مادری بلدم اگر خدا، خدایی میکرد...
- صبر کن مامان جان...
و از کیف، ملافهای (ملحفهای!) بیرون آوردم به رنگ آبی فیروزهای... رنگی شاد و پر طعم!
و بالشتک پروانهای آبی و صورتی... همان که هر دو خیلی دوستش داریم.
بعد بغلش کردم و روی تخت نشاندم. چکمههایش را کندم. یک دستش را از ژاکت دستبافت لیمویی، بیرون کشاندم و آرام عروسک تبدارم را روی تخت خواباندم.
دکتر که آمد، به هنگام زدن سوزن آنژیوکت، رویش را برگرداندم طرف خودم و شیری (شیرِ عروسکیاش) را دادم بغلش. چشمانش را از ترسِ درد بست... ولی نه گریه کرد، نه چیزی گفت.
دکتر سرعت سرم را تنظیم کرد و از کنار تخت دور شد.
- آقای دکتر... میتونم بهش چیزی بدم بخوره؟
-- چی مثلاً؟
- آجیل... میوه... بیسکوییت...
-- آره میتونی.. مشکلی نیست.
از داخل کیف، دو کیسه پارچهای زیپدار کوچک درآوردم. یکی را باز کردم و چند دانه نخودچی و مغز پسته و توت خشک گذاشتم دهنش. نان چاییهایی که دیروز با مادر پخته بودیم را هم دادم دستش...
- بیا مامان جان... یکیشو هم بده شیری بخوره!
بعد نشستم روی صندلی کنارش، دستم را حلقه کردم بالای سرش و موی کوتاه گیس شدهاش را از کنار گوشش انداختم پایین صورت و انگشت کشیدم به سپیدی زیر گلویش... شوق بوسه در جانم دوید... تاب نیاوردم و لب گذاشتم روی گونه صورتی دلبرش که از تب، جنبش ملایمی داشت...
بعد برایش قصهای گفتم... یک خاطره قصه گونه از دخترکی خودم..
- مامانی آورده بودم درمانگاه تا سرم بزنم. زردی داشتم و فقط باید شیربرنج با مربا میخوردم. مربامان تمام شده بود، سرمم را که وصل کردند، مامان رفت تا مربا بخرد. سردم شد، تختهای اطراف، پتو داشتند و تخت من نه. هیچکس دور و اطراف نبود. ناگهان مردی رد شد. از لباسهایش فهمیدم دکتر یا پرستار نیست اما رویم نشد بهش بگویم آقای خدمه! داشت میرفت و اگر میرفت از سرما یخ میزدم... یکهو صدایش کردم: عمو... عمو... من سردمه! «عمو» نگاهی کرد و لبخندی زد. آمد داخل اتاق و پتویی از تخت خالی کنارم برداشت و انداخت رویم... با شرم خندیدم که معنیش میشد: ممنونم.
نگاهش کردم با لبخند..
پتوی سبز و سدری کوچکی از کیف درآوردم و کشیدم رویش...
- سردت نشه مامان جان.
سرش را گذاشت روی کله شیری و چشمانش را بست و طولی نکشید که خوابش برد.
کتابی از کیف درآوردم و نشستم روی صندلی کنارش تا وقتی که سرم تمام شود. چند دانه آجیل زیر دندان گذاشتم و غرق خواندن شدم.
___
تخت کناری مریض تازهای آمد. پسربچهای گریان و جیغان! با مُفی آویزان. مادَرَکَش اما کلی چیتان پیتان.
نگاهی به من و چادر و کتابم انداخت و پوزخندید!
تا دکتر و پرستار، سرم پسرک را وصل کنند، صدبار بچه را تهدید کرد که اگر ساکت و آرام نشود چه شود و چه نشود. پسرک گوش نمیکرد و جیغش بیشتر و بیشتر میشد، تا آخر که به خرخر افتاد و آب چشم و بینی و گلو را سکسکه وار قورت میداد.
دخترکم از سر و صدا، بیدار شده بود و با نگرانی نگاه میکرد. بغلش کردم با بوسه و نوازش.
پسرک هم از توان افتاد و با هقهقه خوابش برد.
سرم دخترکم تمام شد. لباسها را که تنش میکردم شنیدم پرستاری میگفت: مادر داریم تا مادر!
مادر چیتان پیتان با موبایل حرف میزد و دستش را با عشوه تکان میداد و بلند بلند میخندید. با پفکی که خریده بود، به سوی پسرک میرفت. شیری نان چائیش را که تمام کرد، ما هم به خانه برگشتیم.
ب.ت.نوشت: یادت باشد، نبودی یادت بودم.
#رویای_فردای_شب_قدری «هفده اردوی بهشت چهارده دو صفر»
منِ بی تو