آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

داشتم فایل‌های کامپیوتر رو پاک می‌کردم که به یه فایلی رسیدم. اسم عجیبی داشت: سیب شش ما!

هیچ ایده‌ای از این که چی می‌تونه باشه، نداشتم.

بازش کردم.

پَس‌وُرد داشت!

انگشت‌ها ناخودآگاه روی کیبورد ضربِ تایپ گرفتند: مـــن وَ تــــو!

باز شد.

 

 

غرق شدم تو خوندن... تا که دید، تار شد...

پلک زدم... اشک ریخت...

سر برگردوندم، تقویم رو دیدم: شونزده اسفند!!!!!!!!!!!!!!!!!

یک روز مانده تا تولد تو!

می‌بینی جانم؟ کائنات هنوز کرمش رو می‌ریزه!

عجیب‌تر می‌دونی چیه؟ دیشبم معبد! بودم...........!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۰۸
سیمرغ قاف

همـه‌ی دختـران مـن

يكشنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۲، ۰۸:۰۷ ق.ظ

 

وقتی نسترن رفت، با خودم عهد کردم اسم دخترم رو به یادش بذارم نسترن.

 

اون موقعها اسم گل هنوزم برای دخترها مد بود اما اسم‌های دیگه‌ای هم بود. مثلاً هر زوجی بعدِ سالها چشم انتظاری بچه‌دار می‌شدند، اسم بچه رو آرزو... هدیه... یا امید می‌گذاشتند.

یه چندسالی گذشت تا که فهمیدم نسترن برای منم یه آرزوئه. یه هدیه‌ای که امید داشتم از طرف خدا به آغوشم برسه.

 

سالها همینطور می‌گذشتند، هدیه‌ای از بقچه‌ی لک‌لک‌ها نمی‌رسید، امیدها کمرنگ و آرزوها محالتر می‌شدند.

بعد اسم‌های دیگه‌ای پیدا شد!

دونه دونه گل‌هایی که می‌رفتند و از تو عهد می‌گرفتند که اسماشونو روی دخترات بذاری!

دخترایِ هیچوقت جز در خواب نداشته‌ات!!

_________________________

 

دارم فکر می‌کنم به این‌که اگه «آرزو» به خونه ما هم قدم می‌گذاشت، الان مادر چندتا دختر به اسم‌های «نسترن»، «نوشین» «بهشت» و «همیلا» بودم؟!

ولی می‌دونی، اسم «سعیده» رو هیچ‌وقت رو بچه‌ام نمی‌ذاشتم... نه فقط به خاطر این‌که میگن قاتل امام زمان، سعیده نامی هست،

نه فقط به خاطر بابِ روز نبودن اسمش،

نه به خاطر این‌که سعیده، در بین همه دوستای پرکشیده‌ام، با اون مرگ دلخراشش (خو..د.کش..ی) بیشتر از همه جگرمو سوزوند و فکر عاقبتِ شرش داغونم کرد،

که حتی به خاطر این‌که آخه سین و عید هم شد اسم؟

_____________

پ.ن: عزیزجان، قدم «مریم» تو مبارک باشد... چه‌ خوب که تا مردنم صبر نکردی و گلت رو به نام من، بوییدی.

 ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﻋﻠﻲ ﻛﻞ ﺣﺎﻝ

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۰۷
سیمرغ قاف

ای اهلِ دلم... مهرِ وفادار... کجایی؟

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۴۶ ق.ظ

 

نوحهی «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...» رو که می‌شنوم خودم رو وسط محرم‌های نوجَوونی می‌بینم.

نزدیکِ ظهر عاشورا، دسته محل راه می‌افتاد به سمت میدون کرج و امامزاده حسن، اما از شلوغی زیاد، مثل هر سال، از نیمه راه دور می‌زد و زیارت نکرده! برمی‌گشت، تا به موقع به ناهار و نماز مسجد برسه و تو راهِ برگشت، همیشه این نوحه رو دَم می‌گرفتند.

زن‌ها چه اون‌هایی که از اول هم با دسته اومده بودند، چه اون‌هایی که مثل ما از صبح زود خودشونو به میدون رسونده بودند، همه با دسته‌ی محل برمی‌گشتند و اینجوری دسته، چاق و چله می‌شد و زیادیِ زن‌هایِ یک دست سیاه پوش، شوق جوونها رو برای خودنمایی و عزاداریِ به چشم اومدنی‌، بیشتر می‌کرد. اصلاً پسرها کل سال رو منتظر این فرصت، برای دلبری بودند (که عاشورا همیشه مجالی‌ست برای دلبری!) تا به مدد یک سینه زدن مشتی یا زنجیرزنی سه ضربی، زوردارترها با اون کمربندهای چرمی عَلَم کشی که آپشنی بود فرارویایی و ژیگول‌ترها با یک من روغنی که به سر و مو می‌زدند، همه در تلاشی مسابقه‌وار برای اینکه بتونند دلِ یکی از ما دخترهای گنجشک‌دلِ اون روزگار رو که اگرچه سخت عاشق می‌شدیم، سخت هم می‌گسستیم، به دست بیارند.

