آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

مادری بلدم اگر خدا، خدایی می‌کرد...

چهارشنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۱، ۰۸:۲۹ ق.ظ

- صبر کن مامان جان...

و از کیف، ملافه‌ای (ملحفه‌ای!) بیرون آوردم به رنگ آبی فیروزه‌ای... رنگی شاد و پر طعم!

و بالشتک پروانه‌ای آبی و صورتی... همان که هر دو خیلی دوستش داریم.

بعد بغلش کردم و روی تخت نشاندم. چکمه‌هایش را کندم. یک دستش را از ژاکت دستبافت لیمویی، بیرون کشاندم و آرام عروسک تبدارم را روی تخت خواباندم.

دکتر که آمد، به هنگام زدن سوزن آنژیوکت، رویش را برگرداندم طرف خودم و شیری (شیرِ عروسکی‌اش) را دادم بغلش. چشمانش را از ترسِ درد بست... ولی نه گریه کرد، نه چیزی گفت.

دکتر سرعت سرم را تنظیم کرد و از کنار تخت دور شد.

- آقای دکتر... میتونم بهش چیزی بدم بخوره؟

-- چی مثلاً؟

- آجیل... میوه... بیسکوییت...

-- آره میتونی.. مشکلی نیست.

از داخل کیف، دو کیسه پارچه‌ای زیپدار کوچک درآوردم. یکی را باز کردم و چند دانه نخودچی و مغز پسته و توت خشک گذاشتم دهنش. نان چاییهایی که دیروز با مادر پخته بودیم را هم دادم دستش...

- بیا مامان جان... یکیشو هم بده شیری بخوره!

بعد نشستم روی صندلی کنارش، دستم را حلقه کردم بالای سرش و موی کوتاه گیس شده‌اش را از کنار گوشش انداختم پایین صورت و انگشت کشیدم به سپیدی زیر گلویش... شوق بوسه در جانم دوید... تاب نیاوردم و لب گذاشتم روی گونه صورتی دلبرش که از تب، جنبش ملایمی داشت...

بعد برایش قصه‌ای گفتم... یک خاطره قصه گونه از دخترکی خودم..

- مامانی آورده بودم درمانگاه تا سرم بزنم. زردی داشتم و فقط باید شیربرنج با مربا می‌خوردم. مربامان تمام شده بود، سرمم را که وصل کردند، مامان رفت تا مربا بخرد. سردم شد، تختهای اطراف، پتو داشتند و تخت من نه. هیچکس دور و اطراف نبود. ناگهان مردی رد شد. از لباسهایش فهمیدم دکتر یا پرستار نیست اما رویم نشد بهش بگویم آقای خدمه! داشت می‌رفت و اگر می‌رفت از سرما یخ می‌زدم... یکهو صدایش کردم: عمو... عمو... من سردمه! «عمو» نگاهی کرد و لبخندی زد. آمد داخل اتاق و پتویی از تخت خالی کنارم برداشت و انداخت رویم... با شرم خندیدم که معنیش می‌شد: ممنونم.

نگاهش کردم با لبخند..

پتوی سبز و سدری کوچکی از کیف درآوردم و کشیدم رویش...

- سردت نشه مامان جان.

سرش را گذاشت روی کله شیری و چشمانش را بست و طولی نکشید که خوابش برد.

کتابی از کیف درآوردم و نشستم روی صندلی کنارش تا وقتی که سرم تمام شود. چند دانه آجیل زیر دندان گذاشتم و غرق خواندن شدم.

___

تخت کناری مریض تازهای آمد. پسربچهای گریان و جیغان! با مُفی آویزان. مادَرَکَش اما کلی چیتان پیتان.

نگاهی به من و چادر و کتابم انداخت و پوزخندید!

تا دکتر و پرستار، سرم پسرک را وصل کنند، صدبار بچه را تهدید کرد که اگر ساکت و آرام نشود چه شود و چه نشود. پسرک گوش نمی‌کرد و جیغش بیشتر و بیشتر می‌شد، تا آخر که به خرخر افتاد و آب چشم و بینی و گلو را سکسکه وار قورت می‌داد.

دخترکم از سر و صدا، بیدار شده بود و با نگرانی نگاه می‌کرد. بغلش کردم با بوسه و نوازش.

پسرک هم از توان افتاد و با هقهقه خوابش برد.

سرم دخترکم تمام شد. لباسها را که تنش می‌کردم شنیدم پرستاری می‌گفت: مادر داریم تا مادر!

مادر چیتان پیتان با موبایل حرف می‌زد و دستش را با عشوه تکان می‌داد و بلند بلند می‌خندید. با پفکی که خریده بود، به سوی پسرک می‌رفت. شیری نان چائیش را که تمام کرد، ما هم به خانه برگشتیم.

 

 

ب.ت.نوشت: یادت باشد، نبودی یادت بودم.

#رویای_فردای_شب_قدری «هفده اردوی بهشت چهارده دو صفر»

منِ بی تو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی