آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

امامزاده تـیـر

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۴ ق.ظ

تو محله قدیمی، کمی جلوتر از خونه ما، یه چهارراه بود که سرش یک تیر برق قدیمی چوبی کاشته بودند به فاصله یک متری از دیوار یه خونه کهنه سال.

اونجا پاتوق پسرای محل بود و چشم و چراغ دخترای محل!

جماعت ذکور جوان، روزها به دیوار خونه تکیه میزدند و آمار دخترای محل رو میگرفتند و شبها کورسوی همون چراغ بالای تیر، روشنی بخش گپ و گفتهای دوستانه‌ی تا اِلاهِ صبحشون بود. خلاصه که امامزاده تیرِ محله، همیشه زائرهای خودشو داشت.

یادمه با دوستم از مدرسه میومدیم و چند لحظه ای جلو در خونه ما به هوای خداحافظی معطل میکردیم. تو اون چند لحظه، چنان غریو شادی از سمت تیر می اومد انگاری همین الساعه تیرک! حاجتها روا کرده. آری ما هم یک زمانی حاجت کسانی بودیم!!! مادرم بعدها قدغن کرد همان چند لحظه معطلی جلوی در خانه را (شما بخوان روبروی امامزاده تیر).

 

سالها از آن روزها گذشته و حالا امامزاده سوت و کورتر از خانه نیمه آوار شده پشتش است.

چراغش شکسته و تیر چوبیش از آتش یک چهارشنبه سوری سیاه شده

و زائرانش... آه زائران آواره اش... با سرنوشتهای نگفتنی..

با معرفت ترینشان کمال... چندسالیست زیر خاک خفته، روی سنگِ قبرش نوشته: سرنوشتم بر خلافِ آرزوهایم گذشت!

زیباترینشان قاسمِ چشم آبی، مهاجری آواره در آلمان روزگار میگذراند.

رحمانِ نجیبش بی سر و همسر، پادویِ قهوه‌خانه‌های نیمه متروک.

محمدِ خنده رویش، ساقی و سارقی مچاله شده در زندان.

علیرضایش که زمانی عاشقی دلخسته‌ بود، اینک خسته‌ایست از اعتیادِ روزگار.

و رضا... آن رضای مهربان و همیشه یاریگرش، ورشکسته‌ای فراری از دست طلبکارها که دخترکش بی اذن و حضور او بر سر سفره عقد می‌نشیند...!

راستی چرا امامزاده تیر حاجت هیچکدامشان را نداد؟

 

پ.ن: این دردنامه و اسامی آن واقعی است.

 

متن از من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۱:۱۴
سیمرغ قاف

موضوع انشاء: دبیرستان شرافت پس از روزگاری...

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۱۳ ب.ظ

 

دبیرستان شرافت پس از روزگاری باز هم دبیرستان شرافت خواهد بود، اگر لطف یا قهر روزگار شامل حالش نشود و نامش عوض نگردد.

دبیرستان شرافت پس از روزگاری، بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، تبدیل به ساختمانی قدیمی و فرسوده خواهد شد و آجرهایش، شعر سیاهی و تیرگی خواهند خواند.

درهای چوبی‌اش ریش ریش خواهند شد و پنجره‌های شیشه شکسته‌اش، اسباب بازی کودک باد.

دیوارهایش، دیوارهایی که دفترچه خاطرات هزار سرمه‌ای پوشِ1 اسیر رویاهاست، همان دیوارهایی که سخاوتمندانه با سینه‌ای گشاده، نوشته‌های بدخطی را در اختیارِ چشمان مضطرب سر جلسه امتحان می‌گذاشت2، آن زمان شکم خواهد داد و استخوان‌های آهنی‌اش، پوک خواهد شد و این لغت نامه بزرگ تقدیر، که هزار واژه از امید و آرزوی دخترکان نونهال را در سینه خود دارد3، پیـــر خواهد شد و آرزوهای نوشته شده روی آن، زیر آوار مدفون خواهند شد.

و حیاط مدرسه... که امروز سرشار از شادی و زنگ خوشِ زندگی است، چون اوسنک گویی4 سالخورده، هر شب داستانی تازه از دلدادگی یاس‌های سرمه‌ای پوش را برای جوجه جغدهای خود خواهد گفت.

و از غصه تیرهایِ فراموشی، تورِ بازی وسط حیاط، اسیر تارهای عنکبوت خواهد شد.

و تخته‌های سبز کلاس، که با بی‌عدالتی تمام، به تخته‌هایِ سیاه مشهور شده‌اند، پس از سالها گچ خوردن، به سفیدی خواهند زد و اگر تا آن زمان، از آسم نمرده باشند، از دوری دستهایِ ما دق خواهند کرد.

 

هنوزم متحیرم که چرا به تخته‌های این همه سبزمون می‌گفتند تخته سیاه!

 

و گوش موزاییک‌های کفِ کلاسها، از ســکــوت کـَر خواهند شد.

و آبخوری‌های مدرسه، پس از سالها چکه چکه اشک ریختن، از تشنگی خواهند مُرد و قربانی آخر این دِرام، نیمکتها خواهند بود...

نیمکت‌هایی سرد و سوخته که باز هم ساده‌تر از سادگی، به انتظار زخم‌های گرمی خواهند بود که سالها پیش، بر سینه پاکشان، نقش عشق را معنا کرد. تا همواره عِقدی از رویای دخترکی سرخ و تبدار، با خودکارهای بی‌جوهر بر گردنشان خودنمایی کند و من در جواب این سوال که: در آن روزها چه کسی در نمازخانه مدرسه دعا خواهد کرد: خدایا امروز از من فیزیک نپرسه، خدایا تو رو خدا امتحان نگیره می‌مانم!

آیا در آن سالها باز هم کسی در جامیزهای قراضه، برگه‌های امتحانی مچاله شده از خشم را خواهد یافت؟

آیا پس از بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، کسی زیر بوته‌های گل نسترنِ حیاط مدرسه، پفک شور خواهد خورد و اشک شور خواهد ریخت؟5 

آیا باز هم صدای شور و هیاهوی بچه‌ها وقتِ تعطیلی مدرسه، خونِ شادی را در قلبِ مهربانِ شرافت خواهد ریخت؟

آیا بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، در هوایی سرد، کسی به روی شوفاژهای مُرده کلاس، دستهای گرمِ زندگی‌اش را خواهد چسباند؟

آیا تخته پاک‌کن‌های خیس، باز هم به دیدار گچ‌های رنگی خواهند رفت و آیا در آن روزها که می‌آید، دخترکی هراسان، دست بر سینه کاغذ سفید پاکی‌اش خواهد کشید و جواب سوالِ دلبستگی‌اش را از دوست خود، خواهد پرسید؟ و آیا دوست او، خود جوابِ سوال 16 سالگی! را خواهد دانست؟

آیا اگر در آن سالها که می‌آید، من به اینجا برگردم، کلاس پرخاطره 202 ساختمانِ جنوبی دبیرستان شرافت (که همه از این ساختمان متنفر بودند و من نه) مرا باز خواهد شناخت؟ و نیمکتی که امروز بر روی آن نشسته‌ام، آن روزها که می‌آید، دستهای پیرش را به دستهای پیرم خواهد داد و تخته سبز، اگر همچنان باشد، عطر وحشت آن روزی که تمرین عربی را بلد نبودم، در طبله خاطرات گچ‌آلودش حفظ خواهد کرد؟

و من... وقتی از کنار تور زمین بازی رد می‌شوم، صدای شادی روزی که تیممان (قرمزته!) برنده شد را خواهم شنید و یک نمره‌ای که دبیر متعصب و قرمز دوست فیزیک، صله وار! به ما داد را فراموش نخواهم کرد؟

و امروز که شرافت، یکی از آن دبیرستان‌هایی است که خیلی‌ها آرزو دارند قدم به درون آن بگذارند6 و خیلی‌ها به درس خواندن در آن به خود می‌بالند، آیا پس از سایه سال‌هایی بدون مرمّت و تعمیر، باز هم کاخ رویایی دختران کرج خواهد بود؟