دخترها، با صورتهای سفیدِ پودر و کِرِم ندیده، با ابروهای پُر و سیبیل‌های دست نخورده! در قابِ چادرهای مشکی کیفی (پارچه کیفی، نوع ارزونی از پارچه چادری دهه‌های شصت و هفتاد) که ولو شده سالی یک‌بار برای ایام محرم پوشیده می‌شد، یکپارچه نگاه می‌شدند برای پیدا کردن یک نفر... فقط یک نفر... همونی که تونسته بود تو اون قلب کوچیک، خودشو جا کنه...

تو اون شور و دَمِ ای اهلِ حرم، چشم مهناز می‌افتاد دنبالِ جعفر... فاطی، گردن می‌کشید برای دیدنِ اکبر... سلیمه زیر لب قربان صدقه حمید می‌رفت که قرار بود بعدِ دوماهِ عزا بیاید نامزدش کند و ندایِ سرگردونِ بی سروسامون، چشمانِ سگ دارش، در مسیری از این زنجیرزن به اون علم کش... از این سینه زن به اون کتل و پرچم به دست، سگ دو می‌زد.

این سعیده کوفتی هم که فقط پیِ آرش بود... ریقونه قدکوتاهِ آس و پاسی که هیچی نداشت جز هنرِ قر کمر! و عاقبت هم سعیده رو گرفت و عاقبت به شرش کرد.

و این وسط، اُسکارِ اسکولانه‌ترین نگاهِ نجیبانه می‌رسید به او که سالی یک‌بار در محل رویت می‌شد چرا که مادرش بعد از به بلوغ رسیدن، قدغن کرده بود در محل گشتن را برای او و می‌گفت باید درس بخواند و مهندس شود و یک دخترِ چادری برایش بگیریم (که آخر هم نه مهندس شد و نه زن چادری گرفت و مادرش هم با این محال مُرد!) که چشمها میون اون جمعیت، دنبال رفیق ریزنقش بچگیها بود که فقط می‌شد سرِ دسته روز عاشورا دیدش که جدا از همه جوون‌ها و اول دسته، کنار پیرمردها سینه می‌زد و تی‌شرت اصلِ مشکی با شلوار لی راسته و کتونی زبونه بلند سفیدش از همه‌ی آپشنها آپ‌شِن‌تر! بود،

و آه از افشونی موهای لخت قهوه‌ای که با هر ضربه دست به سینه، از پیشانی به آسمان می‌شد و آآه که چه نمی‌کرد با دل مجنون!

 

کجا رفت اون روزها؟

گیرم که روزها رفتند، مِهرها را هم با خود بردند؟

حال که روزها رفتند و مِهرها هم... خود کجایند آنهایی که در روزهایی مِهر ما بر دلشان و مهرشان بر دلمان بود؟

 

پ.ن: باشه باشه... استغفرالله از جاهلیِ خاطرات جوانی اما... ننویسی دق می‌کنی‌ها!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۴۶
سیمرغ قاف

... کتیر کَـ تــیـــــر

جمعه, ۹ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۸ ب.ظ

- کاش همه تقویم‌ها پانزده شهریور نداشتند!

-- گیرم که نداشت... نه فقط پانزده‌اش، که کل شه‌ری‌ور را... که مثلاً القاعده برج سپتامبر را از بیخ و بُن می‌ترکاند... یا کل سنبله را درو می‌کردند و یک آتش هم روش! که باز هم چی؟ در یک روز دیگر، متولد می‌شدی.

این روزهای بی‌گناه... آن گناهکارانِ پر تقصیر!

- هییییم، راست و حق...! پس کاش برای من، تولدی نبود.

-- خب... این شد یک چیزی... اما باز هم چه فایده؟

حالا که از گازِ شصتِ زهره رسایی! هستی. فقط می‌توانی به مردن بی‌اندیشی! به رفتن و چنان رفتنی که انگار هرگز نبودی! به آرامش پس از آن...

هرچند که گمان نکنم با این کوله و توشه به آرامش هم برسی!!

اصلاً میدانی چی الان می‌چسبد؟

یــک خواآآآآآآآآب از نوع عمیـــــــــــــق... که هم فراموشی است و هم، مرگی موقت...

- کاش می‌شد بخوابم و ...

