آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

۷ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

جاریِ پاییز

پنجشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۰۹ ق.ظ

 

این جمله از کیست؟   «گذشته‌ رو وِل کن، تویِ جاری باش»

1) گاندی                  2) کوروش                3) مادام ترزا               4) همـیلا

 

 همیلاجانم، دختر آبان و عاشق پاییز بود. حالا که پاییزِ شورانگیز، در همه جا خودشو دلبرانه به رُخ کشیده، دَم به دقیقه، دلتنگی برای این نازنینِ سفرکرده‌ در همه‌ی وجودمون جاریست.

 چند شب پیشها، دوستی خوابشو دیده. بهش گفته: «همیلاجان، ببین درختا زرد شدن و همه جا چقدر قشنگه! حیف که تو نیستی تا با هم تو محوطه قدم بزنیم و حالشو ببریم»

 همیلا در جوابش گفته: «گذشته‌ها رو وِل کن، تویِ جاری باش!»

 و «جاری» چه تعبیر قشنگی برای حالِه. حالِ در حال گذر.... که باید قدرشو بیشتر از اینها دونست.

 روحت شاد، دخترکِ فیلسوفِ زیبایی پسندم

 در این روزی که چهلمِ پر کشیدنِ توست...!

 

محوطه اداره‌مون... هزار بار اینجا با همیلا قدم زدیم و چه خنده‌هایی لابلای این درختها خاطره کرده!

عکسها ازمن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۱ ، ۰۹:۰۹
سیمرغ قاف

عهـد وِفاقِ اُلفت

سه شنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۸:۵۲ ق.ظ

 

دلدار ما به عهد محبت وفا نکرد                          دل برد و رفت و هیچ دگر یاد ما نکرد

می خواست تا که وعده بجای آورد ولی              طالع مخالف آمد و بختم رها نکرد

چشمش به تیر غمزه مرا زد بلی بلی                    ترک است و هیچ یار من اصلش خطا نکرد

بوسی به جان ز لعل لبش خواستم نداد                آن دلبر این مبایعه با ما چرا نکرد

با عاشقان یکدل و یکروی مهربان                       جوری دگر نماند که آن بیوفا نکرد

جان مرا که درد فراقش ز غم بسوخت                لعل لبش به شربت نوشین دوا نکرد

بنیاد جنگ و عربده با ما نهاد و رفت                    وز راه صلح باز نیامد صفا نکرد

یارب ندانم آن بت نامهربان چرا                         بیگانه گشت و یاد من آشنا نکرد

گفتم جفا و جور تو با من چراست؟ گفت:            با عاشقی که دید که دلبر جفا نکرد؟

از رویش آن که گفت بپوشان نظر مرا                 بی دیده هیچ شرم ز روی خدا نکرد

شکر خدا که هست نسیمی ز فضل حق               رندی که عمر در سر زرق و ریا نکرد

 

شعر از: نسیمی

عنوان، گرفته شده از شعر بیدل دهلوی، آنجا که گفت: «آه‌ که با دلم نبست عهد وفاق الفتی»

عکس: دست‌های خوشِ آن روزگار ما (من، سپید، همیلا) دستبندها را همیلاجان از سفر مشهد سوغات آورده بود. یـــــادش هزاران بخـیر و بندبندِ روحـش سرشار از رحمت و مغفرت خداوند.

پ.ن: این روزها خیلی دلتنگش هستم. :(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۱ ، ۰۸:۵۲
سیمرغ قاف

مجنون کله رنگی اداره ما

يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۰۸:۴۴ ق.ظ

بیـد، آشفتگی گیسوانش را رنگ کرده، یک حنایی آمیخته با خردلی، روی سبزیِ بی‌دریغِ برگهایش

در نقل پاشی آسمانِ خدا، سماع می‌کند... و کاج، پشمک زده از برف، موقرانه او را می نگرد و بر سربرگهایش بشکنی ریز می‌شکند.

تمامِ زمین و زمان به رقص و چرخش درآمده‌اند....