و من آیا باز هم به بوته‌های نسترن حیاط آن خواهم نازید و باز هم از صدای مرغ و خروس‌های خانه سرایدار که مزاحم کلاسِ درسمان می‌شد، خنده خواهم کرد؟

و آیا هرگز به آن باز خواهم گشت تا در کلاسهایش به دنبال نوجوانی کوتاه خود بگردم؟7

آیا درهای مدرسه باز به رویِ بهارِ بودن باز خواهد شد و مرا به چهارراهِ حادثه عشق رهنمون خواهد کرد؟ و من باز هم در میان آزادگانِ شهرِ شرافت، شعر خواهم خواند؟8 و این مدرسه بهاریِ امیدِ امــیدِ ایران!!9 باز هم در خزان عمر من، بهاری و زنده و جوان و پُر امید خواهد بود؟

یا اینکه مانند من، در آن روزهایی که می‌آید، سنگینی بغض‌ها و غم‌هایش را به روی عصایی تکیه خواهد زد و در سایه غبارآلود خاطره‌ها گم خواهد شد؟ 9

 

زنگ انشاء چهارشنبه مورخ 17 بهمن ماه 1375

سین.مریم.قاف - دختری از شرافت10

 

یاد همه اون روزها به خیر

دستخط من در آخرین روزهای مدرسه (سال آخر-دوره پیش دانشگاهی) با نام بردن از دوستانی که یک گروهِ خیلی صمیمی بودیم و الان از همدیگه بی‌خبریم!

 

پانوشت‌ها:

  1. لباس فرم آن سالهایِ ما، سرمه‌ای بود. مانتو شلوارهایی گَل و گشاد، با آستین‌هایی که حتماً باید مُچ یا دکمه محکم کننده داشت و مقنعه‌هایی یک وجب زیر آرنج که دقیقاً تا روی شکم را می‌پوشاند و بهتر بود که هِد زیر مقنعه و چانه هم می‌داشت!
  2. تقلب مرسوم آن زمان، نوشتن روی دیوارها
  3. دخترها راز دلدادگی خود را روی دیوار می‌نوشتند یا می‌کشیدند! (قلب)
  4. اوسنک گو: قصه گو
  5. به یاد مهرنوشم... که روزی زیر بوته نسترن حیاط، با هم پفک خوردیم و او گریه می‌کرد...
  6. اون سالها که هنوز مدرسه‌های پولی! مثل قارچ سبز نشده بودند، شرافت، اولین دبیرستان نمونه مردمی شهر بود که بالاترین معدل دانش آموزی و بیشترین میزان قبولی در کنکور در دهه هفتاد رو داشت. در حوزه حکومتی انصاری (خانم انصاری به مدت نزدیک دو دهه مدیر مدرسه مون بود) بهترین معلم‌ها و دانش‌آموزها جمع بودند و ورود به این جمع نخبه، علاوه بر شرط معدل و آزمون ورودی، پرداخت شهریه را هم به دنبال داشت. شهریه‌ای که کمک می‌کرد تا امکانات و تجهیزات مدرسه، سرآمد و زبانزد کل مدارس کرج باشد.
  7. به جز یک بار برای دریافتِ اصل مدرک دیپلم و پیش دانشگاهی، هرگز به شرافت برنگشتم و با اینکه محل سکونتم در نزدیکی این مدرسه هست، فقط هر بار که از جلوی اون رد میشم، با آهی از حسرت نگاهش می‌کنم. چون شور و اشتیاق من به این مدرسه، بیشتر از بابتِ دوستها و معلمهام بود که دیگه نیستند! نه چهاردیواری و حیاط و نیمکتها.
  8. اشاره به موقعیت جغرافیایی مدرسه که در انتهای خیابان بهار، کمی بالاتر از چهارراه طالقانی و قبل از میدان آزادگان قرار دارد.
  9. مدرسه غیرانتفاعی پسرانه امید ایران که در همسایگی شرافت بود، را به شوخی، امیدِ شرافت می‌خواندند و پسرهایش متلک‌وار می‌گفتند: ما به امیدِ شرافت میاییم مدرسه!
  10. این انشاء رو در سال دوم یا سوم دبیرستان، سر کلاس نوشتم و سر کلاس خوندم. من همیشه کاندید خوندن انشاء بودم. هم معلمها هم بچه ها قلمم رو دوست داشتند. و این تنها انشایی هست که من از اون سالها نگه داشتم. (بقیه اش گم و گور شد.) یادمه برای معلم انشای این سالم که خیلی خلاقانه موضوع انشاء می داد، یک بار نامه ای نوشتم (موضوع انشاء اون روزمون نامه به معلم بود) بعد چنان شد سرانجام انشاء خونی من که همگی با چشم گریون کلاس رو ترک کردیم. (از نظر احساسی، من، معلم و بچه ها به گریه افتادیم. یک انشای آهنگین پر احساس نوشته بودم.)
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۱۲:۱۳
سیمرغ قاف