-- بس کن... آن آرزوی مگویِ محال را تکرار نکن... نگفتم کفر است؟

فقط بخواب... بخواب... بخواب .!

 

لالا لالا گل مریم ... که زخمی کردنت هر دم...

ببند چشمای اشکیتو... فقط خوابه واست مرهم

 

پـ ن: تولد ما در !!

پــ ن: گیر داده‌ام به تقویمها !!!

پــ ن: نپرس!

پـــ ن: که این ... تیری... است در قلبم

پــــ ن: فالی زدم به دفتر استاد... این آمد

اعوذ بالله مِنَ التیرانِ الکثیر 😭

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۲ ، ۲۱:۴۸
سیمرغ قاف

کاش آن سال تقویم، هفتم تیر نداشت!

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۲، ۰۷:۱۱ ق.ظ

لعنت به آن هفتم تیری که در چهارراهِ منتهی به هفتم تیری، نگاه تو را به نگاه من رساند...!

قرار داشتم... تکیه به بی‌خیالی‌ها... عبور را نگاه می‌کردم، که تقدیر، از آستین تأخیر بیرون آمد.

گفتی فراغتی داشتی در کتابخانه‌ای، با اسکارلت! و راهت را کج کردی برای یک پیگیری نه چندان ضرور... اصلاً چرا در آن گرمایِ تیر ماه هوسِ پیاده‌روی داشتی را درک نمی‌کنم!؟

شاید اگر قرار من با تأخیر همراه نمی‌شد...

یا اگر راه تو کج به آن چهارراهِ حادثه...

شاید اگر روسری سفیدی بر سر نکرده بودی که در ترکیب با پوست برفی و چشمانِ سیاه و رژِ سرخابی‌ات، دلبرترت نمی‌کرد...

یا اگر من، با آن شلوار عاریتیِ طوسی و آن کوله مشکی، این قدر به چشمانت خواستنی نیامده بودم...

اگر سهیلا دیر نمی‌کرد... اگر رضا تو را سفت‌تر می‌چسبید... یا اگر تو اینقدر غرقِ در شک به دوست داشتنِ روزهای خوب نبودی...

اگر هفت، تیری نبود و تو را به چشمانم شلیک نمی‌کرد... اگر بعدِ زخمی شدن از نگاه، دلم را قلقلک نمی‌دادی... اگر مرا پَس می‌زدی... اگر همان وقت که فهمیدی دنبالت افتادم، دربستی می‌گرفتی و بیخیالِ پیاده‌روی، دَر می‌رفتی... گیرم که گیر دادن آن گشت ارشادی‌ها هم نقطه‌ی نجاتی بود که هرگز نفهمیدم چرا اینقدر به راحتی رهایم کردند؟!

اگر سفر به همان قریب‌الوقوعی بود که برایت می‌گفتم تا با نیمچه سایه تهدیدی از جدایی، مشتاق‌ترت کنم...

اگر کمی عاقل بودی.. اگر کمتر فارغ بودم...

اگر آن هفتِ تیر... آن پیاده کتابخانه رفتنِ بی‌موقع... آن تصادفاً برخورد در چهارراهِ حادثه... و آن عشق مسخره‌ای که بین ما متولد شد نبود...

شاید حالا اینقدر بی کشش و آرزو همچون مردگانِ نفس‌کِش، به زندگی خیره نگاه نمی‌کردی... که همه چی برایت حسرت نبود...

که شاید دریایی برای در آغوش کشیدن و ساحلی برایِ نوازش گیسو بود...

که سالاری غرقِ بی‌آبی نمی‌مُرد...

که شاید غزلی در خانه‌تان به شادی عروس می‌شد...

که شاید روزهای خوب، زیر سنگ‌های سیاه به خاموشی نمی‌رفت...

که شاید سعیده.. حالا زنده بود!

آری.. یک هفتم تیری بود که نباید می‌بود اما «ساغول سَن» کی در برابر قَدَرِ تقدیر کاره‌ای هست؟

 

 

بعدتر نوشت: می‌بینی؟ حتی در شمارش سال‌ها هم اشتباه می‌کنم. پیر شدم آخر... با انگشت‌هایم که می‌شمُرم، پسرک بیست و چهار ساله است و من هنوز نمی‌فهمم چرا بیست و پنج سالی است که خاک‌هایش خفته؟

کدام سال را گم کرده ام که دنیا فقط برای خانواده غمگین ما جا نداشت!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۲ ، ۰۷:۱۱
سیمرغ قاف

کوچه‌های پُر از عطر و قرار

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۲۲ ق.ظ

قرارهای مخفیانه‌مون، عصرها بود. وقتی خورشید پیراهن نارنجی‌ می‌پوشید و می‌رفت تا پشت کوه‌ها قایم بشه، ما هم از تاریکی بعدش استفاده می‌کردیم و تویِ یکی از پاتوق‌های شهر، قایم می‌شدیم.

