آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

الیوم عاشورا... عاشورای اهواز

شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۰۲ ب.ظ

امروز خیلی سعی کردم تا خودمو بعد از کار، به روضه ای برسونم

اما هرچه کردم نشد...

تا رسیدم خونه و روی مبلی ولو شدم و گوشی به دست گرفتم

اینستاگرام برای من روضه شد....




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۰۲
سیمرغ قاف

روز عباس باب الحوائج و آرزوی روز فرحت ما...

چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۱۵ ق.ظ

آی خانوم اکبری روضه میخواند...

در داغترین لحظه غوغای اشکها میگوید: حاجت نگرفته نری ها... اون حاجت مهمت رو نیت کن...


و من غرق خیال می شوم...


کنار خیابان ایستادم...

ایستادنم کمی مشکل است... بار سنگینی در آغوش دارم!

بچه ها می دوند و شیرینی میگیرند...

بوی گل و گلاب و اسپند....

سر بلند میکنم برای شکر...

زنی را میبینم که از طعنه زنندگان بود

در درگاهی پنجره گوشه پرده را به انگشت کنار زده و با بهت و خجلت نگاه میکند...

لبخند میزنم و میگویم:

دیدی بالاخره آقای ما هم آمد...


و هذا یوم فرحت به آل الله

برجعت الحسین علیه السلام


آی اون روز آوارگی ام به در خونه این آقا و آن آقا و این بانو و آن بی بی، تماشایی است

همانگونه که امروز در به در و آواره روضه هاشونم...


الهی بحق حسین

بحق جده

بحق ابیه و امه

بحق اخیه و اولاده

بحق اخته و اخیه عباس

و بحق شیعته و موالیه

اشف صدرهم و صدرنا بظهور و بحضور الحجه


آمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۱۵
سیمرغ قاف

فقـــط حــســن... اونم از نوع فریــدون!

شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۵۱ ق.ظ

انتخابات بعدیِ ریاست جُمهوری کِـیِـه؟

میخوام به روحانی رأی بدم!!!

آره درست شنیدی، تعجب نکن

یه دلیل خوب دارم

آخه رئیس جمهوری که روز تولدت رو یادش باشه و دقیقاً تو اون روز خاص، کادویِ نقدی بریزه به حسابت، بسیار آدم شایسته، فهیم و قابلِ رأیی یِه!!





حالا حتی اگه اون هدیه نقدی، سودِ سهامِ عدالتی باشه که مَمود داد

که دو ساله تو گلویِ سامانه هاشون گیر کرده

و ارزشش شیش سال پیش، یه میلیون تومن بود

ولی حسن زد زیر میز بازی و گفت فقط پونصد می اَرزه

حتی اگه دلار شده باشه پونزده تومن و پونصد تومن پول شامِ یه هفته تو هم نَده....




آره علیرغم همه اینها، بازم روحانی شایسته رأی دادنه!!!

فَلِذا من دور بعدی بِش رأی میدم!

حتی اگه قانوناً نتونه کاندید بشه (قانون دیگه کیلو چنده؟) و رأیمو باطل اعلامش کنند، بازم بهتر از اینه که مثل این دفعه، رأیَمو بچپونند زیر فرش مسجد!!

 

بیشتر نوشت:

-    آقا به جان عزیزِ خودشون، استدلال خیلیا برای رأی دادن به روحانی، از این استدلال منم سخیف تر بود. قِر کمر و الکسیسو بیار و کُنسرت! یادتون که نرفته...

حالام که نون ندارن بخورن تا جون برای قِرِ کمر داشته باشند، خاله شونم(!) به خاطر پِهِن شدنِ پول ملی پـَر! کُنسرتها هم که یکی یکی به دلیل عدم استقبال و گرونی، کنسل میشن، ما رو مقصر میدونند!!

خدایا از این جماعت چشم و دل کورِ زبون درازِ پُر رویِ همیشه طلبکار، به خودت پناه می بریم...

-        از جمله افتخارات معدودِ دوران زندگیم اینه که نه به مَمود رأی دادم نه به روحانی. یعنی این همه بصیرت خداییش افتخارم داره زبانزبانزبان

-        عکسها همه واقعی است.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۵۱
سیمرغ قاف

یه لیوان نوستالژی... بفرمایید

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۱۹ ب.ظ

تقدیمتون

همشاگردی سلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۱۹
سیمرغ قاف

سرنوشت دختر عموها

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۰۶ ب.ظ

و امّا آخرین خبری که از دختر عموها دارم مربوط به حدود ده سال قَبله! 

ربابه، عروسِ عموش و زن داداشِ رقیه شده.

