آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

ببینین چی پیدا کردم! heart

عکسِ طاقچه پیش بخاری‌مون رو. (مرتبط با موضوع پست قبلی: احمد)

عکس من و مامان...

مامان جَوون و خوشگلم با او لباس مغز پسته‌ایش (که باور نمی کنی اگه بگم هنوزم دارتش)...

جورابهای رنگ پاش...

گیس بلند و انبوهِ مشکیش که عزیزی با هنر فوتوشاپ، زیر یه شال عاریتی (به جهت حفظ حریم حجاب) پنهان کرده.

اتاق نشیمن پرنورمون با قالی قرمز دستبافت... پرده‌ کرکره سبز... و اون دستمال‌های تیکه دوزی و برودری، و تور قلاب بافی‌های هنرِ دستِ مامان که روی طاقچه‌ها و عسلی جاخوش کردند...

و گلهای پلاستیکی که تو خونه خیلی‌ها پیدا می‌شد.

یاد همه‌شون بخیر

 

 

پ ن1: ممنون از M3 عزیز بابت فوتوشاپ عکس و درج حجاب برای مامان.

پ ن2: خـــداااا.. چقدر رنــــگ تو این عکس هست... چقدر زنده... چقدر زندگی!

پ ن 3: مامان خیلی شبیه الآن خودمه، با یه فرقِ کوچیکِ ریز. اون صورتش کاملاً شاداب و مامانانه است، من ولی مامان‌نشده، تو دخترانگی طولانی مدت خودم، موندم و پیر شدم!

منِ الان و مامانِ تو عکس، هم‌سِنیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۰۰
سیمرغ قاف

احـمـد

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

شب عید بود. عیدی که افتاده بود به ماهِ رمضون (شایدم برعکس، ماه رمضون افتاده بود به عید!) یکی از روزهای این نوروز رمضانی، صبح که از خواب بیدار شدم، بابا و مامان رفته بودند عید دیدنی. سفره عید، به شیوه قدیم‌ها، روی زمین، وسط اتاق پهن بود. یک‌هو دیدم که یه مورچه، دور و بر ظرف شیرینی پرسه می‌زنه. تندی پاشدم تا نرفته بقیه کس و کاراشو خبر کنه، خوراکی‌ها رو نجات بدم.

اتاق یه پیش‌بخاری داشت با چند طاقچه، ظرفهای شیرینی و آجیل و شکلات رو برداشتم و روی طاقچه‌های پیش‌بخاری گذاشتم. همینطور که در حال جمع و جور کردن و دور کردن خوراکیها از دسترس مورچه‌ها بودم، زنگ در خونمون به صدا دراومد.

خونه ما طبقه دوم بود و آیفن داشتیم، اما آیفنمون خراب بود. یعنی نه صدا میومد نه در رو باز می‌کرد. لذا مجبور بودیم برای باز کردن در، کلی پله رو پایین بیاییم. چادری سر کردم و از پله‌ها پایین اومدم و با تأخیر، در رو باز کردم. کسی پشت در نبود. احتمال دادم به خاطر دیر بازکردن در، رفته باشند. بیرون رو از این سر خیابون تا اون سر، سرک کشیدم و دو تا خونه دورتر، احمد رو دیدم.

اون موقع، هفت هشت سالش بود. پسرِ دختر عموی مادرم که همسن بودیم و هم محله‌ای و هم‌بازی. صداش زدم: احمد... احمد... تو بودی زنگ خونه ما رو زدی؟

برگشت، سری تکون داد و دوید سمت خونه‌مون. وقتی رسید، دقت کردم به صورت سرخ و چشمهای خیسش! صورت ظریف و قشنگی که از درد، مچاله و کوچیکتر شده بود. با صدای گرفته‌اش جواب داد: آره.. من بودم. مامان بابات خونه هستند؟

گفتم: نه! رفتند عیددیدنی.

گفت: باشه... خداحافظ.

هنوز چند قدمی دور نشده بود که صداش کردم. دلم گواهی می‌داد، اتفاقی افتاده که باید سوال می‌کردم. احمد، انگار منتظر سوالم بود.

