آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

نور بالا

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۲۰ ق.ظ

خدابیامرز دایی مادرم، مردِ دریادل و سفره داری بود. اهل و عائله‌اش هم زیاد بودند و فامیل‌های سببی و نسبی‌اش هم گسترده. خدا هم به مالش برکت زیادی داده بود. همه اینها باعث می‌شد خونه‌اش همیشه شلوغ و پر مهمون باشه.

 

دایی سید جمال، مردِ مردِ روزگار، روحش شاد

 

یادمه خیلی کوچیک بودم، شاید حدوداً چهار یا پنج ساله، که یک شب برای شب‌نشینی رفته بودیم خونه دایی مادرم. مثل همیشه، چندتایی مهمونِ دیگه هم خونه‌شون بودند. خیلی از بچه‌های فامیلِ زن‌دایی رو می‌شناختم اما اون شب، یه پسری بینشون بود که به چشمم جدید و ناآشنا می‌یومد. یه پسر نوجوانِ حدود شونزده ساله، لاغراندام و بسیار نجیب و خجالتی که به شدت هم سفید و نورانی بود.

یعنی میگم نورانی، به این شدت که منِ بچه‌سال هم اینو متوجه شدم و به زبون آوردم. وقتی برگشتیم خونه، از مادرم پرسیدم: اونی که صورتش عین لامپ روشن بود کی بود؟

مادرم لبخندی زد و گفت: اون خواهرزاده زن دایی هست. تا حالا ندیدیش. می‌خواد بره جبهه. اومده بود تا از خاله‌اش خداحافظی کنه.

بابام از اون ور گفت: بچه راست می‌گه‌ها، خیلی نوربالا می‌زد.

خلاصه که این پسر فامیل ما، رفت جبهه و مدت کوتاهی نگذشت که خبر رسید شیمیایی شده. جمله‌ای که اون روزها زیاد به گوشم می‌خورد، «زیر گلوشو سوراخ کردند تا بتونه نفس بکشه» بود. در مخیله‌ی کوچک چهارسالگی‌هایم، مدام صورتی نورانی با یک گلویِ بریده جلوی چشمام میومد و به گریه‌ام می‌انداخت. اون پسر، چند روز بعد، به خیلِ شهدا پیوست.

شهید حسن (مصطفی) رضاقلی، فی‌الواقع تنها نوربالایی بود که تو زندگیم دیدم.

__________

پ.ن 1: پسردایی مادرم هم اسم شناسنامه‌ایش، حسن بود ولی تو خونه صداش می‌کردند مصطفی. اونم عین پسرخاله‌یِ هم اسمش، شهید شد. هم‌اسم‌هایِ هم‌مرامی که با هم، ‌عاقبت بخیر شدند. (روحشون شاد)

پ.ن 2: پسردایی شهیدِ مادرم که بهش می‌گفتیم دایی مصطفی، خاطرِ یکی از دخترهای فامیل رو می‌خواست. (البته من خیلی کوچیک بودم و این چیزا رو نه متوجه می‌شدم و نه یادم هست، همه رو برام تعریف کردند.) از اون طرف، یکی دیگه از پسرهای فامیل هم، خاطرخواهِ دختره بود و رقیب عشقی دایی مصطفی محسوب می‌شد. دایی که شهید شد، رقیب، میدون رو خالی دید و به دلبرِ فریبایِ خودش رسید.

یه خاطره دیگه که یادم میاد اینه که عروسیشون، منو نبردند. یعنی گولم زدند و منو خوابوندند و یواشکی جیم شدند! بعد هم بهم وعده دادند که عروسی اون یکی پسردایی، یعنی دایی محمد، با فاطمه جون، می‌بریمت. نشون به اون نشون که سی سال بیشتر گذشته و هنوزم منو به این عروسی نبردند! آخه وصلتشون سر نگرفت. خ خ خ

پ.ن 3: رقیب عشقی کامروایِ دایی مصطفی، حدود یک ماه پیش به رحمت خدا رفت. میخوام بگم، چه بمیری چه شهید بشی، خواهی رفت! پس چه بهتر که شهید بشی. اونم هرچه زودتر بهتر.

 

دسته گلی از صلوات هدیه به روح پاکشون

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی