم چرا اینقدر به راحتی رهایم کردند؟!

اگر سفر به همان قریب‌الوقوعی بود که برایت می‌گفتم تا با نیمچه سایه تهدیدی از جدایی، مشتاق‌ترت کنم...

اگر کمی عاقل بودی.. اگر کمتر فارغ بودم...

اگر آن هفتِ تیر... آن پیاده کتابخانه رفتنِ بی‌موقع... آن تصادفاً برخورد در چهارراهِ حادثه... و آن عشق مسخره‌ای که بین ما متولد شد نبود...

شاید حالا اینقدر بی کشش و آرزو همچون مردگانِ نفس‌کِش، به زندگی خیره نگاه نمی‌کردی... که همه چی برایت حسرت نبود...

که شاید دریایی برای در آغوش کشیدن و ساحلی برایِ نوازش گیسو بود...

که سالاری غرقِ بی‌آبی نمی‌مُرد...

که شاید غزلی در خانه‌تان به شادی عروس می‌شد...

که شاید روزهای خوب، زیر سنگ‌های سیاه به خاموشی نمی‌رفت...

که شاید سعیده.. حالا زنده بود!

آری.. یک هفتم تیری بود که نباید می‌بود اما «ساغول سَن» کی در برابر قَدَرِ تقدیر کاره‌ای هست؟

 

 

بعدتر نوشت: می‌بینی؟ حتی در شمارش سال‌ها هم اشتباه می‌کنم. پیر شدم آخر... با انگشت‌هایم که می‌شمُرم، پسرک بیست و چهار ساله است و من هنوز نمی‌فهمم چرا بیست و پنج سالی است که خاک‌هایش خفته؟

کدام سال را گم کرده ام که دنیا فقط برای خانواده غمگین ما جا نداشت!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۲ ، ۰۷:۱۱
سیمرغ قاف

کوچه‌های پُر از عطر و قرار

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۲۲ ق.ظ

قرارهای مخفیانه‌مون، عصرها بود. وقتی خورشید پیراهن نارنجی‌ می‌پوشید و می‌رفت تا پشت کوه‌ها قایم بشه، ما هم از تاریکی بعدش استفاده می‌کردیم و تویِ یکی از پاتوق‌های شهر، قایم می‌شدیم.

بیست سال پیش... دانهیل می‌زد.

وقتی میومد دنبالم، یک خیابون پایین‌تر از خیابون اصلی خونه‌مون پارک می‌کرد. بعد آروم آروم راه می‌اُفتاد سمت خونه. در فرهنگ و جوِ سنتی اون محل، این جور قرارها هنوز ممنوعه بود. تو کوچه پایین خونه‌مون، منتظرم می‌موند.

کوچه یه پیچ نود درجه داشت. همیشه داخل پیچ، می‌ایستاد طوری که از هیچ جای کوچه، تا اون پیچ رو رد نمی‌کردی، نمی‌تونستی ببینیش. اما از سر کوچه، ندیده، می‌دونستم که اومده. آخه بویِ عطرش (امان از بویِ عطرش!) که کل کوچه رو رقص کنان طی می‌کرد و زودتر از خودش، به من می‌رسید....!

 

 

پ.ن 1: ما هم می‌تونستیم عاشقانه‌هایی داشته باشیم. نداشتیم؟

پ.ن 2: تولدت مبارک، رفیقِ بیست ساله‌ی خوش عطرِ من. راستی امسالم برات هدیه، عطر گرفتم. عطری که میگن جدایی میاره اما پیغمبر دین و آیینِ من و تو گفته: بهترینِ هدیه‌ها عطره! می‌بینی جانم، عطرها بی‌تقصیرند. کین جُـ.دایـ.ی کار او نیست!

