آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

وارثِ خاطراتِ شیرین

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۴۸ ق.ظ

بهش می‌گفتیم فاط، ‌مِه خانوم، یه پیرزن تک و تنها، حدوداً شصت ساله در اون روزگاری که شصت ساله‌ها پیرتر نشون می‌دادند. می‌گفتند هیچ کس و کاری نداره، جز دو تا برادرزاده که گاهی، سالی دوسالی یکبار، از تهران میومدند دیدنش. هیچوقت هم ازدواج نکرده بود.

تو خونه‌‌ی کوچیکش از دو دسته آدم نگهداری می‌کرد: پیرمردها و بچه‌ها. مثلاً اون زمان که من یادم میادش، یه پیرمرد اتوکشیده تر و تمیز باهاش زندگی می‌کرد که از سرای سالمندان آورده بودش و همینطور پرستار بچه یکی از همسایه‌ها بود به اسم سروش، که مادرش معلم بود.

از بابت نگهداری پیرمرده که پولی نمی‌گرفت و برای رضای خدا پرستاریش می‌کرد، اما شاید بابت سروش، بهش حقوقی می‌دادند. به هر حال هیچ وقت نفهمیدم خرج و مخارجش از کجا تأمین می‌شد، چون جز اون خونه کوچیک، و البته یک دل مهربون چیز دیگری هم نداشت.

اون روزها به بهانه بازی با سروش، خیلی خونه‌اش می‌رفتم. برای پیرمرده صندلی می‌گذاشت جلوی در خونه‌اش توی آفتاب بشینه. زن باسلیقه و هنرمندی هم بود. مثلاً بافتنی خیلی می‌بافت. یه تیکه نمونه بافتنی هم از مادرم امانت گرفته بود که ببافه و یادمه ازش اجازه گرفت تا برای اینکه راهِ بافتنش رو بفهمه، یه تیکه ازش رو بشکافه. مادرم هم موافقت کرده بود. (مادرم مدل‌های بافتنی زیادی داشت که تیکه تیکه ازشون بافته بود و تو یه دفتر سنجاق کرده بود.)

یادمه یک بار که رفتم خونه‌اش و این پُررنگ‌ترین خاطره‌ایه که ازش دارم، ماه رمضون بود. اون روزا ظرف‌های کریستال آنچنانی تو کمتر خونه‌ای پیدا می‌شد. فاط‌مه خانوم یه ظرفِ بزرگِ پایه‌دارِ شیک داشت که اونو پر کرده بود از زولبیا بامیه و گذاشته بودش روی بوفه. وقتی رفتم اونجا، بهم گفت: زولبیا بامیه می‌خوری؟ می‌خواستم بگم که نه! آخه زشته ماه رمضونه. چون اونقدر کوچیک بودم که عمراً کسی باور می‌کرد روزه باشم. از طرفیم خب دلم می‌خواست واقعاً. یه لبخند شرمنده زدم و اون کریستال پایه‌دارش رو از روی بوفه پایین آورد و بهم تعارف کرد....

 

 

چند وقت گذشت. کمتر از یکسال... یک روز سر ظهر بود که از خونه یکی از همسایه‌ها که برای بازی با بچه‌هاش اونجا رفته بودم، بیرون اومدم و همون موقع مادرم رو جلوی در دیدم. خیلی ترسیدم چون همیشه تذکر می‌داد که سر ظهر خونه کسی نرم و تو دلم گفتم: الانه که دعوام کنه.

ولی عوضش مامان فقط گوشه چادرشو کشید روی چشماش و فینش رو بالا کشید و گفت: برو خونه ناهارتو بخور!

گفتم: پس تو کجا می‌ری؟

گفت: میرم خونه فاط‌مه خانوم، بنده خدا مرحوم شده!

به همین راحتی... به همین غیبِ غافلی... بدون هیچ دلیلی... یک مرگِ راحتِ خداخواسته!

غم بزرگی تو سینه کوچیکم پیچید. می‌دیدم که همسایه‌ها جمع شدند و کارهاشو سر و سامون دادند. تا برادرزاده‌ها از تهران برسند، جنازه آماده دفن بود. تو همون قبرستان محل دفنش کردند. قبرستانی که من تو خاکش، خیلی بیشتر از رویِ خاک، کس و کار دارم! و برام چیزی شبیه خونه پدری هست!!

شب شام غریبش، یکی از طرف برادرزاده‌ها به اهالی گفت: لطفاً خوبی بدی ازش دیدید حلالش کنید. هرکی هم ازش طلبی داره یا امانتی‌یی دستش، بیاد بگه...

مامانم یواشکی، درحالی‌که فقط من صداشو می‌شنیدم، گفت: من یه تیکه نمونه بافتنی دستش داشتم که خب... مهم نیست. دوباره می‌بافمش. حلالِ خوش.

همه گفتند: فقط خوبی دیدیم... پیرمردِ خونه سالمندان، بی صدا گریه می‌کرد.

_____

 

پ ن: امشب وسط قرآن سر گرفتن، یادش افتادم. یاد فاط‌مه خانوم مهربونی که خاطراتش برای من به شیرینی یک ظرفِ بزرگِ پایه دارِ زولبیا بامیه است. زنی که بچه نداشت و البته وراثش، مدت کوتاهی بعد از مرگش که خونه‌شو فروختند، دیگه هیچوقت سراغی از مزارش نگرفتند. من اما هر وقت گذارم به قبرستان محلی بیوفته، به دیدنش می‌رم. دیدن زنی که روی سنگ قبرش نوشته: رخشنده کریمی کوهساری.

یک فاتحه و صلوات نثارش لطفاً.

 

پ ن۲: اون تیکه بافتنی هم، دیگه هیچوقت بافته نشد، نه اصلِ شکافته شده‌اش، نه نمونه المثنایی که قرار به بافتش بود. دفتر نمونه‌های بافتنی مامان هم به این ترتیب، ناقص موند!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی