آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

... کتیر کَـ تــیـــــر

جمعه, ۹ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۸ ب.ظ

- کاش همه تقویم‌ها پانزده شهریور نداشتند!

-- گیرم که نداشت... نه فقط پانزده‌اش، که کل شه‌ری‌ور را... که مثلاً القاعده برج سپتامبر را از بیخ و بُن می‌ترکاند... یا کل سنبله را درو می‌کردند و یک آتش هم روش! که باز هم چی؟ در یک روز دیگر، متولد می‌شدی.

این روزهای بی‌گناه... آن گناهکارانِ پر تقصیر!

- هییییم، راست و حق...! پس کاش برای من، تولدی نبود.

-- خب... این شد یک چیزی... اما باز هم چه فایده؟

حالا که از گازِ شصتِ زهره رسایی! هستی. فقط می‌توانی به مردن بی‌اندیشی! به رفتن و چنان رفتنی که انگار هرگز نبودی! به آرامش پس از آن...

هرچند که گمان نکنم با این کوله و توشه به آرامش هم برسی!!

اصلاً میدانی چی الان می‌چسبد؟

یــک خواآآآآآآآآب از نوع عمیـــــــــــــق... که هم فراموشی است و هم، مرگی موقت...

- کاش می‌شد بخوابم و ...

-- بس کن... آن آرزوی مگویِ محال را تکرار نکن... نگفتم کفر است؟

فقط بخواب... بخواب... بخواب .!

 

لالا لالا گل مریم ... که زخمی کردنت هر دم...

ببند چشمای اشکیتو... فقط خوابه واست مرهم

 

پـ ن: تولد ما در !!

پــ ن: گیر داده‌ام به تقویمها !!!

پــ ن: نپرس!

پـــ ن: که این ... تیری... است در قلبم

پــــ ن: فالی زدم به دفتر استاد... این آمد

اعوذ بالله مِنَ التیرانِ الکثیر 😭

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۲ ، ۲۱:۴۸
سیمرغ قاف

نور بالا

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۲۰ ق.ظ

خدابیامرز دایی مادرم، مردِ دریادل و سفره داری بود. اهل و عائله‌اش هم زیاد بودند و فامیل‌های سببی و نسبی‌اش هم گسترده. خدا هم به مالش برکت زیادی داده بود. همه اینها باعث می‌شد خونه‌اش همیشه شلوغ و پر مهمون باشه.

 

دایی سید جمال، مردِ مردِ روزگار، روحش شاد

 

یادمه خیلی کوچیک بودم، شاید حدوداً چهار یا پنج ساله، که یک شب برای شب‌نشینی رفته بودیم خونه دایی مادرم. مثل همیشه، چندتایی مهمونِ دیگه هم خونه‌شون بودند. خیلی از بچه‌های فامیلِ زن‌دایی رو می‌شناختم اما اون شب، یه پسری بینشون بود که به چشمم جدید و ناآشنا می‌یومد. یه پسر نوجوانِ حدود شونزده ساله، لاغراندام و بسیار نجیب و خجالتی که به شدت هم سفید و نورانی بود.

یعنی میگم نورانی، به این شدت که منِ بچه‌سال هم اینو متوجه شدم و به زبون آوردم. وقتی برگشتیم خونه، از مادرم پرسیدم: اونی که صورتش عین لامپ روشن بود کی بود؟

مادرم لبخندی زد و گفت: اون خواهرزاده زن دایی هست. تا حالا ندیدیش. می‌خواد بره جبهه. اومده بود تا از خاله‌اش خداحافظی کنه.

بابام از اون ور گفت: بچه راست می‌گه‌ها، خیلی نوربالا می‌زد.

خلاصه که این پسر فامیل ما، رفت جبهه و مدت کوتاهی نگذشت که خبر رسید شیمیایی شده. جمله‌ای که اون روزها زیاد به گوشم می‌خورد، «زیر گلوشو سوراخ کردند تا بتونه نفس بکشه» بود. در مخیله‌ی کوچک چهارسالگی‌هایم، مدام صورتی نورانی با یک گلویِ بریده جلوی چشمام میومد و به گریه‌ام می‌انداخت. اون پسر، چند روز بعد، به خیلِ شهدا پیوست.

شهید حسن (مصطفی) رضاقلی، فی‌الواقع تنها نوربالایی بود که تو زندگیم دیدم.

__________

پ.ن 1: پسردایی مادرم هم اسم شناسنامه‌ایش، حسن بود ولی تو خونه صداش می‌کردند مصطفی. اونم عین پسرخاله‌یِ هم اسمش، شهید شد. هم‌اسم‌هایِ هم‌مرامی که با هم، ‌عاقبت بخیر شدند. (روحشون شاد)

پ.ن 2: پسردایی شهیدِ مادرم که بهش می‌گفتیم دایی مصطفی، خاطرِ یکی از دخترهای فامیل رو می‌خواست. (البته من خیلی کوچیک بودم و این چیزا رو نه متوجه می‌شدم و نه یادم هست، همه رو برام تعریف کردند.) از اون طرف، یکی دیگه از پسرهای فامیل هم، خاطرخواهِ دختره بود و رقیب عشقی دایی مصطفی محسوب می‌شد. دایی که شهید شد، رقیب، میدون رو خالی دید و به دلبرِ فریبایِ خودش رسید.