بیست سال پیش... دانهیل می‌زد.

وقتی میومد دنبالم، یک خیابون پایین‌تر از خیابون اصلی خونه‌مون پارک می‌کرد. بعد آروم آروم راه می‌اُفتاد سمت خونه. در فرهنگ و جوِ سنتی اون محل، این جور قرارها هنوز ممنوعه بود. تو کوچه پایین خونه‌مون، منتظرم می‌موند.

کوچه یه پیچ نود درجه داشت. همیشه داخل پیچ، می‌ایستاد طوری که از هیچ جای کوچه، تا اون پیچ رو رد نمی‌کردی، نمی‌تونستی ببینیش. اما از سر کوچه، ندیده، می‌دونستم که اومده. آخه بویِ عطرش (امان از بویِ عطرش!) که کل کوچه رو رقص کنان طی می‌کرد و زودتر از خودش، به من می‌رسید....!

 

 

پ.ن 1: ما هم می‌تونستیم عاشقانه‌هایی داشته باشیم. نداشتیم؟

پ.ن 2: تولدت مبارک، رفیقِ بیست ساله‌ی خوش عطرِ من. راستی امسالم برات هدیه، عطر گرفتم. عطری که میگن جدایی میاره اما پیغمبر دین و آیینِ من و تو گفته: بهترینِ هدیه‌ها عطره! می‌بینی جانم، عطرها بی‌تقصیرند. کین جُـ.دایـ.ی کار او نیست!

پ.ن 3: دانهیل، که الان یه عطر معمولیِ منسوخ شده است، اون وقتها خیلی رو بورس بود. حتی تو فیلم‌های آب‌دوغ‌خیاری‌مون هم ازش اسمی برده می‌شد. مثلاً این یه دیالوگ از صحنه‌ای در فیلم لج و لجبازیه:

- (سارا خوئینی‌ها): دانشکده که می‌رفتم، از بویِ اُدکُلُنش می‌فهمیدم از کجا رد شده رفته. این بویِ اُدکلن دانهیلِ فرهاد، همه بچه‌های دانشکده رو دیوونه کرده بود.

- (سحر ذکریا): نُچ نُچ نُچ... پس همش زیر سرِ این دانهیله!

 

________________

یـآدش بخیـر... یاد همه فیلم‌های آب‌دوغ‌خیاری که با پایانِ خوششون شرافت داشتند به فیلم‌های هرز و بی تَهِ این دوره... یادِ قرارهایِ مخفیانه... کوچه‌های تنگ و پرپیچ... یادِ عطرهای تموم شده و هنوز از یاد نرفته!

و در آخر: سلام به آن روز که حسرت گذشته در آن نیست!

 

  تمِ پست: تولدت مبارک مخلوط با عطر تنت پیچیده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۲۲
سیمرغ قاف

 

مامانش بهش گفته که قراره براش خواستگار بیاد. اینه که این خانوم کوچولو، خجالت کشیده و لُپاش سرخ شده.

آخه می‌دونی آلبالوها هم هنوز مثل دخترای دهه‌های سی، چهل، پنجاه، شصت، نجیب و شَرمو و صد البته لُپ گلی هستند.

به هرحال، آغاز روزهایی که گیلاس‌ها و آلبالوها می‌رسند تا با عشق‌بازی‌شون چشمایِ ما آلبالو گیلاس بچینه! مــُبــارک.

 

پ.ن: آلبالوهای اداره‌مون... جاتون خالی، دیروز یه لیوان چای آلبالو ازشون زدیم بر بدن. گرچه هنوز کالند و طعم چایی‌شون گَس بود، اما شـــُکر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۵۴
سیمرغ قاف

نور بالا

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۲۰ ق.ظ

خدابیامرز دایی مادرم، مردِ دریادل و سفره داری بود. اهل و عائله‌اش هم زیاد بودند و فامیل‌های سببی و نسبی‌اش هم گسترده. خدا هم به مالش برکت زیادی داده بود. همه اینها باعث می‌شد خونه‌اش همیشه شلوغ و پر مهمون باشه.

 

دایی سید جمال، مردِ مردِ روزگار، روحش شاد

 

یادمه خیلی کوچیک بودم، شاید حدوداً چهار یا پنج ساله، که یک شب برای شب‌نشینی رفته بودیم خونه دایی مادرم. مثل همیشه، چندتایی مهمونِ دیگه هم خونه‌شون بودند. خیلی از بچه‌های فامیلِ زن‌دایی رو می‌شناختم اما اون شب، یه پسری بینشون بود که به چشمم جدید و ناآشنا می‌یومد. یه پسر نوجوانِ حدود شونزده ساله، لاغراندام و بسیار نجیب و خجالتی که به شدت هم سفید و نورانی بود.