- چیزی شده احمد؟

برگشت سمتم و دیدم داره گریه می‌کنه. به سختی بغضشو قورت داد و گفت: بابام مُرده...

بعد انگاری که از من و این خبر و همه‌ی دنیا فرار می‌کرد، با سرعت شروع کرد به دویدن.... انگار که دویدن، می‌تونست دوایِ دردِ بی امانِ قلبش باشه و از غصه‌ها و ترس‌های زیادی که تو دلش نشسته بود، کم کنه.

__________

پدر احمد، نجار بود. روز قبل از مردنش، برای خریدن و آوردن یک کامیون بارِ چوب رفته بود و سر شب رسیده بود به خونه. شام رو خورده بودند و مردِ خسته، جلوی تلویزیون دراز کشیده و دست راستش رو روی پیشونیش گذاشته بود. سریالِ شب رو که دیدند، مرد خوابید. سحر که بیدارش کردند، جواب نداد. دست‌های زحمت‌کشش بالای پیشانی خشک شده بود!

اون شب، آخرین قسمت سریال اوشین رو پخش کرده بودند. سریالِ محبوبش رو کامل دید و رفت....

_________

سرنوشت احمد

تا وقتی پدر بود، وضع خونه و سفره و سر و لباس بچه‌ها خوب و رنگین بود. خانواده احمد، جزء خانواده‌های مرفه محل محسوب می‌شدند. خوب یادمه، از معدود سفره‌های عیدِ دارای آجیل و چند مدل شیرینی و شکلات و گز، سفره عید اونها بود. اما پدر که رفت، تازه معلوم شد که کلی بدهی وجود داره. پدر هم که نجار بود و شغل آزاد که مستمری بازنشستگی نداشت. همین بدهی‌ها و نبودنِ حقوقِ آب باریکه، خانه خرابی به بار آورد. (واقعاً هم یکبار خونه‌شون به خاطر ترکیدن آبگرمکن، خراب شد و کلی از جهیزیه دخترها که تو انباریشون بود، شکست و نابود شد.) در غیاب نان‌آور خانه، سر و وضع و سفره بچه‌ها از رونق افتاد. چهره‌ معصوم احمد، زیر غباری از غمِ همیشگی پنهان شد.

چند سال بعد، به محض تموم شدن مدرسه، احمد به سربازی رفت. روز آخر و وقتِ ترخیصش، همراه با پسر یکی دیگه از فامیلها، به شادمانی تموم شدن خدمت، زدند به دلِ جاده. جاده زیبا و خطرناکِ چالوس.

پسری مست، پشت ماشین آخرین سیستم پدر پولدارش، با نهایت سرعت می‌گازید که با گوشه سپر، تلنگری به موتور اونها زد. جاده پیچ در پیچ، جانشان را گرفت و صورت زیبا و معصومِ احمد، به زیر نقاب خاک رفت، تا به دیدار پدر برسد.... تمام شد... همه آن معصومیت‌ها، آرزوها و غمها....

________

چی شد که این خاطره رو نوشتم؟

دیشب تو گروه فامیلی، این عکس احمد رو فرستادند و من یاد چهره معصومش افتادم. زیر عکس نوشتم: روحت شاد، همبازی قدیمی.

 

 

بعد دیدم حالا که ما و وبلاگمون بدنام شدیم و عنوان «مأیوس خانه» را یدک می‌کشیم، گفتم حیفه که خاطره احمد، در خاطرات امواتانه‌اَم خالی باشه!

داشتم پشت گوش می‌نداختم که یه هو عکسِ پدر احمد رو با یادآوری سالگرد درگذشتش گذاشتند و دیدم که نه... حالا که دوباره چرخِ گردون رسیده به ماه رمضونی که افتاده تو نوروز، منم باید خاطره این پدر و پسر رو بنویسم و از خواننده‌های عزیز براشون خدابیامرزی و صلوات یا فاتحه‌ای غنیمت بگیرم.

بسم الله... بفرست اون صلوات قشنگه رو عزیزجان

________

یه چیز جالب راجع به خانواده احمد

گفتم که مادرِ احمد، دختر عموی مادرم بود. پدرش هم پسرِ زنِ همون عمویِ مادرم! یعنی پدر و مادر احمد، تو یه خونه بزرگ شده بودند و خواهر برادر مشترکی با هم داشتند، اما خودشون خواهر برادر نبودند و در نهایت با هم ازدواج کردند.