یه خاطره دیگه که یادم میاد اینه که عروسیشون، منو نبردند. یعنی گولم زدند و منو خوابوندند و یواشکی جیم شدند! بعد هم بهم وعده دادند که عروسی اون یکی پسردایی، یعنی دایی محمد، با فاطمه جون، می‌بریمت. نشون به اون نشون که سی سال بیشتر گذشته و هنوزم منو به این عروسی نبردند! آخه وصلتشون سر نگرفت. خ خ خ

پ.ن 3: رقیب عشقی کامروایِ دایی مصطفی، حدود یک ماه پیش به رحمت خدا رفت. میخوام بگم، چه بمیری چه شهید بشی، خواهی رفت! پس چه بهتر که شهید بشی. اونم هرچه زودتر بهتر.

 

دسته گلی از صلوات هدیه به روح پاکشون

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۲۰
سیمرغ قاف

سال‌ها بود منو به یک مهمونی خانوادگی دعوت نمی‌کردند. به جرم اینکه به پسر کوچیک خانواده، که از بچگی عاشقم بود و خواستگار سمج دوران نوجوانیم، نه گفته بودم. بماند که ازم ناامید شد و زن گرفت، اما بعدِ ازدواج هم، باز چشم طعمی داشت که خانواده‌اش اینو خوب می‌فهمیدند. لذا بایکوتم کردند تا کمتر جلو چشمش باشم: تدبیر از دل برود هر آنکه از دیده برفت.

عروس، یکبار با زنی از محله‌ که از قضا دوست صمیمی مادرم بود و همه چی رو میذاشت کف دستِ اون، درد و دل کرده و گفته بود: تنها کابوس زندگیم سیمرغه، اون اگه نباشه، من خوشبخت عالمم، اما تا وقتی چشماش بازه، چشمای منم با نگرانی بازه!

فکر کنم واسه مردنم، خیلی دعا می‌کرد.... دعایی بی‌تأثیر!

کرونا که اومد، خیلی چیزها تعطیل شد. مثلاً همین مهمونی‌هایی که خدا می‌دونه چند نفر به واسطه اون، دل‌هاشون می‌شکنه، دورهمی کذاییِ خاندان مادری هم همینطور. اما حالا دوباره اون مهمونی برپا شده و همه بهش دعوت شدند. از کوچیک تا بزرگ،، از نزدیک تا دور،، از خودی‌ها تا غریبه‌ترها،، خاندان گسترده،، فامیل‌های جدید،، فامیل‌های قدیم....   بازم من، نه!

زیبا نیست؟ به بهانه‌ی میلادِ امامی که جدّ سادات خاندان هست، مهمونی گرفتن و دلِ دخترش رو شکوندن؟!

بی‌خیال$

برای مامان، اسنپ گرفتم که بره. بعد بهش زنگ زدم تا مطمئن بشم که سالم رسیده. با خوش‌حــــآلی‌یی که همیشه در جمعِ فامیلهاش داره جواب میده و میگه: میم جون (صاحبخونه) سلام می‌رسونه و میگه چرا سیمرغ جونو نیاوردی؟!

گوشی موبایل مامان، ولومِ صداش حداکثریه و مطمئنم که صدامو اطرافیانش خواهند شنید. میگم: نه که سیمرغ یه بچه چهار ساله است که بگیریش زیر چادرت و بی دعوت! هر جا رفتی ببریش!!

مامان، درجا طعنِ تلخِ کلامم رو می‌گیره و مثل همیشه، سعی میکنه اعمالِ فامیل‌هایِ موصوفِ به مومن بودنش رو ماست مالی کنه:
- چیزه... نه... میم جون می‌گه مگه چیزه... خوب بود میاوردیش... دعوت لازم نیست که!!!

از اون ور صدای میم جون میاد: اصلاً سیمرغ جون، از الان برای همه‌ی مهمونی‌ها دعوتی عزیزم!

تو دلم می‌گم: آره دیگه... سیمرغ پیر شد... فرسوده شد... افسرده شد و پژمرد.... حالا دیگه خطری براتون نداره!

پوزخند می‌زنم و یادم به خوابی میوفته که چند وقت پیش‌ها دیدم. تو خوابم، پسر کوچیکه که حالا کامله مردیه واسه خودش، زن دوم گرفته بود و کل فامیل افتاده بودند به هول و ولا....

پوزخند بعدی رو محکمتر می‌زنم. بالاخره اینم از ما کشید بیرون!