یعنی میگم نورانی، به این شدت که منِ بچه‌سال هم اینو متوجه شدم و به زبون آوردم. وقتی برگشتیم خونه، از مادرم پرسیدم: اونی که صورتش عین لامپ روشن بود کی بود؟

مادرم لبخندی زد و گفت: اون خواهرزاده زن دایی هست. تا حالا ندیدیش. می‌خواد بره جبهه. اومده بود تا از خاله‌اش خداحافظی کنه.

بابام از اون ور گفت: بچه راست می‌گه‌ها، خیلی نوربالا می‌زد.

خلاصه که این پسر فامیل ما، رفت جبهه و مدت کوتاهی نگذشت که خبر رسید شیمیایی شده. جمله‌ای که اون روزها زیاد به گوشم می‌خورد، «زیر گلوشو سوراخ کردند تا بتونه نفس بکشه» بود. در مخیله‌ی کوچک چهارسالگی‌هایم، مدام صورتی نورانی با یک گلویِ بریده جلوی چشمام میومد و به گریه‌ام می‌انداخت. اون پسر، چند روز بعد، به خیلِ شهدا پیوست.

شهید حسن (مصطفی) رضاقلی، فی‌الواقع تنها نوربالایی بود که تو زندگیم دیدم.

__________

پ.ن 1: پسردایی مادرم هم اسم شناسنامه‌ایش، حسن بود ولی تو خونه صداش می‌کردند مصطفی. اونم عین پسرخاله‌یِ هم اسمش، شهید شد. هم‌اسم‌هایِ هم‌مرامی که با هم، ‌عاقبت بخیر شدند. (روحشون شاد)

پ.ن 2: پسردایی شهیدِ مادرم که بهش می‌گفتیم دایی مصطفی، خاطرِ یکی از دخترهای فامیل رو می‌خواست. (البته من خیلی کوچیک بودم و این چیزا رو نه متوجه می‌شدم و نه یادم هست، همه رو برام تعریف کردند.) از اون طرف، یکی دیگه از پسرهای فامیل هم، خاطرخواهِ دختره بود و رقیب عشقی دایی مصطفی محسوب می‌شد. دایی که شهید شد، رقیب، میدون رو خالی دید و به دلبرِ فریبایِ خودش رسید.

یه خاطره دیگه که یادم میاد اینه که عروسیشون، منو نبردند. یعنی گولم زدند و منو خوابوندند و یواشکی جیم شدند! بعد هم بهم وعده دادند که عروسی اون یکی پسردایی، یعنی دایی محمد، با فاطمه جون، می‌بریمت. نشون به اون نشون که سی سال بیشتر گذشته و هنوزم منو به این عروسی نبردند! آخه وصلتشون سر نگرفت. خ خ خ

پ.ن 3: رقیب عشقی کامروایِ دایی مصطفی، حدود یک ماه پیش به رحمت خدا رفت. میخوام بگم، چه بمیری چه شهید بشی، خواهی رفت! پس چه بهتر که شهید بشی. اونم هرچه زودتر بهتر.

 

دسته گلی از صلوات هدیه به روح پاکشون

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۲۰
سیمرغ قاف

سکانس اول

روز اول دبیرستان بود، یه مدرسه دَرَندَشت که صدی به نود و نُه، بچه‌های کلاس اولش، با هم غریبه بودند.

کلاسبندی که شدیم و اسمها رو خوندند، یه دونه یه دونه، بچه‌ها رفتند سمت کلاس. من نفر آخری بودم که توی اون کلاس افتادم. واسه همین وقتی رفتم تو کلاس، بقیه نشسته بودند سرجاشون. بلند گفتم: ســـلام!

همه سرها به طرفم برگشت، و این آغاز دوستی‌ها بود. دوستی‌هایی که حتی یه دونه‌شم تا الان باقی نمونده!

سکانس دوم

نگار، رویِ یک نیمکتی تو ردیفهای اول تنها نشسته بود. (من همیشه به واسطه اعتماد به سقفِ زیادیم و البته قدّم، تو ردیفهای جلویی کلاس می‌نشستم.) رفتم کنارش و پرسیدم: اینجا بشینم؟

خندید و گفت: آره.. بشین، خالیه.

و این آغاز یک دوستیِ پررنگ و صمیمی بود که فقط یک سال، طول کشید.