پ.ن 3: دانهیل، که الان یه عطر معمولیِ منسوخ شده است، اون وقتها خیلی رو بورس بود. حتی تو فیلم‌های آب‌دوغ‌خیاری‌مون هم ازش اسمی برده می‌شد. مثلاً این یه دیالوگ از صحنه‌ای در فیلم لج و لجبازیه:

- (سارا خوئینی‌ها): دانشکده که می‌رفتم، از بویِ اُدکُلُنش می‌فهمیدم از کجا رد شده رفته. این بویِ اُدکلن دانهیلِ فرهاد، همه بچه‌های دانشکده رو دیوونه کرده بود.

- (سحر ذکریا): نُچ نُچ نُچ... پس همش زیر سرِ این دانهیله!

 

________________

یـآدش بخیـر... یاد همه فیلم‌های آب‌دوغ‌خیاری که با پایانِ خوششون شرافت داشتند به فیلم‌های هرز و بی تَهِ این دوره... یادِ قرارهایِ مخفیانه... کوچه‌های تنگ و پرپیچ... یادِ عطرهای تموم شده و هنوز از یاد نرفته!

و در آخر: سلام به آن روز که حسرت گذشته در آن نیست!

 

  تمِ پست: تولدت مبارک مخلوط با عطر تنت پیچیده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۲۲
سیمرغ قاف

سکانس اول

روز اول دبیرستان بود، یه مدرسه دَرَندَشت که صدی به نود و نُه، بچه‌های کلاس اولش، با هم غریبه بودند.

کلاسبندی که شدیم و اسمها رو خوندند، یه دونه یه دونه، بچه‌ها رفتند سمت کلاس. من نفر آخری بودم که توی اون کلاس افتادم. واسه همین وقتی رفتم تو کلاس، بقیه نشسته بودند سرجاشون. بلند گفتم: ســـلام!

همه سرها به طرفم برگشت، و این آغاز دوستی‌ها بود. دوستی‌هایی که حتی یه دونه‌شم تا الان باقی نمونده!

سکانس دوم

نگار، رویِ یک نیمکتی تو ردیفهای اول تنها نشسته بود. (من همیشه به واسطه اعتماد به سقفِ زیادیم و البته قدّم، تو ردیفهای جلویی کلاس می‌نشستم.) رفتم کنارش و پرسیدم: اینجا بشینم؟

خندید و گفت: آره.. بشین، خالیه.

و این آغاز یک دوستیِ پررنگ و صمیمی بود که فقط یک سال، طول کشید.

بعد از عید بود که یه روز، نگار دعوتم کرد به خونه‌شون. دهقان ویلا می‌نشستند، مادرم با بدبختی اجازه داد برم. براش یه دسته گل بزرگ از گلهای ژربرا و عروس صورتی خریدم. بعداً برام تعریف کرد که خواهر کوچیکش، اونقدر از دسته گل خوشش اومده و ذوق زده شده بود که هر وقت اسم من تو خونه‌شون برده می‌شده می‌گفته: همونی که واسمون گلِ خوشگل اُوُرد؟!

آخر سالِ تحصیلی، نگار و خونواده‌اش رفتند تهران و شاید فکر کنید که این آخرین دیدار من و نگار بود؟ یا شایدم آخر دوستی‌مون؟

ولی نه.. دست سرنوشت، یه چهار پنج سال بعد، ما رو سر راهِ هم قرار داد. تازه تهران استخدام شده بودم و اداره‌ام نزدیک سینما آفریقا بود. یک روز که داشتم از جلویِ سینما رد می‌شدم، نگار رو دیدم. با یه پسر جَوون که «پسرخاله‌ام» معرفی شد، ولی کی می‌دونه واقعنی چه نسبتی با هم داشتند؟!

من که هنوز شور و هیجان بچگی رو داشتم، از دیدنش خیلی خوشحال شدم ولی راستش، نگار، خانم‌تر شده بود و خیلی تحویلم نگرفت. شاید هم به خاطر وجود همون پسر! بود. به هرحال ما دهه شصتی‌ها تو اون اوایل دهه هشتاد، هنوز اونقدری حُجب و حیا داشتیم که از اینکه با یه پسر تو خیابون دیده بشیم، معذب بشیم و خوشمون نیاد. جالبه، یک بار دیگه هم باز نگار رو همونجا جلوی سینما دیدم و باز هم با اون پسر و باز هم حال و احوالی نه چندان گرم و صمیمی. و درست اینجا بود که آخر اون دوستی رقم خورد.