_________________________

پ.ن: خواب تو رو زیاد می‌بینم عزیزم... هنوز مثل اون وقتا با محبت و عاشق. نه... بهتره بگم: هر روز عاشق‌تر از دیروز.

ربط شود به پ.ن بالا: روح سعیده شاد.

پ.ن 2: اگه تو دل شکسته می‌خوایی، به این حال و روزم هزار بار شُکر... فقط بگو که تو می‌خوای...

پ.ن 3: دو ماه دیگه مهمونی توئه... تو رو خدا تو دیگه دعوتم کن... سه سال تبعید و سرگردانی تو این وادی بسمه عزیزِ جان.

پ.ن 4: خیلی سخته با گریه بگی خدایا شُکر.

پ.ن 5: تلویزیون می‌خونه: از مادر مجتبائیه،  از بابا کربلائیه، رو دستِ زین العابدین، سیدِ طباطبائیه
تولدت مبارک باباجانِ عزیزم.

آخرین پ.ن (به جون خودم): یه فامیلی داشتیم، یه فامیلِ دیگه رو که خیلی دور بود، همیشه تو مهمونیاش دعوت می‌کرد. اعتراضم می‌کردند که چرا اینو دعوت می‌کنی ولی مثلاً فلانی رو که نزدیک‌تره نگفتی، می‌گفت: آخه این زن، دل شکسته است (بچه نداره).
خواستم بگم اگرچه چنان فامیلایی داریم ما، ولی چنین فامیلانی نیز داشتیم ما.
خلاصه که حواسمون به همدیگه و علی الخصوص دل شکسته‌ها بیشتر باشه.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۱۵
سیمرغ قاف

شکوهِ یک گندمزار

چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۰۴ ق.ظ

 

خب خیلیهاتون احتمالاً بدونید که من از اداره محل کارم تقریباً بیزارم

یعنی خیلی اذیت میشم بابت وقایع این اداره

ولی به قول معروف چاره چیه، باید ساخت

بعضی وقتها برای اینکه خودمو آروم کنم می‌شینم و خوبیهای اطرافمو میشمُرم

حالا اندر مزایای این اداره یکیش اینه که مکانِ فیزیکی اداره مون در بَرّ و بیابونهاست

درسته از امکانات دوریم و بعضاً به خاطر همین دوری دچار زحمت میشیم

اما حُسنش در اینه که از آرامش و هوای خوب بیشتری برخورداریم

و اینکه...

اطرافمون پُره از باغات و زمینهای کشاورزی

که در چهار فصل سال، مناظر زیبایی دارند

و حس خوب رویش گیاهانی که از ابتدا تا انتها شاهدش هستیم

 

 

یکی از این زمینها، یه گندمزار بزرگه که هر صبح از کنارش رد میشیم و من غرقِ زیبایی و شکوهش میشَم

فکر کن از وقتی که زمین خالی و شخم خورده است... تا وقتی دونه می پاشَن و کلاغها توش عروسی می گیرن!

تا دونه ها سبز میشند و جوونه هاشون سَرَک می کشند

تا قداشون بلند میشه و خوشه می بندند...

تا هر روز می بینی که رنگشون عوض میشه و برشته تر و طلایی تر می شَن...

همه ی اینها رو تو شاهد هستی و در این معجزه طبیعت شریکی

اینها رو نوشتم تا یادم نره اداره مون، خوبیهایی هم داره

که من اگه بخوام ناشُکر باشم، فراموششون می کنم!

 

خدایا به هرچی دادی شُکر

و به هرچی مدبرانه ندادی شُکر

 

 

شعر این عکس از خانم رزیتا نعمتی است، البته با اندکی تغییر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۰۴
سیمرغ قاف

یا فتّاح و یا فتّاح و یا فتّاح

يكشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۴۰ ق.ظ

 

مرحوم آیت الله سید مرتضی کشمیری از عرفای به نامی است که بزرگان او را قبول داشته و کراماتی از او نقل کرده اند.

ایشان از وجود نازنین امام زمان یک دعایی را شنیده و نقل می‌کند که حضرت به من فرمودند: هر وقت به بن‌بست رسیدی این دعا را بخوان:

یا مَن إذا تضایقتِ الأمورُ فَتحَ لها باباً لم تَذهَب الیه الأوهامُ صَلِّ على محمد و آل محمد و افتح لأموریَ المتضایقةِ باباً لم یَذهَب الیه وَهمٌ یا ارحم الراحمین

 

ترجمه دعا:

ای خدایی که وقتی حلقه‌های بلا به هم گره می‌خورد و انسان را در فشار قرار می‌دهد؛ در این زمان دری را به روی بندگان باز می‌کند که فکر و وهم بشر هم به آن جا نمی رسید. خدایا صلوات خود را بر محمد و آل محمد نازل فرما و مرا که در بن بست گیر کرده ام، تو خودت راهی برایم باز کن که به عقل من نمی رسد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۰۹:۴۰
سیمرغ قاف