بعد از عید بود که یه روز، نگار دعوتم کرد به خونه‌شون. دهقان ویلا می‌نشستند، مادرم با بدبختی اجازه داد برم. براش یه دسته گل بزرگ از گلهای ژربرا و عروس صورتی خریدم. بعداً برام تعریف کرد که خواهر کوچیکش، اونقدر از دسته گل خوشش اومده و ذوق زده شده بود که هر وقت اسم من تو خونه‌شون برده می‌شده می‌گفته: همونی که واسمون گلِ خوشگل اُوُرد؟!

آخر سالِ تحصیلی، نگار و خونواده‌اش رفتند تهران و شاید فکر کنید که این آخرین دیدار من و نگار بود؟ یا شایدم آخر دوستی‌مون؟

ولی نه.. دست سرنوشت، یه چهار پنج سال بعد، ما رو سر راهِ هم قرار داد. تازه تهران استخدام شده بودم و اداره‌ام نزدیک سینما آفریقا بود. یک روز که داشتم از جلویِ سینما رد می‌شدم، نگار رو دیدم. با یه پسر جَوون که «پسرخاله‌ام» معرفی شد، ولی کی می‌دونه واقعنی چه نسبتی با هم داشتند؟!

من که هنوز شور و هیجان بچگی رو داشتم، از دیدنش خیلی خوشحال شدم ولی راستش، نگار، خانم‌تر شده بود و خیلی تحویلم نگرفت. شاید هم به خاطر وجود همون پسر! بود. به هرحال ما دهه شصتی‌ها تو اون اوایل دهه هشتاد، هنوز اونقدری حُجب و حیا داشتیم که از اینکه با یه پسر تو خیابون دیده بشیم، معذب بشیم و خوشمون نیاد. جالبه، یک بار دیگه هم باز نگار رو همونجا جلوی سینما دیدم و باز هم با اون پسر و باز هم حال و احوالی نه چندان گرم و صمیمی. و درست اینجا بود که آخر اون دوستی رقم خورد.

دوستی‌یی که هر وقت بهش فکر می‌کنم، خاطراتش همچنان گرمم می‌کنه و اون همه مهربونی نگار... چیزی نیست که از یادم بره و دلم براش تنگ میشه.

سکانس سوم

با مامان و بابا و داداشم رفته بودیم جاده چالوس. اون وقتها جاده رفتن خیلی مُد نبود. مُد که چه عرض کنم، بهتره بگم امکان‌پذیر نبود. چون خانواده‌ها صدی به نود، ماشین نداشتند و اینقدر هم دَدَر دودوری نبودند. اما خانواده همیشه خاص ما! روزی نبود که اقلاً یه وعده غذایی‌شو جاده چالوس نخوره!

به برکت وجود پدر و مادری بسیاااااااااار دَدَری که جفتشون در سن هنوز جوانی، بازنشسته و «الکِ کار کردن را آویخته» بودند و صد البته داشتن ماشین، اجباراً جاده چالوسِ خلوت و رویایی اون روزها، تبدیل شده بود به اتاق غذاخوری ما. دهه شصتو میگم... اون وقتایی که من هنوز مدرسه هم نمی‌رفتم و پایه ثابت این جاده رفتن‌ها بودم.

می‌گفتم... جاده رفته بودیم واسه ناهار. گمونم اوایل بهار بود چون حجم گلهای روغنی کنار جویِ آب و آسمان آبی با ابرهای سفید و خورشید روشنی که گرمای خوشایندی داشت رو هنوز با تک تک سلولهای خاکستری مغزم به یاد میارم.

مادرم در حال تدارک غذا بود... شاید تعجب کنید ولی داشت روی اجاقِ هیزمی برامون سیب زمینی سرخ می کرد که قبل از اینکه بریزه رویِ خورشت قیمه‌اش، ما مشت مشت می‌خوردیم و مامان هم حریف ما نمی‌شد.

یادمه یه سیب زمینی تازه سرخ شده رو برداشتم بخورم که دستم سوخت! برای اینکه خیط نشم و هم لذت خوردنش رو از دست ندم، سیب زمینی رو فرو کردم تو آبِ چشمه و تا سرمو بالا آوردم تا از این ابتکار خودم خوش خوشانم بشه، با چهره دلنشین و خندان یه دختر بچه سه چهار ساله، همسن خودم، روبرو شدم... خوشگل عین عروسک.

همون زمان که من چُنبک زده کنار چشمه، به چشمهای روشن عروسکِ اون ورِ چشمه خیره شده بودم، دخترک گفت: اسمت چیه؟

با صدایی به ماسیدگی سیب زمینی یخ شده تو آب! جوابشو دادم.

اون ولی با یه نوایِ کاملاً موزون شعر گونه گفت: اسم منم روشنکه، روشنک!