دوستی‌یی که هر وقت بهش فکر می‌کنم، خاطراتش همچنان گرمم می‌کنه و اون همه مهربونی نگار... چیزی نیست که از یادم بره و دلم براش تنگ میشه.

سکانس سوم

با مامان و بابا و داداشم رفته بودیم جاده چالوس. اون وقتها جاده رفتن خیلی مُد نبود. مُد که چه عرض کنم، بهتره بگم امکان‌پذیر نبود. چون خانواده‌ها صدی به نود، ماشین نداشتند و اینقدر هم دَدَر دودوری نبودند. اما خانواده همیشه خاص ما! روزی نبود که اقلاً یه وعده غذایی‌شو جاده چالوس نخوره!

به برکت وجود پدر و مادری بسیاااااااااار دَدَری که جفتشون در سن هنوز جوانی، بازنشسته و «الکِ کار کردن را آویخته» بودند و صد البته داشتن ماشین، اجباراً جاده چالوسِ خلوت و رویایی اون روزها، تبدیل شده بود به اتاق غذاخوری ما. دهه شصتو میگم... اون وقتایی که من هنوز مدرسه هم نمی‌رفتم و پایه ثابت این جاده رفتن‌ها بودم.

می‌گفتم... جاده رفته بودیم واسه ناهار. گمونم اوایل بهار بود چون حجم گلهای روغنی کنار جویِ آب و آسمان آبی با ابرهای سفید و خورشید روشنی که گرمای خوشایندی داشت رو هنوز با تک تک سلولهای خاکستری مغزم به یاد میارم.

مادرم در حال تدارک غذا بود... شاید تعجب کنید ولی داشت روی اجاقِ هیزمی برامون سیب زمینی سرخ می کرد که قبل از اینکه بریزه رویِ خورشت قیمه‌اش، ما مشت مشت می‌خوردیم و مامان هم حریف ما نمی‌شد.

یادمه یه سیب زمینی تازه سرخ شده رو برداشتم بخورم که دستم سوخت! برای اینکه خیط نشم و هم لذت خوردنش رو از دست ندم، سیب زمینی رو فرو کردم تو آبِ چشمه و تا سرمو بالا آوردم تا از این ابتکار خودم خوش خوشانم بشه، با چهره دلنشین و خندان یه دختر بچه سه چهار ساله، همسن خودم، روبرو شدم... خوشگل عین عروسک.

همون زمان که من چُنبک زده کنار چشمه، به چشمهای روشن عروسکِ اون ورِ چشمه خیره شده بودم، دخترک گفت: اسمت چیه؟

با صدایی به ماسیدگی سیب زمینی یخ شده تو آب! جوابشو دادم.

اون ولی با یه نوایِ کاملاً موزون شعر گونه گفت: اسم منم روشنکه، روشنک!

و دوستی ما، شامل دست همو گرفتن و روشنک از «قیمه» ما خوردن و من از «ساندویچ کالباس» اونا نخوردن و تا خودِ غروب، بی وقفه بازی کردن، ادامه داشت. غروب که اومد و روشنک اینا، سوارِ ماشینشون از اونجا رفتند، در همان دست تکان دادنهای آخری‌مون، دوستی ما هم برای همیشه تموم شد.

هرچند تا سالهای بعد، من و داداشم، معرفی شعرگونه روشنک رو با همون ریتم خودش می‌خوندیم و از شنیدن دوباره‌اش، سرخوش می‌شدیم.

روشنک جان.. الان کجایی؟ چه می‌کنی؟ هنوزم سرخوشی؟

سکانس چهارم

پای اجاقِ گاز بودم و همزمان دست به ساندویچ ساز، برای سفری لقمه صبحانه درست می‌کردم که یادم افتاد به رعنا... همکلاسی علامه جان، که چقدر لقمه‌ ساندویچی‌های نون و پنیر منو دوست داشت.. چقدر دلم پر کشید تا شوخی چشمهاش... چقدر دلم خواست تا بود و براش لقمه درست می‌کردم...

و بعد هرچی فکر کردم، یادم نیومد از کِی همو آنفالو کردیم و تو گروه‌های مجازی دانشگاه، پیام نگذاشتیم، و اون وقت بود که آتیش غم و ناامیدی به جونم افتاد!

بعد که بیشتر فکر کردم، تکه تکه‌های پراکنده از عمرم به یاد اومد و دیگِ ذهنم ملغمه‌ای شد از اسم‌ها... دوستی‌ها... صورت‌ها، از:

مُنا قرائی‌ها (همکلاسی اول ابتداییم که قبل از اینکه یاد بگیرم اسمش رو مُنا می‌نوشتند یا مونا، از مدرسه مون رفت);

الهام صفایی‌ها (یه همکلاسی دیگه دوران ابتدایی که اصلاً نفهمیدم کی کجا رفت و چی شد) ;

قمرِ حبیبی‌ها (دخترکی که کیفم رو تا دم خونه مون میاورد و اگه بهش نمی‌دادم که بیاره، ناراحت می‌شد و علیرغم وضع مالی خیلی ضعیفشون، هرچی می‌خرید دوتا بود، یکی برای من! و واقعاً چرا اینقدر دوستم داشت؟) ;

و خیلی از دوست‌هایی که یه زمانی با هم خیلی صمیمی بودیم اما مثل درخشش کوتاه یک ستاره، دوستی‌های گرم‌مون به سادگی افول کرد و تموم شد....

اسم‌هایی مثل فرحناز نصیری، پوپک جمشیدی، صدیقه بحری، تهمینه (مبصر کلاس اولمون که خودش کلاس پنجمی بود و علیرغم اینکه دوتا خواهرش در سالهای بعد همکلاسم بودند، فامیلیشون یادم رفته!)، مینایی که یک روز که مریض بودم، منو بُرد خونه‌شون و همه تمرینهای هندسه‌ رو برام نوشت، حتی طیبه نوشادی، دخترک روزهای لیسانسی دانشگاه، و ..... که تهِ ذهنم رسوب کردند و تا همیشه‌ای که آلزایمر بذاره! با من خواهند بود.

سکانس پنجم

به قول این متنی که یه زمانی تو فیس‌ و اینستا و تِلِگ، دست به دست می‌شد:

   شاید تا حالا بهش فکر نکردی ولی یه جایی تو بچگیامون، واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم، بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...!

آخرین بارِ دوستی‌مون کِی بود؟

_________

پ.ن یک: خودتعریفتگی!

چه دختر خوبی شدما، دیگه از مرگ و میر ننوشتم، چِش نخورم صلوات...!laugh

پ.ن دو: فَلسَفتگی!

با تعمق در این دوستی‌های برباد یا از یاد رفته، به این نتیجه رسیدم که شاید هر آدمِ چسبیده به هر تکه از عمر ما، فقط مناسب بودن در نقطه خالی مربوط به همون تکه باشه. لازم نیست همیشه همه چیز دائمی و بلندمدت با تو باشه، مهم اینه در وقت و جایِ درستش باهات باشه، ولو کوتاه و اندک.

پ.ن سه: مـودِگی:

امروز خیلی خسته‌ام، خسته جسم، خسته روح، خسته ذهن، خسته قلب، خسته دهن! خسته گوش! خسته حِس! خسته زنده‌مانی...

خلاصه که یه عباس موزونم نداریم که بگه: این زنده‌مانی رو هم از «زندگی پس از زندگی» یاد گرفتیا کلک! devil

 

سکانس آخر

بیخیال، عکس رو ببین!

