ای اهلِ دلم... مهرِ وفادار... کجایی؟
نوحهی «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...» رو که میشنوم خودم رو وسط محرمهای نوجَوونی میبینم.
نزدیکِ ظهر عاشورا، دسته محل راه میافتاد به سمت میدون کرج و امامزاده حسن، اما از شلوغی زیاد، مثل هر سال، از نیمه راه دور میزد و زیارت نکرده! برمیگشت، تا به موقع به ناهار و نماز مسجد برسه و تو راهِ برگشت، همیشه این نوحه رو دَم میگرفتند.
زنها چه اونهایی که از اول هم با دسته اومده بودند، چه اونهایی که مثل ما از صبح زود خودشونو به میدون رسونده بودند، همه با دستهی محل برمیگشتند و اینجوری دسته، چاق و چله میشد و زیادیِ زنهایِ یک دست سیاه پوش، شوق جوونها رو برای خودنمایی و عزاداریِ به چشم اومدنی، بیشتر میکرد. اصلاً پسرها کل سال رو منتظر این فرصت، برای دلبری بودند (که عاشورا همیشه مجالیست برای دلبری!) تا به مدد یک سینه زدن مشتی یا زنجیرزنی سه ضربی، زوردارترها با اون کمربندهای چرمی عَلَم کشی که آپشنی بود فرارویایی و ژیگولترها با یک من روغنی که به سر و مو میزدند، همه در تلاشی مسابقهوار برای اینکه بتونند دلِ یکی از ما دخترهای گنجشکدلِ اون روزگار رو که اگرچه سخت عاشق میشدیم، سخت هم میگسستیم، به دست بیارند.
دخترها، با صورتهای سفیدِ پودر و کِرِم ندیده، با ابروهای پُر و سیبیلهای دست نخورده! در قابِ چادرهای مشکی کیفی (پارچه کیفی، نوع ارزونی از پارچه چادری دهههای شصت و هفتاد) که ولو شده سالی یکبار برای ایام محرم پوشیده میشد، یکپارچه نگاه میشدند برای پیدا کردن یک نفر... فقط یک نفر... همونی که تونسته بود تو اون قلب کوچیک، خودشو جا کنه...
تو اون شور و دَمِ ای اهلِ حرم، چشم مهناز میافتاد دنبالِ جعفر... فاطی، گردن میکشید برای دیدنِ اکبر... سلیمه زیر لب قربان صدقه حمید میرفت که قرار بود بعدِ دوماهِ عزا بیاید نامزدش کند و ندایِ سرگردونِ بی سروسامون، چشمانِ سگ دارش، در مسیری از این زنجیرزن به اون علم کش... از این سینه زن به اون کتل و پرچم به دست، سگ دو میزد.
این سعیده کوفتی هم که فقط پیِ آرش بود... ریقونه قدکوتاهِ آس و پاسی که هیچی نداشت جز هنرِ قر کمر! و عاقبت هم سعیده رو گرفت و عاقبت به شرش کرد.
و این وسط، اُسکارِ اسکولانهترین نگاهِ نجیبانه میرسید به او که سالی یکبار در محل رویت میشد چرا که مادرش بعد از به بلوغ رسیدن، قدغن کرده بود در محل گشتن را برای او و میگفت باید درس بخواند و مهندس شود و یک دخترِ چادری برایش بگیریم (که آخر هم نه مهندس شد و نه زن چادری گرفت و مادرش هم با این محال مُرد!) که چشمها میون اون جمعیت، دنبال رفیق ریزنقش بچگیها بود که فقط میشد سرِ دسته روز عاشورا دیدش که جدا از همه جوونها و اول دسته، کنار پیرمردها سینه میزد و تیشرت اصلِ مشکی با شلوار لی راسته و کتونی زبونه بلند سفیدش از همهی آپشنها آپشِنتر! بود،
و آه از افشونی موهای لخت قهوهای که با هر ضربه دست به سینه، از پیشانی به آسمان میشد و آآه که چه نمیکرد با دل مجنون!
کجا رفت اون روزها؟
گیرم که روزها رفتند، مِهرها را هم با خود بردند؟
حال که روزها رفتند و مِهرها هم... خود کجایند آنهایی که در روزهایی مِهر ما بر دلشان و مهرشان بر دلمان بود؟
پ.ن: باشه باشه... استغفرالله از جاهلیِ خاطرات جوانی اما... ننویسی دق میکنیها!