بــــرف می‌بارد و شُـکرها بین آسمان و زمین، هـــا می‌شوند.... یک هایِ گرم و دلپسند و کمی هم عاشقانه.

 

قاب پنجره اتاقم: امروز... برف... خرگوش‌ها در خواب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۱ ، ۰۸:۴۴
سیمرغ قاف

روزگارِ حُبِّ حبیب

شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۱۱ ق.ظ

حبیب، پسر دو دهه قبل بود. یعنی متولد دو دهه قبل از دهه‌ی تولد من. اینجوری که وقتی من یه بچه دبستانی بودم، موسمِ عشق و عاشقی حبیب بود. حبیب: این پسرک قدبلند، چشم آبی، موبور و لاغر اندام محل. نمی‌گم کشته مُرده زیاد داشت، ولی در حد خودش، خوب بود. می‌تونست لااقل دل نصفی از دخترایِ دمِ بخت اون زمان رو ببره.

اما حبیب، خودش عاشق بود. عاشق سوسن... دخترک سبزه رویِ چاقِ لب کلفتِ مو وِزوِزی که بهش می‌گفتند: سوسن آفریقایی!

 

سوسن آفریقایی هم گل قشنگیه ها

 

تیکه‌های به غایت ناجوری برای هم بودند. حتی سوسن، یکی دو سالی هم از حبیب بزرگتر بود. یه خونواده درب و داغون داشت (پدر دو زنه) ولی پدرِ عاشقی بسوزه، که این چیزا حالیش نیست.

پدر و مادر حبیب، می‌سوختند و راضی به وصلت حبیب و سوسن نمی‌شدند. حبیب یه دو باری هم خودکشی کرد. یادمه بار دوم، همین که از بیمارستان آوردنش خونه، تا پدر مادر سر بجنبونن، حبیب از خونه زد بیرون، به قصد رفتن به خونه‌ی یار و دیدار سوسن.

پدر خدابیامرزش (که نسبت فامیلی هم با ما داشت) دنبالش راه افتاد به سمت خونه‌ی سوسن. یه چماق بزرگ هم تو دستش گرفته بود، خیلی عصبانی و به نظر من حتی از دماغش دود هم بلند می‌شد!

بعد زن‌های سرخوشِ محل، دنبالش راه افتاده بودند. عین یه تظاهرات کوچیک محلی! یکی نمی‌کرد اون چماقو از دست باباهه بگیره. همه مِن بابِ فوضولی، فقط دنبال این بودند که ببینند چی میشه. جالبیش اینجاست که مامان منم تو دسته زنهای محل حضور داشت!

اون روز یادم نمیاد که بعدش چی شد. آخه ما بچه‌ها قدِ ننه‌هامون فوضولِ جریانِ سوسن و حبیب نبودیم و پیِ اون دسته‌ی کذایی رو نگرفتیم. اما چند وقت بعدش، کارت عروسیشون اومد درِ خونه‌مون. بعدشم عروسی سر گرفت و با هزارتا حرف و حدیث و بگیر بیار، بالاخره این دو تا مرغ عشق، رفتند زیر یک سقف... سقفِ یک خونه‌ی قدیمیِ اجاره‌ای که درست پایین خونه ما قرار داشت و ما کلاً می‌تونستیم وسط عشق و عاشقیشون سِیر کنیم!

عشق و عاشقی دیری نپایید. سوسن، طفلک، بَر و رو یا قد و هیکل درست حسابی که نداشت، صداشم که کلفت و مردونه، زنانگی و دست و پنجه و هنر هم تعطیل، از اون وَرَم دچار وسواااااااس شدید، همه اینها دست به دست هم داد، تا حبیب خیلی زود به حرفِ پدر و مادرش (نه فقط اونا که کل محل) برسه و بفهمه چه انتخاب اشتباهی کرده.