 

 

ما بچه‌های کلاسِ یکِ هشتِ در آرزوی دیزینِ دبیرستان شرافت

قرار بود در تعطیلات بین دو ترم (بهمن)، ببرن ما رو دیزین، که وقتی دیدند چیتان پیتانِ اون زمان، اومدیم واسه رفتن، کنسلش کردند! (الان خدایی ما با یه روسری سر کردن شدیم چیتان پیتان؟!)

ما هم نشستیم ساندویچهامونو تو کلاس خوردیم و عکسهامونو پای تخته انداختیم، تا ثابت کنیم: هیچوقت نباید یه ایرانی رو تهدید کرد! مخصوصاً اگه یه دخترِ سیزده چارده ساله باشه. cheeky

الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم که خیلی خانوم بودیم که زودی برگشتیم خونه‌هامون، چون به راحتی می‌تونستیم بپیچونیم و بریم جاهایِ دیگه، خانواده ها هم تو این خیالِ خام که ما دیزین هستیم بمونند. ولی خب، کجا رو داشتیم که بریم؟ سرِ قرار با دوست‌پسرهای نداشته‌مون؟!!!

راستی اسم‌هامون رو تخته نوشته شده! اگه گفتید نگارِ مهربون من کدوم یکی‌مونه؟ wink

 

تم این پست: یاد بچگی‌مون، یاد سادگی‌مون، یاد زندگیامون بخیــــر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۲۶
سیمرغ قاف

غصه‌های گذشتن از کوچه‌ها، بی‌تو

پنجشنبه, ۸ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۳۷ ق.ظ

از کوچه گذشتم.

به عادت گذشته‌هامان، با سری به زیر و دلی لرزان... کاش نبــودی!

اما تو همیشه در این کوچه، به کمین من نشسته‌ای.

این‌بار به جای حمد، آیه الکرسی می‌خوانم و زیر لب می‌نالم:

«رهایم کن... آن وقتها که باید می‌بودی، نبودی. حالا که رفته‌ای، هر دقیقه اینجایی!»

خوش‌حال می‌خندی و با نرمی گلایه‌ام را زمین می‌زنی:

«نبودم بی‌معرفت؟ منی که همیشه بودم... سایه‌ی سرت... خُب نه!... سایه‌ی پشت سرت!»

و می‌بینمت که چقدر راست می‌گویی.

قدم تند می‌کنم و پشت سرم می‌مانی. می‌گلایَم باز:

«اما حالا که نیستی... پس برو... و رهایم کن

حالا حتی پدر و مادر هم رهایت کرده‌اند. ببین... خانه‌تان دیگر نیست.

همه رفته‌اند و خاطرات خانه‌ی تو، مدفون، زیر پایِ برج نشینان شده است و خودت کجا دفن شده‌ای؟ خدا می‌داند.»

می‌خندی... و نگاهت می‌دود تا برج‌ها... با نگرانیِ یک پدر! بر پنجره خالی یکی از طبقات، خیره می‌ماند.

نگاهم می‌کشد تا در خانه‌تان... آن درِ زیبایِ قودار که دیگر نیست... آن عکس بزرگ شده‌ات هم نیز!

اما بالایِ درِ تازه ساز، نام ساختمانِ نو، به چشم می‌خورد: اشکان!

اشکانم راه می‌افتد...

پس نرفته‌اند و در همین برج‌های یک یا دو، عزیزانت نفس می‌کشند و زندگی‌شان را می‌کنند.

و تو هم به خاطر آنهاست که هـنـوز اینجایی!!!؟

و منِ ساده دل می‌پنداشتم که انتظار دیدارِ مرا می‌کشی.

به سر دلم داد می‌زنم: «خُب خَرِ خدا... اگر دیدار تو را می‌طلبید، حالا که در قید و بندِ مکان نیست، به کوچه‌ی خودِ شما می‌آمد... نه اینکه بست، درِ خانه‌ی خودشان بنشیند!»