ثریا هم با یه پسری ازدواج کرد و صاحب یه پسر شد اما تو همون سالهای اول زندگی مشترک، طلاق گرفت و واردِ کار فیلمبرداری از مجالس شده انگار.

رقیه هم تا اون زمان، مجرد بود.

ولی اون بچه های سرخوش با لپهای گلی و چشمهایی که از شادی و سادگی برق میزد، منو.. اون قادری محبوبشون رو هنوز یادشون هست؟

و اینکه اگه منو باز تو خیابون ببینند، با سرخوشی صِدام می کنند؟

اگه بدونند که چقدر محتاج اون صدا کردنهای با محبتشونم....

که اگه میدونستند، همین امروز باباهاشونو برای چراغونی دلِ تاریک و غمگینم، روانه خونه ی سوت و کورم می کردند!!

توضیح: باباهاشون الکتریکی داشتند و برق کار بودند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۰۶
سیمرغ قاف

الکتریکی علیزاده!

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۵۶ ب.ظ

آخرین بار کسی که با شادی صداتون کرده، کِی بوده؟ یادتون میاد؟

 

دبستانی که بودم، یه دختره همکلاسیم بود به اسم رقیه. سال بعد، دو تا از عموهای متأهل رقیه، به همراه خانواده هاشون، عمویِ مجردش و مادر بزرگش، از شهرستان کوچیدند به کرج. عموهای رقیه، هر کدوم یه دختری همسن رقیه داشتند به اسمهای ثریا و ربابه. به این ترتیب سه تا دختر عمو، همکلاس من شدند.

بعد اینا یه خونه نیمه ساز خریدند و چون پدرهاشون همه آدمهای زحمتشکی بودند و در انواع اقسام فعالیتهای ساختمونی مثل برق و معماری و لوله کشی، سر رشته داشتند، افتادند به جون خونه تا روبه راهش کنند. اما چون وضع مالی خوبی نداشتند، نتونستند خونه دیگه ای تهیه کنند و خانواده هاشونم همگی تو یکی دو اتاق همون ساختمون، ساکن شدند. اتاقهایی که هنوز آجری بود (گچ نشده) و به جای در، از چارچوبشون، پرده پارچه ای آویزون بود. (ببینید زنهای اون زمان چقدر قانع و بِساز بودند که حاضر می شدند به خاطر وضعیت اقتصاد خانواده، به زندگی تو اتاقهای نیمه ساز همراه با خانواده شوهر، رضایت بِدَن و صداشونم در نیاد. حالا به عروسای این دوره زمونه اینو بگو... جیگرتو سفره میکنند!)

میگفتم! تعداد این خانواده بزرگ، بیش از سی نفر بود. چون هر برادر هشت نُه تا بچه داشت و تازه گفتم که مادربزرگ و برادر مجردشون (عموی دخترها) هم با اونا زندگی می کردند.

یادمه هر وقت میرفتی نونوایی، دو نفر از این خونواده تو نونوایی بودند :)   چون مصرف نونشون بالا بود. تازه دو تایی هم میرفتند چون تعداد نونی که میخواستند زیاد بود و به یه نفر اون مقدار نون نمیدادند! (هیع... روزگار سخت بچه دهه شصتیها!)

خاطرات بامزه این خونواده زیاده.

مثلاً مادر ربابه به اصطلاح دخترزا بود و پنج شیش تا دختر قد و نیم قد داشت. با این همه هر سال به عشق پسر دار شدن، یکی دیگه میزایید و باز هم دختر میشد. ربابه هم هر سال با یه جعبه شیرینی میومد مدرسه و کامِ ما از تولدِ خواهرِ جدیدش شیرین میشد.

یا اینکه یه بار یکی از دخترها تعریف می کرد که: نصف شب از درد شدیدی تو پام از خواب بیدار شدم. انگار یه کوهی افتاده بود رو پام، با هزار زحمت پامو از زیر اون کوه! کشیدم بیرون، یهو صدای آخ چند نفر بلند شد :)   همگی پاهاشون افتاده بوده رو پای این طفلکی..

یا مثلاً میگفتند که شبا اگه یکمی بخوای تو خواب غلت بزنی، احتمالاً پات تو دهن یا چِش و چال یکی میره :)   چون جاشون واقعا کم و تعدادشون زیاد بود.

با این همه مشکلات و سختیها، خوشیهاشون هم کم نبود.

حالا کاری به اینایی که گفتم ندارم، همه مقدمه بود تا برسیم به جواب اون سوال اول.