اما درخت عاشقی، شکوفه داده بود و وجود یک بچه، مانع از اون شد که اون کاشانه گِلی، به اون زودی از هم بپاشه. دخترک بزرگ شد و به سن مدرسه رسید. بیماری وسواس سوسن هم بزرگ و بزرگتر شد. دیگه کاملاً عشق که هیچ، حتی زناشویی و خانواده بودنی هم بینشون باقی نمونده بود. رنگِ زردِ حبیب، درست همرنگِ موهایِ بورش، خبر از حال و روز خرابشون می‌داد.

یه روز یادمه، از پشت پنجره اتاقم که کاملاً مشرف به حیاطشون بود، صبح زود دیدمشون که دوتایی، با یه پوشه آبی رنگ کتونی‌ها رو وَر کشیدند و در سکوت و غمگینانه، از خونه رفتند بیرون. همون ظهر، مامان خبر داد که رفتند برای طلاق!

و طلاقی که پایان حُبّ حبیب نبود، اتفاق افتاد.

بعدِ طلاق، سوسن نه سرِ کار رفت که خرج خودشو دربیاره، نه برگشت خونه‌ی پدرش. حبیب برای اون و دخترشون، خونه‌ای اجاره کرد و مقرری ماهیانه‌ای هم بهشون می‌داد. حبیب مردِ پولداری نبود، یه کارمند ساده‌ی سطح پایین تو یه اداره دولتی. اما دادن خرجی به سوسن را تا سالها بعد از طلاق، حتی وقتی دخترشون ازدواج کرد، حتی وقتی خودش هم مجدداً ازدواج کرد و بچه‌دار شد، ادامه داد.

هیچوقت هم نگفت که دیگه این سوسن خانم، زنِ من نیست، پس خرجش گردنِ من نیست. نگفت خودش بابا و داداش داره به من چه؟ نگفت به جهنم، میخواست زندگیشو سفت بچسبه و اینجور خونه خرابمون نکنه. نگفت منِ خر یه خریتی کردم اینو گرفتم، حالا که دیگه رفته، به من مربوط نیست چه جوری میخواد زندگی کنه. نگفت من دیگه خودم زن گرفتم، دوتا بچه دارم، به خرج خودمون بیشتر نمی‌رسم.

هیچکدوم از اینا رو نگفت و به رسمِ همون الفتِ قدیمی بینشون، سوسن رو همیشه عائله خودش می‌دونست. تا حُب و حبیب بود، سوسن رو چه غم از روزگار!

 

 

حدود یک ماه پیش، حبیب، طی سانحه‌ای از دنیا رفت. برای زن و بچه‌اش، یه خونه کوچیک و یه حقوقِ مستمری باقی گذاشت. اما سایه‌ی پُر مهرِ مردانگیش برای همیشه از سر سوسن رفت....

کاش قدِ حبیب مرد داشتیم... کاش بامعرفت عاشق می‌شدیم.

_______________

پ.ن بی ربط:

خونه قدیمی حبیب و سوسن، یه خونه صد ساله بود. جلوی درش طاقی داشت، داخل طاقی که می‌شدی، یه فرو رفتنگی تو دیوار بود که مامانم می‌گفت جایِ انبارِ هیزم تو زمانهای قدیم بوده. جون می‌داد واسه قرارهای عاشقی تو دهه شصت و اوایل هفتاد. فکر کن یه جای تنگ و تاریک و دور از دید! وسط یه کوچه‌ی باریک کم رفت و آمد.

خلاصه بگم مکانی بود واسه خودشا... شخصاً مچ چندین نفر از اهالی محل رو اونجا گرفتم. یادش بخیر... الان ساختن خونه رو و یه هیولایِ پارتمانی! ازش بردند بالا. دیگه نه درخت توتی هست، نه جویِ آبی و نه قرارِ عاشقانه.

هیــــــــــــع..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۱:۱۱
سیمرغ قاف

کباب خوش‌یُمن

شنبه, ۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۳۲ ق.ظ

ظهر که خونه رسیدم، مامان بساطِ کباب رو برپا کرده بود. تا لباس عوض کنم، سفره رو انداخته بودند. استثنائاً تو آشپزخونه نه، بلکه تو اتاق نشیمن و جلویِ تلویزیون، آخه بازی فوتبال بود.