 

آه که باز هم سادگیم، فریبم داد... و تو فریبم دادی... و میان کوچه، روبروی خانه‌ی قدیمی‌تان که حالا برجی است و نامِ پسرت را بر خود دارد، خِفتم کردی

و این پنجشنبه شبی، بهایِ محبت گذشته‌مان را از من، رندانه، تیغیدی!

چقدر بی‌وفا و سوءاستفاده‌گر شده‌ای جانم... که قبلترها نبودی!

 

سکوت کرده‌ای، بی هیچ تلاشی برای توجیه یا اندکی توضیح،،، نظاره‌گر صورت اشک‌آلود و پر غصه‌ام،،،

و چشمان سیاهت، مرا در حجم گرمی فرو می‌برد که نمی‌دانم غمی تلخ است یا خاطره‌ی عشقی تاریخ گذشته!

زمزمه می‌کنم: بهایِ محبتِ گذشته‌مان بیش از اینهاست جـآنم.

و کوچه‌ی خاطرات، با یک حمد، برای تو به آخر می‌رسد....

 

پ.ن: پرسان از نشانی آن چشمهایِ شوخِ پر محبت، چه خوب که پیدایت کردم... غبارآلودِ نجیب و مغرورم... حالا بگو تو باوفاتری یا من؟!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۰۱ ، ۰۹:۳۷
سیمرغ قاف

روزگارِ حُبِّ حبیب

شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۱۱ ق.ظ

حبیب، پسر دو دهه قبل بود. یعنی متولد دو دهه قبل از دهه‌ی تولد من. اینجوری که وقتی من یه بچه دبستانی بودم، موسمِ عشق و عاشقی حبیب بود. حبیب: این پسرک قدبلند، چشم آبی، موبور و لاغر اندام محل. نمی‌گم کشته مُرده زیاد داشت، ولی در حد خودش، خوب بود. می‌تونست لااقل دل نصفی از دخترایِ دمِ بخت اون زمان رو ببره.

اما حبیب، خودش عاشق بود. عاشق سوسن... دخترک سبزه رویِ چاقِ لب کلفتِ مو وِزوِزی که بهش می‌گفتند: سوسن آفریقایی!

 

سوسن آفریقایی هم گل قشنگیه ها

 

تیکه‌های به غایت ناجوری برای هم بودند. حتی سوسن، یکی دو سالی هم از حبیب بزرگتر بود. یه خونواده درب و داغون داشت (پدر دو زنه) ولی پدرِ عاشقی بسوزه، که این چیزا حالیش نیست.

پدر و مادر حبیب، می‌سوختند و راضی به وصلت حبیب و سوسن نمی‌شدند. حبیب یه دو باری هم خودکشی کرد. یادمه بار دوم، همین که از بیمارستان آوردنش خونه، تا پدر مادر سر بجنبونن، حبیب از خونه زد بیرون، به قصد رفتن به خونه‌ی یار و دیدار سوسن.

پدر خدابیامرزش (که نسبت فامیلی هم با ما داشت) دنبالش راه افتاد به سمت خونه‌ی سوسن. یه چماق بزرگ هم تو دستش گرفته بود، خیلی عصبانی و به نظر من حتی از دماغش دود هم بلند می‌شد!

بعد زن‌های سرخوشِ محل، دنبالش راه افتاده بودند. عین یه تظاهرات کوچیک محلی! یکی نمی‌کرد اون چماقو از دست باباهه بگیره. همه مِن بابِ فوضولی، فقط دنبال این بودند که ببینند چی میشه. جالبیش اینجاست که مامان منم تو دسته زنهای محل حضور داشت!

اون روز یادم نمیاد که بعدش چی شد. آخه ما بچه‌ها قدِ ننه‌هامون فوضولِ جریانِ سوسن و حبیب نبودیم و پیِ اون دسته‌ی کذایی رو نگرفتیم. اما چند وقت بعدش، کارت عروسیشون اومد درِ خونه‌مون. بعدشم عروسی سر گرفت و با هزارتا حرف و حدیث و بگیر بیار، بالاخره این دو تا مرغ عشق، رفتند زیر یک سقف... سقفِ یک خونه‌ی قدیمیِ اجاره‌ای که درست پایین خونه ما قرار داشت و ما کلاً می‌تونستیم وسط عشق و عاشقیشون سِیر کنیم!

عشق و عاشقی دیری نپایید. سوسن، طفلک، بَر و رو یا قد و هیکل درست حسابی که نداشت، صداشم که کلفت و مردونه، زنانگی و دست و پنجه و هنر هم تعطیل، از اون وَرَم دچار وسواااااااس شدید، همه اینها دست به دست هم داد، تا حبیب خیلی زود به حرفِ پدر و مادرش (نه فقط اونا که کل محل) برسه و بفهمه چه انتخاب اشتباهی کرده.

اما درخت عاشقی، شکوفه داده بود و وجود یک بچه، مانع از اون شد که اون کاشانه گِلی، به اون زودی از هم بپاشه. دخترک بزرگ شد و به سن مدرسه رسید. بیماری وسواس سوسن هم بزرگ و بزرگتر شد. دیگه کاملاً عشق که هیچ، حتی زناشویی و خانواده بودنی هم بینشون باقی نمونده بود. رنگِ زردِ حبیب، درست همرنگِ موهایِ بورش، خبر از حال و روز خرابشون می‌داد.

یه روز یادمه، از پشت پنجره اتاقم که کاملاً مشرف به حیاطشون بود، صبح زود دیدمشون که دوتایی، با یه پوشه آبی رنگ کتونی‌ها رو وَر کشیدند و در سکوت و غمگینانه، از خونه رفتند بیرون. همون ظهر، مامان خبر داد که رفتند برای طلاق!

و طلاقی که پایان حُبّ حبیب نبود، اتفاق افتاد.

بعدِ طلاق، سوسن نه سرِ کار رفت که خرج خودشو دربیاره، نه برگشت خونه‌ی پدرش. حبیب برای اون و دخترشون، خونه‌ای اجاره کرد و مقرری ماهیانه‌ای هم بهشون می‌داد. حبیب مردِ پولداری نبود، یه کارمند ساده‌ی سطح پایین تو یه اداره دولتی. اما دادن خرجی به سوسن را تا سالها بعد از طلاق، حتی وقتی دخترشون ازدواج کرد، حتی وقتی خودش هم مجدداً ازدواج کرد و بچه‌دار شد، ادامه داد.

هیچوقت هم نگفت که دیگه این سوسن خانم، زنِ من نیست، پس خرجش گردنِ من نیست. نگفت خودش بابا و داداش داره به من چه؟ نگفت به جهنم، میخواست زندگیشو سفت بچسبه و اینجور خونه خرابمون نکنه. نگفت منِ خر یه خریتی کردم اینو گرفتم، حالا که دیگه رفته، به من مربوط نیست چه جوری میخواد زندگی کنه. نگفت من دیگه خودم زن گرفتم، دوتا بچه دارم، به خرج خودمون بیشتر نمی‌رسم.

هیچکدوم از اینا رو نگفت و به رسمِ همون الفتِ قدیمی بینشون، سوسن رو همیشه عائله خودش می‌دونست. تا حُب و حبیب بود، سوسن رو چه غم از روزگار!

 

 

حدود یک ماه پیش، حبیب، طی سانحه‌ای از دنیا رفت. برای زن و بچه‌اش، یه خونه کوچیک و یه حقوقِ مستمری باقی گذاشت. اما سایه‌ی پُر مهرِ مردانگیش برای همیشه از سر سوسن رفت....

کاش قدِ حبیب مرد داشتیم... کاش بامعرفت عاشق می‌شدیم.

_______________

پ.ن بی ربط:

خونه قدیمی حبیب و سوسن، یه خونه صد ساله بود. جلوی درش طاقی داشت، داخل طاقی که می‌شدی، یه فرو رفتنگی تو دیوار بود که مامانم می‌گفت جایِ انبارِ هیزم تو زمانهای قدیم بوده. جون می‌داد واسه قرارهای عاشقی تو دهه شصت و اوایل هفتاد. فکر کن یه جای تنگ و تاریک و دور از دید! وسط یه کوچه‌ی باریک کم رفت و آمد.

خلاصه بگم مکانی بود واسه خودشا... شخصاً مچ چندین نفر از اهالی محل رو اونجا گرفتم. یادش بخیر... الان ساختن خونه رو و یه هیولایِ پارتمانی! ازش بردند بالا. دیگه نه درخت توتی هست، نه جویِ آبی و نه قرارِ عاشقانه.

هیــــــــــــع..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۱:۱۱
سیمرغ قاف

سلام دوستان و هم مدرسه‌ای‌های عزیزم

متأسفانه من خبری از دو عزیزی که نامشونو بردید (خانم غنی زاده و خانم شمسی زاده) ندارم.

فقط خانم انصاری، مدیر مدرسه‌مون، رو هر از گاهی می‌بینم. اونم تو مراسم‌های مذهبی مهدیه و فاطمیه کرج. اگر خواستید ایشونو ببینید برید فاطمیه. (آدرسش: میدون کرج، خیابون فاطمیه) بیشتر وقتها اونجا هستند.

امیدوارم همه تون در سایه نگاهِ مهربون خدا، در آرامش و سلامتی باشید.

دمِ همه شرافتی‌ها گرم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۰ ، ۱۳:۱۳
سیمرغ قاف

روح استادم شاد که مرا عشق آموخت و دگر هیچ...

سه شنبه, ۷ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۵۱ ق.ظ

سر یکی از کلاسهای درسش، آیه نور را تفسیر می‌کرد. می‌گفت: «در واژگان این آیه، اونچه مستتره، ذکر و نام ائمه اطهار هست. هر یک از این واژگان، اشاره به یکی از ائمه داره. یک روز یادم بیارید تا سرِ صبر وحوصله، براتون بگم که کدوم واژه کدوم امامه و دلیل این امر چیه...»

و هیچوقت فرصت نکرد تا برایمان بگوید.

حالا سهم من از تلاوت قرآن، هدیه به روح استاد، شده جزء هجده.... مزین به آیه نور

و بغضی که ته گلویم می‌گوید: پس چه کسی دیگر می‌تواند رازِ این آیه را برایمان بازگو کند؟ اشکی چکان می‌گوید: هیچکس... شاید مهدی زهرا... روزی... که شاید باشیم یا نباشیم!

 

 

روضه‌هایش پرشور بود و از وقت و ساعت تعیین شده‌ی آن می‌گذشت و باز هم کلام باقی می‌ماند.

چه خوش روزهایی بود که بی کرونا! آواره بودیم... آواره روضه‌هایی که گوشه کنارِ شهر برپا می‌شد، و همچون گل آفتابگردان، رو به سوی خورشید صورتِ سپید و همیشه مهربانش داشتیم.

 

 

خانم اکبری عزیز، مبلغ، سخنران و ادیبه فاضله کرج به دیدار حق رفت و ما در تمامِ حسرتها و ایضاً خاطرات نابی که با او داشتیم، تنها ماندیم.

کوله‌باری از سخنرانیهای صوتی، دعاها و معرفتی که یادمان داد، از او به یادگار ماند.

روحت شاد... و یادت گرامی... و یاد خاطراتمان بخیر... و یاد وعده‌های شیرینت گرچه محقق نشدند. مثلاً آن سفر کربلایی که می‌خواستی ما را ببری و هر قدمش را برایمان روضه بخوانی و گرهی از اسرار این حقیقت را باز کنی...

 

سایت اطلاع رسانی شون: http://shamsotalea.com/

کانال تلگرامی مملو از دعاها و نوشته ها و سخنرانیهای صوتیشون: @zaynab_ir

التماس دعا

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۰ ، ۱۱:۵۱
سیمرغ قاف