اون وقت مادرم که زمان ازدواج اونها بچه نابالغی بوده، مدام از بقیه می‌پرسید: چطور ممکنه خواهر و برادر با هم ازدواج کنند!؟

چیه؟ نکنه شما هم قضه رو نگرفتید؟

خب خیلی ساده است. مادر احمد، دخترِ زنِ اولِ عموی مادرم بود. پدر احمد، پسرِ زن عمویِ دوم، از شوهرِ اولش. یعنی وقتی زن عموی مادرم فوت می‌کنه (مادرِ مادر احمد) عموی مادرم با خانمی ازدواج می‌کنه که اونم شوهرش فوت کرده بوده و بچه داشته (پدر احمد). به عبارت دیگه، دختر عمویِ مادرم، زنِ پسرِ زن‌باباش شده بود.

حالا دیگه اگه قضیه رو نگرفتید، من دیگه حرفی برای گفتن ندارم.

 

راستی، خونه شما طاقچه پیش‌بخاری داشت؟

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۲۶
سیمرغ قاف

وارثِ خاطراتِ شیرین

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۴۸ ق.ظ

بهش می‌گفتیم فاط، ‌مِه خانوم، یه پیرزن تک و تنها، حدوداً شصت ساله در اون روزگاری که شصت ساله‌ها پیرتر نشون می‌دادند. می‌گفتند هیچ کس و کاری نداره، جز دو تا برادرزاده که گاهی، سالی دوسالی یکبار، از تهران میومدند دیدنش. هیچوقت هم ازدواج نکرده بود.

تو خونه‌‌ی کوچیکش از دو دسته آدم نگهداری می‌کرد: پیرمردها و بچه‌ها. مثلاً اون زمان که من یادم میادش، یه پیرمرد اتوکشیده تر و تمیز باهاش زندگی می‌کرد که از سرای سالمندان آورده بودش و همینطور پرستار بچه یکی از همسایه‌ها بود به اسم سروش، که مادرش معلم بود.

از بابت نگهداری پیرمرده که پولی نمی‌گرفت و برای رضای خدا پرستاریش می‌کرد، اما شاید بابت سروش، بهش حقوقی می‌دادند. به هر حال هیچ وقت نفهمیدم خرج و مخارجش از کجا تأمین می‌شد، چون جز اون خونه کوچیک، و البته یک دل مهربون چیز دیگری هم نداشت.

اون روزها به بهانه بازی با سروش، خیلی خونه‌اش می‌رفتم. برای پیرمرده صندلی می‌گذاشت جلوی در خونه‌اش توی آفتاب بشینه. زن باسلیقه و هنرمندی هم بود. مثلاً بافتنی خیلی می‌بافت. یه تیکه نمونه بافتنی هم از مادرم امانت گرفته بود که ببافه و یادمه ازش اجازه گرفت تا برای اینکه راهِ بافتنش رو بفهمه، یه تیکه ازش رو بشکافه. مادرم هم موافقت کرده بود. (مادرم مدل‌های بافتنی زیادی داشت که تیکه تیکه ازشون بافته بود و تو یه دفتر سنجاق کرده بود.)

یادمه یک بار که رفتم خونه‌اش و این پُررنگ‌ترین خاطره‌ایه که ازش دارم، ماه رمضون بود. اون روزا ظرف‌های کریستال آنچنانی تو کمتر خونه‌ای پیدا می‌شد. فاط‌مه خانوم یه ظرفِ بزرگِ پایه‌دارِ شیک داشت که اونو پر کرده بود از زولبیا بامیه و گذاشته بودش روی بوفه. وقتی رفتم اونجا، بهم گفت: زولبیا بامیه می‌خوری؟ می‌خواستم بگم که نه! آخه زشته ماه رمضونه. چون اونقدر کوچیک بودم که عمراً کسی باور می‌کرد روزه باشم. از طرفیم خب دلم می‌خواست واقعاً. یه لبخند شرمنده زدم و اون کریستال پایه‌دارش رو از روی بوفه پایین آورد و بهم تعارف کرد....

 

 

چند وقت گذشت. کمتر از یکسال... یک روز سر ظهر بود که از خونه یکی از همسایه‌ها که برای بازی با بچه‌هاش اونجا رفته بودم، بیرون اومدم و همون موقع مادرم رو جلوی در دیدم. خیلی ترسیدم چون همیشه تذکر می‌داد که سر ظهر خونه کسی نرم و تو دلم گفتم: الانه که دعوام کنه.

ولی عوضش مامان فقط گوشه چادرشو کشید روی چشماش و فینش رو بالا کشید و گفت: برو خونه ناهارتو بخور!

گفتم: پس تو کجا می‌ری؟

گفت: میرم خونه فاط‌مه خانوم، بنده خدا مرحوم شده!

به همین راحتی... به همین غیبِ غافلی... بدون هیچ دلیلی... یک مرگِ راحتِ خداخواسته!

غم بزرگی تو سینه کوچیکم پیچید. می‌دیدم که همسایه‌ها جمع شدند و کارهاشو سر و سامون دادند. تا برادرزاده‌ها از تهران برسند، جنازه آماده دفن بود. تو همون قبرستان محل دفنش کردند. قبرستانی که من تو خاکش، خیلی بیشتر از رویِ خاک، کس و کار دارم! و برام چیزی شبیه خونه پدری هست!!

شب شام غریبش، یکی از طرف برادرزاده‌ها به اهالی گفت: لطفاً خوبی بدی ازش دیدید حلالش کنید. هرکی هم ازش طلبی داره یا امانتی‌یی دستش، بیاد بگه...

مامانم یواشکی، درحالی‌که فقط من صداشو می‌شنیدم، گفت: من یه تیکه نمونه بافتنی دستش داشتم که خب... مهم نیست. دوباره می‌بافمش. حلالِ خوش.

همه گفتند: فقط خوبی دیدیم... پیرمردِ خونه سالمندان، بی صدا گریه می‌کرد.

_____

 

پ ن: امشب وسط قرآن سر گرفتن، یادش افتادم. یاد فاط‌مه خانوم مهربونی که خاطراتش برای من به شیرینی یک ظرفِ بزرگِ پایه دارِ زولبیا بامیه است. زنی که بچه نداشت و البته وراثش، مدت کوتاهی بعد از مرگش که خونه‌شو فروختند، دیگه هیچوقت سراغی از مزارش نگرفتند. من اما هر وقت گذارم به قبرستان محلی بیوفته، به دیدنش می‌رم. دیدن زنی که روی سنگ قبرش نوشته: رخشنده کریمی کوهساری.

یک فاتحه و صلوات نثارش لطفاً.

 

پ ن۲: اون تیکه بافتنی هم، دیگه هیچوقت بافته نشد، نه اصلِ شکافته شده‌اش، نه نمونه المثنایی که قرار به بافتش بود. دفتر نمونه‌های بافتنی مامان هم به این ترتیب، ناقص موند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۴۸
سیمرغ قاف

کتاب‌های خوانده شده در سال 1401

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۳۵ ب.ظ

قرار گذاشته بودم با خودم، هفته‌ای یک کتاب بخونم. یعنی 52 کتاب در یک سال.

اما در نهایت تعداد کتابهایی که تو سال 1401 خوندم، عددش رسید به 48. به چشم یک عدد دیدن، بد نیست اما به واقع، معاشرتی که با این کتابها داشتم، از بهترین لحظات عمر هزار و چهارصد و یکی‌اَم بود.

الحمدلله

فهرست کتابها رو می‌ذارم با یه توضیح کوتاه درباره‌شون، شاید به درد کسی خورد! (شاید کسی که شاید کتابخوانه و شاید به دنبال کتاب خوبی برای خوندن می‌گرده، گذرش اینجا افتاد!!!)

توضیح: ترتیب کتابها در هر دسته‌، ترتیبِ زمانیِ خوندنشون هست، نه درجه‌بندی از لحاظِ خوب‌تر یا بدتر بودنشون.

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۳۵
سیمرغ قاف