امروز از خیابونِ نوجوانیهام می‌گذرم...

به یاد همه اون روزهای روشن می‌افتم. با چشمانم دنبال قیافه‌های آشنا می‌گردم. سر کوچه مدرسه، یک هیأت عزاداری خیمه سیاه زده و عکس بزرگی از... بهــروز!  در یک قاب سرمه‌ای که با خطی روشن زیرش نوشتند: همیشه به یادت هستیم...

اشک‌های لعنتی فکر آبرویِ مرا نمی‌کنند... چادر را روی صورتم می‌کشم و می‌پرم تو اولین تاکسی که جلو پام ترمز کرده.

یک چهارراه جلوتر... یک قیافه نیمه آشنا می‌بینم. چشمهای سیاهِ خمار و بینی قلمی همانی است که بود... اما صورت استخوانی، شکسته شده... موها فلفل نمکی... لبها سیاااااااااااااه

با یک دستمال در دست... و خُماآآآآآر... تلو تلو خوران خم شده روی شیشه ماشین‌ها... آیا تو همان فریدِ شوخ و شنگی هستی که مشت مشت پسته خندان می‌خورد و چشمک‌هایش دل هزاران دختر در شوق و آرزوی را می‌لرزاند..؟

نگاهش به نگاهم می‌خورد. یاد روزی می‌اُفتم که خیلی جدی جلویم را گرفت و پرسید: امروز روز مادره، واسه مامانت چی گرفتی؟ و بعد خودش جواب داد: من که واسش یه بیست گرفتم تو درس نقاشی و مستانه خندید و من و همکلاسیم را هم به خنده انداخت. نگاهش در نگاهم کش می‌آید. آیا مرا شناخته؟ زیر لب می‌گویم: با خودت چی کار کردی پسر؟

خسته و نزار رو بر می‌گرداند و به سمت دیگری می‌رود. چراغ سبز شده است.

حجمی از درد در سرم می‌پیچد و قلبم از اندوه به هم ریزد. باید به خانه پناه برد و همه این لاشه‌های بدبوی به جا مانده از گذشته را دفن کرد... راستی بهروز را کجا دفن کرده‌اند؟ باید برایش فاتحه‌ای بخوانم، به جبران آن همه اسکورتی که از مدرسه تا خانه‌ام می‌کرد... به پاسخ محبتِ خاص و خالصش، و سایه بلند و امنش.

در آیه‌های حمد فرو می‌روم و به سر کوچه‌مان می‌رسم... زن جوانی دسته‌های یک ویلچر را گرفته و با مردی که روی آن نشسته در حالِ صحبت است. ترمز ویلچر را جلوی میوه فروشی محل می‌کشد و مرد را تنها می‌گذارد. تا مرد صورتش را برمی‌گرداند، آشناتر از بقیه، صورت نه چندانِ تغییر کرده‌ی دیـنو را می‌بینم که هنوز هم کپه‌ای از موهای روغن خورده‌اش به روی پیشانی افتاده... پاهایش را کجای گذشته جا گذاشته، نمی‌دانم؟!

شب است و فنجان چای در دست به صفحه تلویزیون خیره شده‌ام.

در شبکه سه‌یِ سیما! شاخِ شمشادِ شاهین فولاد، ترانه‌ای عاشقانه می‌خواند...

...تمام

 

 

و از نو آغاز...

اون روزایی که من یه غنچه‌ی نوشکفته در باغ نوجوونی بودم، مدرسه که می‌رفتم، شهر کرج سه تا جوون شاآخ داشت که بذر محبتشون تو دل خیلی از دخترهای اون روزگار پاشیده شده بود.

بهروز... قهرمان زیبایی اندام، قد بلند و هیکل خوش فُرم با صورت سبزه و اخم‌هایی مغرور که ...

فرید.. اون پسر شاد و شیطون، خنده رویِ خوش صورت و خوش قد و بالا و یه کلام: همه چی تموم

و یکی دیگه که اسم واقعیش یادم نیست اما بهش میگفتند: دینو... با خرمن گیسوهایی که یک وری روی صورتش می‌افتاد و شبیه هنرپیشه‌ها و خواننده‌ها بود.

اینها گل سرسبد بودند که دخترها برایشان سر و دست می‌شکستند. یکی هم بود که به زحمت خودش را در دار و دسته اینها جا داده بود که هیچ رقمه به گرد پایشان نمی‌رسید. پسری چاق و متوسط قامت از تهِ محله فقر که پدرش یکی از معروفترین معرکه‌گیرهای کرج بود.

کی فکرش را می‌کرد سرنوشت این سه، اینقدر گره خورده با درد و ناکامی باشد اما آخری، به جایی برسد که کسی فکرش را هم نمی‌کرد؟

نه بلندی قامت و نه موزونی هیکل و نه زیبایی صورت و نه حتی ثروت پدر مادر، هیچکدام به دادشان نرسید و شاید همانها بلای جان و باعث چشم زخمشان شد.

حالا اسم و رسم و توسنِ رامِ بخت، زیر پای آن پسرک معرکه گیر است، که خواننده شده، خواننده‌ای معروف...!

در شبکه سه‌یِ سیما! شاخِ شمشادِ شاهین فولاد، ترانه‌ای عاشقانه می‌خواند.

نون معرکه‌گیری انگار بیشتر بَهر داشت..

 

متن از من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۱۴:۳۰
سیمرغ قاف

برای مُـ‌ دیر

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۶ ق.ظ

اولاً که نام «مدیر» و مزایایِ مترتب بر اون رو که هر ماه تو فیش حقوقیتون دریافت می‌کنید، از کارِ من و امثالِ من دارید و الا که اظهر من الشمسه که نه تخصص، نه تجربه و نه حتی تعهدی در وجودتون هست که برای این پُست مناسب باشید. من اگه جایِ شما بودم، در چنین شرایطی، زبونمو کوتاه می‌کردم و دو دستی طرفِ مقابل رو میذاشتم رویِ سرم و یه کاری می‌کردم صداش در نیاد که گندِ کار من و ناشایستِ بودنم بلند شِه. منتهایِ مراتب، شما حتی در این خصوص هم ذره‌ای عقل و درایت و کیاست ندارید... خُب ندارید دیگه... چه می‌شه کرد.

ثانیاً بد نیست یه دوری تو کارتابل اداری‌تون بزنید و ببینید که چقدر دستورهای جورواجور، بعضاً غیرقانونی و کثیراً متناقض صادر می‌کنید. خیلی کارها رو به دیگران ارجاع می‌دید اما چند وقت بعد، از من پیگیری می‌کنید اونم با توپ پُر که چرا تا حالا انجامش ندادی. می‌دونی درسته که من در حیطه کاری خودم، عالمِ عامل محسوب می‌شم ولی خُب علمِ غیب که ندارم فلذا در مورد کارهایی که بدون اطلاع من به دیگران ارجاع دادی، نمی‌تونم کاری کنم.

خیلی وقتها هم بهت گفتم که این کار رو بده به من. اما از اونجا که خودت ذات خبیثی داری و تا لِفت و لیسی برات نباشه کاری انجام نمی‌دی، فکر کردی همه مثل خودت کافرند. اینه که در مقابل این حرف خیرخواهانه من، جبهه گرفتی و به زعمِ نادونِ خودت، کار رو سپردی به دیگری. و هر بار این دیگرها! از عهده کار برنیومدند و تو دست از پا درازتر دوباره برگشتی سراغ من. ولی خُب پُررو و بی شخصیتی دیگه... درسِ عبرتت نمی‌شه.