من نه از کباب خوشم میومد نه از فوتبال. (الانم همینطورم)

همینجور که کنار سفره، لِک و لوک می‌کردم، گوشمم نصفه نیمه به گزارش فوتبال بود. گل اول و دوم رو که خوردیم، دیگه طاقت نیاوردم و با تشکر از مامان، رفتم تو اتاق خودم. بابا غُر می‌زد: «زن... این روزایی که فوتبال هست، کباب نذار. آخه آدم نمی‌فهمه چی می‌خوره، آخرشم از این همه حرص و جوش، کوفتِ جونمون میشه این نازنین کُباب!» (کباب به لهجه طالقانی میشه کُباب)

تو اتاقم که رفتم، اول نمازمو خوندم و با ناامیدی تمام، برای تیم ملی دعا کردم. بعدم وسایلمو حاضر کردم و لباس پوشیدم که برم کلاس. بعدازظهر تا غروب کلاسِ فوق العاده داشتم، آموزشگاه رحمانی، سر میدون شهدایِ کرج.

چادرمو که پوشیدم و رفتم تا از مامان بابا خداحافظی کنم، به محضِ ورودم، گل اول رو زدیم. ناباورانه زُل زدم به صفحه‌ی تلویزیون و همینجور ایستاده، بازی رو دنبال کردم. دقایقی بعد،،،، گـــــل دومِ خداداد،،،، دیگه قدرت هر حرکتی رو از من گرفت.

یک صدا با هم فقط دعا میخوندیم و صلوات می‌فرستادیم. تا بالاخره سوتِ آخر بازی زده شد و دیگه درنگ جایز نبود. وقتِ کلاسم داشت دیر می‌شد. پریدم بیرون. صدای بوقِ ماشینهایِ سنگین میومد.

سوار اتوبوس شدم ولی فقط تا یه ایستگاه پیش رفتیم. نزدیک پاساژ آزادی بودیم که خیابون، کلاً به تسخیر مردم درومد و دیگه اتوبوس نتونست یه قدم هم جلوتر بره. پیاده شدیم و زدیم به دلِ دریایِ جمعیت.

بالاخره رسیدم آموزشگاه. یه معلمی داشتیم به اسم آقای شاهوردی. یه کُرد بامزه و دوست داشتنی. سر کلاس بهمون گفت: در عمرم فقط دو روز، شبیه امروز دیدم. یکی روزِ پیروزی انقلاب و یکی آزادسازی خرمشهر.

بعد هم فقط یک ربع درس داد و گفت: می دونم دل همه تون الان تویِ خیابونه! پاشید برید و از این شادیِ بزرگِ ملی، نهایت لذت رو ببرید که دیگه این روزها تکرار نشدنی‌یَن.

وقتی از در آموزشگاه بیرون اومدیم، شکلات بارون شدیم.... آخ خدا،،، عجب روزی بود.

 

دیروز هم ما جاتون خالی، کباب داشتیم. زیرانداز و سفره رو آوردیم جلو تلویزیون. و درست مثل 23 سال پیش، کبابِ خوش یُمنی با دو گلِ بی نظیر زدیم بر بدن.

خدا رو بی شمارها بار شُکر

و شادی حقیقی، تقدیم بر دلِ امامِ جانمان حضرت صاحب

و روحِ شهدایِ همیشه‌ی زنده‌مون

 

پ.ن: خدایا یه هشتم آذر حماسی دیگه روزیمون کن. به حق حقانیتهایی که این روزها لگدمال لشکر شیطانه. الهی آمین یا معین المومنین.

عکس: شهید آرمان... هزار سلام و صلوات نثارش

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۱ ، ۰۹:۳۲
سیمرغ قاف

خشم و هیاهو

چهارشنبه, ۲ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۰۸ ق.ظ

من کلاً یه جوریَم که از بیشتر کتابها خوشم میاد. شعارمم اینه: هر کتابی، ارزش یکبار خوندنو داره.

تو هر کتابی هم بالاخره یه چیزی پیدا میشه واسه یادگرفتن. یک نکته‌ای، یه تلنگری، یه تأیید بر باورهای قبلیت، یه تأکید بر ارزشهات...

اینه که مثلِ یه گرسنه‌ی قحطی زده‌ی شکمو! میوفتم به جون هر کتابی که دستم بیاد و تا تهشو یک نفس میرم و تهدیگشم در میارم.

خیلیهام بهم گله می‌کنند که چه جوره هر کتابی رو ما میگیم خوبه، تو سریع میگی آره خوبه که بخونین. یعنی همه کتابا خوبند؟ (نه... همه خوب نیستند، اما خوندن همه شون خوبه. - به استثنای بسیار بسیار اندک کتابهایی که ادبیات حقیر و مستهجن دارند.)

تا به امروزم نشده، هیچ کتابی رو دست بگیرم و نخونده رهاش کنم. یعنی شاید به دلایل قهری، از خوندن کامل یک کتاب محروم شده باشم، (که اصلاً یادم نمیاد چنین اتفاقی رو، فقط میگم شاید یه درصد احتمالش باشه) مثلاً کتاب امانتی باشه و به زور ازم بگیرنش! ولی نشده که عمداً و با اختیار خودم، یه کتابی رو نصفه نیمه رها کنم.

اما امسال این طلسم شکسته شد. «خشم و هیاهو» کتابی که دو فصلش رو به زور خوندم و آخرش پرتش کردم کنجِ کتابخونه.

حالا البته قول نمیدم بعدها سراغش نرم‌آ. (نه که خودش قدرت جذب دوباره مو داشته باشه ها، این کرم خودمه که نمی تونم با کتابا این قدر صریح، نامهربون باشم!) ولی فعلاً جزء لیست رها شده‌هامه.

اینم یادداشتیه که واسه این کتاب نوشتم، وقتی هنوز تهِ کتابخونه شوت نشده بود و با بدبختی سعی می کردم ادامه‌اش بدم:

یه آدم دیوونه

از زبون یه آدمِ دیوونه

این کتابو نوشته!

تا یه آدم دیوونه مثل من بشینه بخونتش!

بعد اینجوریاست که تو باید از لابلای یه عالمه دیالوگ، که زمان و مکان گفتنشون مشخص نیست، داستان رو حدس بزنی!

آدم عاقلم دیوونه میشه به خدا.

فکر کن مترجم خودش اول کتاب گفته، چند جا از جملات کتاب رو خودمم نفهمیدم چیه! همینجوری تحت اللفظی ترجمه کردمشون!

یه دیوونه هم همین مترجمه است به خدا.

 

خلاصه نخونین جانم.. چه کاریه؟ اصلاً از کنارشم رد نشین. نگین نگفتیا.

 

وی همین امشب، به سراغ کتاب خواهد رفت....laugh

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۱ ، ۰۹:۰۸
سیمرغ قاف

بغلِ شایگان

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۴۹ ق.ظ

ما با هم روزهای خوشی داشتیم. از من به خوبی یاد کن.

این جمله‌ از کتابی‌ست که به تازگی خونده‌ام. (لبه‌ی تیغ، نوشته‌ی سامرسِت موآم)

یکی از آخرین وصایای همیلایِ من هم همین بود: از من به خوبی یاد کنین!

یادم میوفته به یه روز که من و سپید (همون که شما به اسم سکسکه می‌شناسین) دعوامون شده بود. صدامون بالا رفت، کلی به هم درشت گفتیم و خودمونو سرِ هم خالی کردیم! آخرش هم، فی‌المجلس، گریه‌کنون، آشتی‌کنون گرفتیم. (اوسگولی بودیما الان سپید اینجا بود همینو می‌گفت).

همیلا طفلکم، هاج و واج، تو سکوت نگاهمون می‌کرد. آخرشم، که من و سپید همدیگه رو بغل کردیم، اومد و دستاشو دورمون حلقه کرد و بغلمون سه نفره‌ شد. (با چشمای قلب قلبی و خیس شده میگم: یادش بخیر... یادش کلی بخیر).

 

enlightened یه بغلِ دیگه هم یادش بخیر...

من و نسترنم، دو هفته قبل از تصادفش، با هم دیگه، دوتایی، مشهد بودیم. با اینکه تازه نامزد کرده بود و دور و برش شلوغ، ولی صمیمیت ما اون روزها در اوج بود. می‌تونم به جرأت ادعا کنم که یکی از نزدیکترین افراد در روزهای آخر عمرش، من بودم. حتی از نامزدش هم نزدیکتر. (واسه اونایی که نمی‌دونند میگم: نسترن، دوست و همکارم بود که سالها پیش از دستش دادم.)

اداره قبلی من، از پنجم فروردین باز می‌شد و قسمتی از تعطیلات عید، در حقیقت روزهای کاری بودند. اما بیشتر همکارا مرخصی می‌گرفتند و نمیومدند. ولی من، زبل بازی درمیاوردم و تو اون روزهایی که ساعات کاری نصف می‌شد و خیابون‌های خلوت و زیبا و بدون ترافیک، جون می‌داد واسه تهران رفتن، اداره می‌رفتم و مرخصی‌هامو حروم نمی‌کردم.

خلاصه، روز آخر کاری اداره در سال کهنه بود که به نسترن گفتم: فکر کنم تو امسال بری و آخر تعطیلات بیای، اما درست همون روزایی که مشغول نامزدبازی هستی، من عین کوزت میام اداره!

خندید و گفت: نه، اتفاقاً منم هفته‌ی دوم رو میام. گفتم: چه عجب، سرت به سنگ خورده، ازدواج عاقلت کرده انگار! بیا که خیلی خوش می‌گذره، بی سَر خَر می‌شینیم کلی با هم حرف می‌زنیم.

بدین ترتیب، اگه برنامه‌ریزی و نقشه کشیدن‌های ما بدون جفتک انداختن سرنوشت! پیش می‌رفت، (که دردا و دریغا که نرفت و نسترنم تو سوم فروردین ماه پر کشید و رفت) ما فقط یک هفته همدیگه رو نمی‌دیدم و جایی برای دلتنگی باقی نمی‌موند.

نسترن اون روز آخر، یک کمی زودتر رفت خونه. سر راهِ رفتن، بعدِ ناهار بود که اومد اتاقم. از پشت میزم بلند شدم و بهش دست دادم و با صدای آرومی با هم خوش و بش کردیم. (به دلیل حضورِ 3 تا همکار هم اتاقی عبوسم! ولومِ صدا و صمیمیت رو مینیموم بود) یک هفته دوری رو به راحتی می‌شد تاب آورد و جایِ عشقولانه درکردن بیشتر نبود اما نمی‌دونم چرا یک دفعه‌ای به دلم افتاد که بغلش کنم.... بیخیالِ همه‌ عبوسهایی که دوست نداشته نگاهمون می‌کردند... بی‌خیالِ همه‌ی دنیا... همونجور که من اینور میز بودم و اون، اونور میز، روی میز خم شدم و بـغـلـش کردم...

و آآآآآآآآآآآآآخ که چه کار خوبی کردم... چـــــه کـآر خوبی کردم... که چه خوب، کاری کردم...

یاد همون بغل آخر، همیشه بهم آرامش می‌داده و هنوز هم می‌ده. (بعد از بیست سال)

 

enlightened و برعکس... یادم می‌یوفته به یک شوقِ بغل گرفتن دیگر

همیلا، عزیزکم، ماه‌های آخر رو اداره نمیومد. بیماری و درمانِ دردناکش، امانش رو بریده بود. حتی صحبت کردن هم براش سخت شده بود و نمی‌تونستم بهش زنگ بزنم و صداشو بشنوم. و چون می‌دونستم که دوست نداره هیچکس اونو تو اون حال و روز ببینه، لذا فقط و فقط بهش پیامک می‌دادم و تأکید می‌کردم که برای جواب دادن، خودشو به زحمت نندازه.

چند ماه پیش، همون اوایل بیماریش، که ظهرها میومد نمازخونه، یک بار داشت نماز می‌خوند و منم پشت سرش نشسته بودم و قرآن می‌خوندم. یکهو یه مـیـلِ شـدیـد و شوقِ بی‌حدی برای درآغوش گرفتنش، به جونم افتاد. حتی بلند شدم تا از پشتِ سر بغلش کنم... بوش کنم و ببوسمش! اما یه دفعه‌ای با خودم گفتم: نکنه ناراحت بشه و این بغلِ عاشقانه رو که به خداوندی خدا قسم، از سر عشق و محبت و دلتنگی بود و بس، حمل بر ترحم به خاطر بیماریش کنه.....

لذا به دست و جانِ در آتش افتاده‌ام، بند زدم و اشتیاقم رو پنهان کردم. نزدیکش رفتم و فقط بهش دست دادم و گفتم: عزیزم، قبول باشه.

و تا قیامتی که نمی‌دونم چقدر دور یا چقدر نزدیکه! تا اون میعاد و دیدار دوباره.... در حسرت این بغل آخری که نگرفتمش، خواهم سوخت.

 

enlightened روزِ خاکسپاری هم خواستم جنازه‌شو بغل کنم... اما همیلایِ من، برخلافِ اسمش و برعکس همه‌ی عمرش که صبور بود، اون روز برای رفتن خیلی عجله داشت.. فقط قدر یک دست کشیدن به پیکر نحیفِ آرام گرفته‌اش و گفتن جمله‌ی «عزیزم... دیگه راحت بخواب» به من مهلت داد.

 

mail پی‌نوشت‌ها:

نصیحتانه، با گریه: قبل اینکه دیر بشه، عزیزانتونو بی‌دلیل و بی‌مناسبت، ببوسید و بغل بگیرید. تو روزهایی که بغلِ رایگان مُده، شما بغل‌هاتونو بدید به اونایی که شایسته‌اش هستند. (همون بغلِ شایگانی که عنوان این پُسته)

دعاگویانه، با گریه: خدایا مواظب همه‌ی دوستانم، باش. همه اونایی که عهد قرابت و محبتی بین دلهامون بوده و هست. چه اونایی که این وَرَند، چه اونایی که اومدند ورِ دلِ خودت نشستند. (بی‌معرفتها زود اومدند جا گرفتند واسه خودشون و ما رو هم که اینقدر دلتنگشونیم گذاشتند تو حسرت.)

وصیتانه، با نیشخند: منم مُردم از من به خوبی یاد کنین‌ها.... این یه وصیتِ یه دوستِ عاشقِ شهادتِ نصفه نیمه دل بریده از دنیاست.

شوخی/جدی/رندانه، با نیشخندِ پک و پهن‌تر: راستی، من اگه شهید بشم، خیلی خوش به حالمون میشه‌ها. من که سعدالدنیا و الاخره میشم، شما رو هم، هم دعا می‌کنم هم شفاعت. پس دعا کنین، رحلتم از دنیا، از همین راهِ همیشه بازِ شهادت باشه. الهی آمین.

و آخر، خواب‌نوشتانه، با اشک و لبخندی توأمان: دیشب خوابِشو دیدم. کلی بغلش کردم.. اینقدر دلتنگش بودم که تو خوابم مدام، پی دستها و آغوشش می‌گشتم. تو مدرسه محبوبم (شرافت) بودیم. (جایی که شاید برام مفهوم بهشتِ دنیا رو داره، از بس توش بهم خوش گذشته) می‌گفت: «دارم شیمی درمانی می‌کنم و خوب میشم!» اینها رو همه به فال و تعبیرِ نیک می‌گیرم که یعنی حال و جایِ همیلایِ من خوبه... خیلی خوب ان‌شاءالله.

خیر ببینید، یه فاتحه براشون بخونیم؟

بسم الله الرحمن الرحیم...

 

عکس: پاییز قشنگ اداره‌مون، خودم گرفتمش همین امروز

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۱ ، ۰۹:۴۹
سیمرغ قاف