و دوستی ما، شامل دست همو گرفتن و روشنک از «قیمه» ما خوردن و من از «ساندویچ کالباس» اونا نخوردن و تا خودِ غروب، بی وقفه بازی کردن، ادامه داشت. غروب که اومد و روشنک اینا، سوارِ ماشینشون از اونجا رفتند، در همان دست تکان دادنهای آخری‌مون، دوستی ما هم برای همیشه تموم شد.

هرچند تا سالهای بعد، من و داداشم، معرفی شعرگونه روشنک رو با همون ریتم خودش می‌خوندیم و از شنیدن دوباره‌اش، سرخوش می‌شدیم.

روشنک جان.. الان کجایی؟ چه می‌کنی؟ هنوزم سرخوشی؟

سکانس چهارم

پای اجاقِ گاز بودم و همزمان دست به ساندویچ ساز، برای سفری لقمه صبحانه درست می‌کردم که یادم افتاد به رعنا... همکلاسی علامه جان، که چقدر لقمه‌ ساندویچی‌های نون و پنیر منو دوست داشت.. چقدر دلم پر کشید تا شوخی چشمهاش... چقدر دلم خواست تا بود و براش لقمه درست می‌کردم...

و بعد هرچی فکر کردم، یادم نیومد از کِی همو آنفالو کردیم و تو گروه‌های مجازی دانشگاه، پیام نگذاشتیم، و اون وقت بود که آتیش غم و ناامیدی به جونم افتاد!

بعد که بیشتر فکر کردم، تکه تکه‌های پراکنده از عمرم به یاد اومد و دیگِ ذهنم ملغمه‌ای شد از اسم‌ها... دوستی‌ها... صورت‌ها، از:

مُنا قرائی‌ها (همکلاسی اول ابتداییم که قبل از اینکه یاد بگیرم اسمش رو مُنا می‌نوشتند یا مونا، از مدرسه مون رفت);

الهام صفایی‌ها (یه همکلاسی دیگه دوران ابتدایی که اصلاً نفهمیدم کی کجا رفت و چی شد) ;

قمرِ حبیبی‌ها (دخترکی که کیفم رو تا دم خونه مون میاورد و اگه بهش نمی‌دادم که بیاره، ناراحت می‌شد و علیرغم وضع مالی خیلی ضعیفشون، هرچی می‌خرید دوتا بود، یکی برای من! و واقعاً چرا اینقدر دوستم داشت؟) ;

و خیلی از دوست‌هایی که یه زمانی با هم خیلی صمیمی بودیم اما مثل درخشش کوتاه یک ستاره، دوستی‌های گرم‌مون به سادگی افول کرد و تموم شد....

اسم‌هایی مثل فرحناز نصیری، پوپک جمشیدی، صدیقه بحری، تهمینه (مبصر کلاس اولمون که خودش کلاس پنجمی بود و علیرغم اینکه دوتا خواهرش در سالهای بعد همکلاسم بودند، فامیلیشون یادم رفته!)، مینایی که یک روز که مریض بودم، منو بُرد خونه‌شون و همه تمرینهای هندسه‌ رو برام نوشت، حتی طیبه نوشادی، دخترک روزهای لیسانسی دانشگاه، و ..... که تهِ ذهنم رسوب کردند و تا همیشه‌ای که آلزایمر بذاره! با من خواهند بود.

سکانس پنجم

به قول این متنی که یه زمانی تو فیس‌ و اینستا و تِلِگ، دست به دست می‌شد:

   شاید تا حالا بهش فکر نکردی ولی یه جایی تو بچگیامون، واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم، بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...!

آخرین بارِ دوستی‌مون کِی بود؟

_________

پ.ن یک: خودتعریفتگی!

چه دختر خوبی شدما، دیگه از مرگ و میر ننوشتم، چِش نخورم صلوات...!laugh

پ.ن دو: فَلسَفتگی!

با تعمق در این دوستی‌های برباد یا از یاد رفته، به این نتیجه رسیدم که شاید هر آدمِ چسبیده به هر تکه از عمر ما، فقط مناسب بودن در نقطه خالی مربوط به همون تکه باشه. لازم نیست همیشه همه چیز دائمی و بلندمدت با تو باشه، مهم اینه در وقت و جایِ درستش باهات باشه، ولو کوتاه و اندک.

پ.ن سه: مـودِگی:

امروز خیلی خسته‌ام، خسته جسم، خسته روح، خسته ذهن، خسته قلب، خسته دهن! خسته گوش! خسته حِس! خسته زنده‌مانی...

خلاصه که یه عباس موزونم نداریم که بگه: این زنده‌مانی رو هم از «زندگی پس از زندگی» یاد گرفتیا کلک! devil

 

سکانس آخر

بیخیال، عکس رو ببین!

 

 

ما بچه‌های کلاسِ یکِ هشتِ در آرزوی دیزینِ دبیرستان شرافت

قرار بود در تعطیلات بین دو ترم (بهمن)، ببرن ما رو دیزین، که وقتی دیدند چیتان پیتانِ اون زمان، اومدیم واسه رفتن، کنسلش کردند! (الان خدایی ما با یه روسری سر کردن شدیم چیتان پیتان؟!)

ما هم نشستیم ساندویچهامونو تو کلاس خوردیم و عکسهامونو پای تخته انداختیم، تا ثابت کنیم: هیچوقت نباید یه ایرانی رو تهدید کرد! مخصوصاً اگه یه دخترِ سیزده چارده ساله باشه. cheeky

الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم که خیلی خانوم بودیم که زودی برگشتیم خونه‌هامون، چون به راحتی می‌تونستیم بپیچونیم و بریم جاهایِ دیگه، خانواده ها هم تو این خیالِ خام که ما دیزین هستیم بمونند. ولی خب، کجا رو داشتیم که بریم؟ سرِ قرار با دوست‌پسرهای نداشته‌مون؟!!!

راستی اسم‌هامون رو تخته نوشته شده! اگه گفتید نگارِ مهربون من کدوم یکی‌مونه؟ wink

 

تم این پست: یاد بچگی‌مون، یاد سادگی‌مون، یاد زندگیامون بخیــــر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۲۶
سیمرغ قاف

یک عکسِ شصتکی!

چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۴۸ ق.ظ

ما دهه‌شصتی‌های طفلکی!

صدامون می‌کردند بیایید عکس بگیریم. بدوبدو می‌رفتیم لباس عوض می‌کردیم، مثلاً برای خودمون چیتان پیتان کرده، کت شلواری و کراواتی یا لباس توری بی‌آستینی می‌پوشیدیم، میومدیم تو قابِ دوربین. غافل از اینکه دمپایی‌های پلاستیکی پامونه و بعدها به عکسمون زار!   گَند!   و  یا نیشخند می‌زنه!

 

نکاتِ باریکتر زِ مویِ عکس:

اولاً که اون پشت سریه منم! که بر خلاف دو تا بچه جلویی، لباس چیتان پیتان ندارم ولی یه دمپایی معقول‌تری پامه! (تازه دامن شلواریم با نوار تزئین روی دمپاییم سِته! cheeky)

بچه‌ها، بچه‌های همسایه‌هامون هستند. (مستأجرهامون) هر دو دهه هفتادی و اینکه اولِ پست گفتم «ما دهه‌شصتی‌های طفلکی»، چاخانی بیش نیست! ولی به هرحال، مهم اینه که من دهه شصتیم!!

از سمت راستِ عکس که نگاه کنی، تو دستِ چپِ فهیمه، یه بادکنک سبز رنگ هست، که یادمه ترکیده بود. تو دست راستِ مشت کرده‌ی شاهین هم، یه چیزی قایمه که فکر کنم اونم بادکنک باشه، منتها یه دونه سالمش.

این دوتا با اینکه از من کوچیکتر بودند، ولی همبازی‌های خوبی برای هم بودیم. مخصوصاً شاهین، که کوهِ شیرینی و محبت بود. تو خاله بازی‌هامون، ما دو تا دختر رو مجبور می‌کرد که اون مامانمون باشه! laugh

گفتم خاله بازی، یادم اومد که همیشه از درختایِ تو حیاط‌مون، میوه می‌کندیم با یه خورده بیسکوئیت یا نون می‌خوردیم! فصلِ شاه‌توت که می‌شد، توتها رو لِه می‌کردم و بهش نمک می‌زدیم و اوووووف چه معجونی می‌شد.! گاهی وقتها هم زنیت من گل می‌کرد و دمپختک گوجه درست می‌کردم و اون روز دیگه، روز سلطنتی خاله بازی‌هامون بود.

از سرنوشت شاهین بی‌اطلاعم. فی الواقع، تو همین سن و سال بود که از خونمون رفتند و دیگه هیچوقت، نه خودشو دیدم و نه پدر مادرشو. اون اواخر اوضاع خانوادگیشون زیاد روبه راه نبود. پدر و مادرش به طلاق فکر می‌کردند! کاش هرجا هست حالش خوب و عاقبتش خیر باشه.

ولی فهیمه... دورادور خبراشو دارم. مادرم هر از گاهی به مادرش زنگ می‌زنه. عروس شده و انتظار روزهای بهتری برای زندگی رو می‌کشه. الهی اونم خوشبخت و عاقبت به خیر باشه.

برای اون نصفه نیمه پشت سری هم، شما دعای خیر بفرمایید تا عاقبت بخیر بشه.wink

الهی آمین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۴۸
سیمرغ قاف