بگذریم...

آهان راستی، درخصوص اون ایرادی که بعدِ جستجوهای فراوون ازم گرفتی که چرا نامه بدون متن برات فرستادم تو کارتابل اتوماسیون، باید بگم که یک نامه رسمی نبود. یک فایلی خواستی منم برای رعایت سرعت در ارسال کار، اون فایل رو از طریق اتوماسیون برات فرستادم. ببین... من خودم ختمِ رعایت اصول در نامه‌نگاری‌ام. وقتی تو انگشتت تو پی‌پی‌ات بود ما دستمون تو کار تدریس آیین نگارش بود. دیگه واسه من دنبال عیبجویی نباش و گرنه رو می‌کنم که هر نامه‌ای که می‌نویسی اونقدری غلط غلوط املایی و انشائی داره که یه ضرب رفوزه‌ای آق مـُ دیر.

ضمناً شما هر وقت به تعادل فکری و روحی رسیدی که دستورهای متناقض و دمدمی صادر نکنی، درخصوص حیطه وظایف من تعیین تکلیف کن.

علی ایحال بنده با توجه به اختیاراتی که درخصوص نیروهای تحت سرپرستیم دارم، وظایف را تقسیم کردم. مگر اینکه افراد معرفی شده را از خدمت تحت امر اینجانب مرخص کنی و به تنهایی مجبور به انجام همه کارها بشم که در آن صورت، چون انجام همزمان همه این مقولات میسر نیست و کار با صرف زمان بیشتری پیش خواهد رفت، شخصاً شما مسئول پاسخگویی به مدیران و ذینفعان خواهید بود.

و در هر حال یک «اشتباه کردم چنین دستوری دادم» به سیستم بدهکار هستید.

کار با زورگویی غیرمنطقی و بی درایتی‌ها پیش نمیره جوجه مـُ دیرِ جِلفِ مُزلّف!

 

 

 

بعداً نوشت: چند روز پیشا فهمیدم که لقب «جِلفِ مُزلف» برای این مدیر تو اداره دهن به دهن می‌چرخه، درست مثل لقب «کَیانوش!» که به رئیس اسبق السابقین (که در بین دوستان وبلاگیم به نِفله مشهوره) دادم. «لقب دهنده به مدیران ریننده!» اسم سرخپوستی بنده :)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۱۰:۲۶
سیمرغ قاف

امروز تولدشه... هفتِ هفت

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۲ ق.ظ

نسترن منو اول بهار کاشتند
ولی هیچوقت دیگه سبز نشد و گل نداد

دلتنگتم.. نستر
گل پرپر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۱۱:۱۲
سیمرغ قاف

رضـــا و رئـــــوف

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۰ ق.ظ

ساعت تویِ قلبم همیشه رویِ هشته

دلم تُندتُند تنگ میشه، واست هر روز هفته

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۱۰:۴۰
سیمرغ قاف

رموز آشپزی معنوی

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۹ ق.ظ

 

نکاتی ارزشمند برای آشپزی

اصل در آشپزی، وجود عشقه. پس با عشق آشپزی کنید و چه عشقی بالاتر از عشق خداوند و اهل بیت پیامبر.

قبل از طبخ غذا نیت کنید که این غذا رو نذری درست می کنید. می‌تونید هر روز هفته رو نذر امامی که اون روز متعلق به ایشونه بکنید. حاجتی هم که بابت این نذر درخواست می‌کنید سلامتی و فرج امام زمان باشه. این طوری هم ثواب نذری دادن رو بردید، هم محبوب دل و مورد عنایت و دعایِ خیر امام زمان و مادرشون شدید، هم هر روز خانواده‌تون غذای نذری می خورند که سراسر شفا و برکته.

ابتدا قبل از آشپزی وضو بگیرید.

هنگام وارد شدن به آشپزخانه بسم الله الرحمن الرحیم بگویید.

اگر دیدید کارهایتان زیاد است لاحول ولا قوه الا بالله بگویید یا صلوات بفرستید.

هنگام روشن کردن آتش اجاق گاز بگویید اللهم اجرنا من النار (یعنی خدایا مارا از آتش دوزخت دور کن).

هنگام استفاده از آب صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله بفرستید تا از شفاعتش بهرمند گردید و از آب حوض کوثر بنوشید.

اگر از میوه و سبزیجات و گوشت استفاده می کنید بگویید اللهم اسئلک الجنه (از خدواند در خواست بهشت کنید).

هرچه را که با چاقو قطعه قطعه می‌کنید ذکر سبحان الله و الحمدالله را بگویید.

هر قسمتی از آشپزی می‌تواند روضه‌ای برای شما باشد. به یاد مصائب اهل بیت باشید و اشکی بریزید.

هنگامی که کارهایتان به اتمام رسید شکر خدای را بجا آورید.

و اگر خسته شدید اعوذبالله گفته و به خدا پناه ببرید.

با این کار، همیشه در حال ذکر خدواند هستید و کسی که در حال ذکر باشد، مانند کسی است که در حال جهاد است. شما هم آشپزی می کنید و هم جهاد.

به مواد غذایی که میخرید سوره کوثر و قدر بخونید تا برکتشون زیاد بشه.

در حین طبخ غذا آیه 35 سوره نور رو بخونید. هم غذا خیلی خوشمزه میشه، هم محبت بین افراد خانواده زیاد میشه، هم نورانیت دل میاره و هم اخلاق خانواده بیشتر میشه.

اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَوهٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِى زُجَاجَهٍ الزُّجَاجَهُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّىٌّ یُوقَدُ مِن شَجَرَهٍ مُّبَرَکَهٍ زَیْتُونَهٍ لَّا شَرْقِیَّهٍ وَلَا غَرْبِیَّهٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِى ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَى‏ نُورٍ یَهْدِى اللَّهُ لِنُورِهِ مَن یَشَآءُ وَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَلَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَىْ‏ءٍ عَلِیمٌ

 

برای برکت غذایی که پختید هفت مرتبه سوره قریش بخونید.

همینطور خوندن 3 آیه اول سوره انعام، به تعداد 3 مرتبه هم مجرب است برای ایجاد برکت در هر مال و جانی. من خودم این سه آیه رو نوشتم و رو در یخچال زدم.

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَجَعَلَ الظُّلُمَاتِ وَالنُّورَ ثُمَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بِرَبِّهِمْ یَعْدِلُونَ ﴿۱هُوَ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ طِینٍ ثُمَّ قَضَى أَجَلًا وَأَجَلٌ مُسَمًّى عِنْدَهُ ثُمَّ أَنْتُمْ تَمْتَرُونَ ﴿۲وَهُوَ اللَّهُ فِی السَّمَاوَاتِ وَفِی الْأَرْضِ یَعْلَمُ سِرَّکُمْ وَجَهْرَکُمْ وَیَعْلَمُ مَا تَکْسِبُونَ ﴿۳

 

برای ایجاد محبت و اتحاد خانوادگی، به آب یا غذایی که همه اهل خانواده می‌خورند، سه بار سوره مذمل رو بخونید.

 

ان شاءالله که همیشه خوش روزی باشید یاعلی- التماس دعا

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۱۰:۲۹
سیمرغ قاف

دلم میخواد کارتون ببینم

دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۸ ق.ظ

اون مزرعه‌ای که گفتم نزدیک اداره است کلیک

و توش گندم کاشته بودند

الان توش بلال کاشتند

و کاکل‌های زردش نشونه نزدیکی فصل برداشته

حالا هر صبح که از کنارش رد می‌شیم

با اشتیاق نگاهش می‌کنم و هر لحظه منتظرم یه رامکال از توش بیاد بیرون

ولی فی الواقع فقط سگِ ولگرده که اون لالولا پرسه می‌زنه!


 

یعنی بچه‌های الانم از دیدن رامکال خوشحال می‌شن؟

 

اینم رامکال تو بغل استرلینگ در مزرعه ذرت (همون بلال خودمون)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۸ ، ۱۰:۵۸
سیمرغ قاف