 

این خونواده همونطور که گفتم خیلی پرجمعیت بود و اکثر جمعیتشون هم بین یک تا هفت هشت سال، سن داشتند. یعنی یه چی حدود بیست تا بچه زیر ده سال... همگی دخترعمو پسرعمو... خیلی هم بامزه و صمیمی و بی شیله پیله (صفت اکثر بچه های شهرستانی دهه شصتی)

ساختمونی که اونا زندگی میکردند، نبش خیابون اصلی محله ما بود و حیاط نداشتند، فلذا همیشه خدا این بچه ها جلو در خونه وِلو بودند و مشغول بازی.

یه بار دخترعموهای همکلاسی، منو به خونه شون دعوت کردند و منم با اجازه مادرم، رفتم خونه شون و براشون شیرینی و هدیه بردم. از اون به بعد، بچه های اون خونواده منو میشناختند و محبت بی دریغی نثارم می کردند.

اون زمونا، بچه مدرسه ای ها همو به اسم فامیلی صدا می کردند.

یادمه هر وقت از جلو در خونه اینا رَد می شدم، اون جمعیت حدود بیست نفره از بچه های ساده و سرخوش، با شادی بی حدی صدام میکردند: قادری... قادری... قادری... هِی هِی   و دست هم میزدند!

بعد دورم می کردند و کلی از خودشون جیغ و هورا و از این اصوات شادی دَر می کردند...

آخ که چقدر کیف داشت

بماند که گاهی هم معذب میشدم و خجالت میکشیدم از رهگذرا (که البته همگی آشنا بودند تو اون محله قدیمی و اصیل)

 

اما امروز، نمیدونم چرا یه هویی یادِ اونا افتادم و دلم سخت، براشون تنگ شد.

آیا شما تا حالا تجربه مشابهی از این همه محبت و شادی که یه دسته بچه ی ساده و بی غل و غش، نثارتون کنند، داشتید؟

من که هر وقت یادم میوفته، گریه ام میگیره...

چی دادند بهمون که اینقدر هفت رنگ و سخت و سنگدل و غمگین شدیم؟

 

تِم این پست: یه نفر داره، جار میزنه جار ... آهای غمی که... مثل یه بختک... رو سینه من... شده ای آوار... از گلوی من دستاتو بردار

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۵۶
سیمرغ قاف

خونه اَم آرزوست...

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۵۴ ب.ظ

امروز آبجی سهیلا تو پیج اینستاش نوشت:

هر خونه ای که حیاط نداره، حیات نداره...

 

منم لایکش کردم و عمیقاً با این حرف موافقم اما...

میخوام براتون از یه خونه ای بگم که حیاط نداشت

ولی تا دلت بخواد توش حیات موج میزد

 

یه هویی یادشون افتادم و تو پست بعدی ازشون مینویسم ان شاءالله

 

خدایا حال دلِ همه مونو خوب کن

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۵۴
سیمرغ قاف

چــــــــــــرا هیــــــــــشـکی نمیــــــــفهمه حوصــــــــله ندارم

راحتم بذارید بابا


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۵۸
سیمرغ قاف

این روزا بیشتر از همیشه به گذشته فکر می کنم

به روزایی که آخر تابستوناش دلهره شادی بخش آغاز مدرسه تو دلم لونه داشت

به دلتنگی برای دوستایِ مدرسه

که دیگه هیچوقت نظیرشون تو زندگیم پیدا نشد...


این روزا خیلی تند تند دلم میگیره

کمتر می خندم

تقریباً هیچ چیز، خوشحال و هیجان زده ام نمیکنه... حتی قبولیم تو کنکور دکترا... (ر.ج پ ن 1)

هیچ امیدی به خوب شدن اوضاع ندارم  (ر.ج پ ن2)

خستگیم بی پایانه

و هیچ چیز حالمو خوب نمیکنه

مگر نهایت برای چند لحظه...!


نمیدونم اینا برای اینه که پیر شدم..

یا خیلی خیلی به واقعیت این دنیای لعب و بیهوده و فانی رسیدم

شایدم به مرگ نزدیکم...

به هر حال ملالی هست و هیچ

همراه با دوری شما!


پ ن 1: قبولی دکترا کأن لم یکنه عزیزجان. چون تا از ارشد فارغ نشم، نمی تونم مقطع بعدی رو شروع کنم و این مستلزم اینه که تا آخر شهریور دفاع کنم که خُب با توجه به وضعیت این پایان نامه کوفتی که هنوز تو فصل دو گیر کرده، امری محاله.


پ ن 2: تنها امید باقیمانده همان امید بزرگ به پایانِ خوبِ ماجرای زمینه که ان شاءالله از وارثان اون باشیم.


پ ن 3: التماس دعا از هر عزیزی که این متن رو میخونه.


اللهم عجل لولیک الفرج

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۵۶
سیمرغ قاف