آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

غرغر امروز

جمعه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۲۷ ق.ظ

بد بَختی که بار آید

مآر آید1

و تغییر2 به کار آید و

هم قحطی3 و هم قطعی4 !

و یکی مُزد که شد دَه به صدی رشد5

و هزار قیمت اجناس که کرد رشد و مرا کشت!

 

  1. همکارم دیروز تو گلخونه‌ی اداره، مار... از نوع سمی خطرناک دیده که فرار کرده به سمت محوطه... گلخونه کجاست؟ پشت پنجره‌ی اتاق من crying
  2. تغییرات ناخوشایندی که به کار و اداره تحمیل می‌شود و بماند که چه اَند...
  3. قحطی آب و بارون و پول و دلخوشی ایضاً
  4. قطعی آب و برق پیشِ روی امسال
  5. و حقوقی که فقط ده درصد اضافه شده و افزایش ماه اولش مال صندوق بازنشستگی گور به گور شده است

 

خدایا یه دفعه بکشی راحت تر نیستی؟ واسه خودت میگما... و اِلا که ما کرگدن‌تر از این حرفاییم!

الهی شکر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۲۷
سیمرغ قاف

یادی از خواندنی‌های محبوب گذشته

جمعه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۱۷ ق.ظ

 

خواندن این کتاب، آرزوی تمام بچه‌های مدرسه‌ ما بود. هنوز در دهه اول زندگی بودم و قاعدتاً باید کتابهای گروه سنی الف و ب و نهایتاً ج را می‌خواندم اما چند رده جلوتر از سن! تک چرخ می‌زدم.

در همان دوران، کتاب را به لطفِ یکی از همشاگردیهام (مهناز رئیسی، کجایی عزیزم که دلتنگتم) که آن را از دخترعمویِ نوجوانش کِش رفته بود، خواندم. اون هم سرِ کلاس، با کلی التماس، توی جامیزی! و اِی قلبی که با هر چرخش معلم به سویت می‌ریزی! با هزار نگاهِ دلهره‌دارِ تشنه، که نفهمد، که اگر لو می‌رفت، ناظم و مدیر بدبختمان می‌کردند.

هنوز جایِ آن کتاب «پشت آن مرداب وحشیِ پرویز قاضی سعید» که ناظم ازَم گرفته بود، درد می‌کرد!

و خدا می‌دونه، در همون دلهره‌های شیرین، چه جوری غرق می‌شدم در فضایِ رویاگونه‌ی عاشقانه و باستانی قصه، و با بی‌دقتی‌های بچگانه، چطور کلمات را یک نفس هورت می‌کشیدم و وقایع را نجویده! قورت می‌دادم تا در آن نیم‌روز مدرسه، بتوانم کتاب را تمام کنم و سرِ قولم که «فقط یه امروز تا آخر وقت دستم باشه» بمانم تا باز هم بچه‌ها برایم کتاب بیاورند و نیوشِ جاآنم شود..

حال که در چرخش‌های گوگولی! (سرچ گوگل) به ناگاه به پی‌دی‌افِ رایگان کتاب می‌رسم، باز هم دست و دلم می‌لرزد و «دانلودی» که بعدِ سی سال، مرا به دوباره خواندن می‌رساند.

از شور و هیاهو و لذتِ در کودکی خواندن، اثری نیست، اما خاطرات، همچنان شورانگیزند و لذت بخش.

و یک سوال که مدام در ذهنم تکرار می‌شود:

چه مرضی داشتند معلمها و ناظمها و مدیرهایمان که نمی‌گذاشتند کتاب بخوانیم؟ به جرم اینکه سن ما کمتر از تقسیم‌بندی‌ها بود و یا ترس از اینکه مطالب کتاب را درست درک نکنیم!؟

مگر نه اینکه «کتاب» باید علاوه بر لذت بردنی، آموختنی باشد، می‌مُردند می‌گذاشتند آن حظّ کثیر را می‌بردیم و زودتر می‌فهمیدیم و می‌آموختیم؟

شاید هم می‌خواستند زمانی این کتابها را بخوانیم که دیگر چراغِ لذت به فتیله سوزی رسیده باشد تا خدای نکرده جگرسوز! نشویم و زمانی بخوانیم و بنوشیم که دیگر لذت چندانی از خواندن نبریم.

آخر مگر نمی‌دانید ممنوع بود زمانِ ما، هر آنچه انگِ خوشی و لذت داشت.

 

پ.ن تلخ: کتاب را خواندم اما همان سر سوزنی لذت که از آن بردم، مربوط به یادآوری خاطره خواندنش در کودکیهایم بود نه خودِ کتاب... که تاریخِ خواندنش برای منِ سن گذشته، گذشته!

پ.ن2: بچرخید، کتاب رایگان رو تو گوگل میتونین پیدا کنید شاید شما حظشو بردید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۱۷
سیمرغ قاف

کتاب «خاطرات عزت شاهی»

سه شنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۴۹ ق.ظ

درس تلخ کتاب:

عزت شاهی، دشمنِ شاهِ طاغوتی بود و طاغوت خیلی اذیتش کرد.

و دوست انقلاب بود که انقلاب، بیشتر اذیتش کرد!

نمی‌دونم شاید این بهائیه که باید پای عهد مهرورزی و اعتقادات پرداخت.

 

پ.ن: کتاب، بسیار خوندنی است و توصیه می‌شود.

پ.ن2: خاطرات سیدحسن نصرالله رو میخوندم، اونم گفته بود تو تمام سفرهاش به کلی کشور تو دنیا، جایی که بیشتر از همه اذیتش کردند، تو فرودگاه کشور اسلامی ایران بود. (بعد از انقلاب به ایران سفر کرده بوده)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۴۹
سیمرغ قاف

پِر حَبسه یا پسرِ همسایه حَبسه؟

سه شنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۲۳ ق.ظ

دوره راهنمایی یه معلم زبان داشتیم به اسم خانم سحرخیز. یه زنِ تپلِ سفید و بامزه‌ی شمالی با ته لهجه‌ی گیلکی که سعی می‌کرد به هر طریقی که می‌تونه بهمون انگلیسی یاد بده. (معلم انگلیسی‌مون بود.)

جدای از اخلاق خوب و صورت خندانش، کوشش‌های زیاد و خلاقیت‌هایی به کار می‌برد و مثلاً تو هر کلاس، یه پوستر دیواریِ دست‌ساز از حروف الفبا و نقاشی کلماتی که با اون حروف شروع می‌شد درست می‌کرد و  برای اون سالها (دهه هفتاد) خیلی هم خاص و جالب بود.

چند سال پیاپی هم معلم نمونه انتخاب شد. ازش دو تا «ذکرِ خاطره» به یادم مونده که این دو خاطره رو یکی تو مراسم تقدیر معلم نمونه و یکی دیگه تو مراسم دهه فجر برامون تعریف کرده بود. با نقل قول از خودش می‌نویسم:

خاطره اول روز معلم و مراسم تقدیر از معلم نمونه

بچه‌ها فکر نکنین ما از اولش با دونستنِ زبون انگلیسی به دنیا اومدیما...! منم مثل شما، با صدتا بدبختی و به این در اون در زدن، تونستم این زبان رو یاد بگیرم. تازه زمان ما، امکانات الانِ شما هم وجود نداشت. (امکاناتی مثل کلاس زبان و فیلمهای کمک آموزشی و انواع کتابها رو می‌گفت که اون زمان در دسترس ما بود.)

ولی ما برای یاد گرفتن، تلاش می‌کردیم و خودکفا بودیم! و گاهی هم خلاقیت به خرج می‌دادیم. مثلاً با دوستم قرار گذاشته بودیم برای هر کلمه انگلیسی، یه دیالوگ نمایشنامه طوری بسازیم تا اون کلمه و معنیش، خوب یادمون بمونه. به عنوان مثال برای کلمه perhaps دوستم ازم با لهجه‌ی شمالی می‌پرسید: دترجان، پِر حَبس؟ (یعنی: دخترجان، پدرت تو حبسه؟) و من جواب می‌دادم: شاید! بذار ظهر برم خونه ببینم تو حبسه یا نه!

مطمئنم همه اونایی که خاطره پِرحبس رو شنیدن، تا آخر عمرشون معنی perhaps از یادشون نرفت.

خاطره دوم دهه فجر و مراسم بزرگداشت روز پیروزی انقلاب

ما تو یه روستایی زندگی می‌کردیم که نزدیک کوهِ جنگلی بود. مثل همه خونه‌های روستایی، یه حیاط داشتیم که تهش، توالت خونه قرار داشت. شبها، دستشویی رفتن مکافاتی بود واسه خودش. چون علاوه بر تاریکی و دوری مسیر و سرمای فصول آخر سال، ترس از اجنه و ترس واقعی‌ترِ حمله حیوانات وحشی که گاهی از جنگل به روستا میومدند هم وجود داشت. واسه همین ما معمولاً شبها تنهایی دستشویی نمی‌رفتیم و با خودمون، همراه! می‌بردیم.

یه شب خواهرم منو از خواب ناز بیدار کرد تا باهاش برم دستشویی. منم خواب آلود، فانوس رو برداشتم و همراهش به حیاط رفتم. همینطوری که پشت در دستشویی منتظرش بودم، خیلی اتفاقی و غیرارادی، فانوس رو بلند کردم رو به جنگل، و دو سه باری دایره وار چرخوندمش.

فردا که از خواب بیدار شدم تا برم مدرسه، مادرم گفت که صبح علی الطلوع، مأمورای ساواک ریختند تو ده، و پسر همسایه‌مون رو که فعالیتهای مذهبی و سیاسی داشته گرفتند و بردند. بعداً مشخص شد اتهامش این بوده که نصفه شبی با فانوس، به همدستانِ پنهان شده‌اش تو جنگل، علامت می‌داده!! همدستهایی که هیچوقت رد و اثری و هویتی حتی! ازشون پیدا نشد. اون طفلک هم هرچی زیر شکنجه، قسم و آیه خورده بود که این کار رو نکرده، حرفشو باور نکرده بودند.

خدایا از سر تقصیرات بچگی‌هامون بگذر!

پ.ن: هرجا هستی سلامت و خوش باشی خانم سحرخیزِ عزیز که حتی نمی‌دونم اسم کوچیکت چیه.

پ.ن2: اون زمانا رسم نبود تو مدرسه، معلمها رو با اسم کوچیک بشناسیم. اصلاً نود و نه درصد معلمها، اسم کوچیکشون مخفی و جزء اسرار دولتی! محسوب می‌شد. واقعاً چرا؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۱ ، ۰۸:۲۳
سیمرغ قاف

گاهی با کنایه حرفهایش را می زد

يكشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۸ ب.ظ

پارسالا نـَرَکِ همسایه (حیف از حتی مَردَک که خطاب بشن اینها) جلویِ چشمایِ مردش! کتکش زده بود و آن به اسم: مرد! هیچ کاری نکرده بود. (گاهی غیرت داشتن مردت چه شیرینه... چه پناهه... چه نبودنش تباهه!)

امسال سوم شعبان، بهش پیام داد: «روزت مبارک عزیزم!»

گفت: «چه روزی عشقم؟»

گفت: «روز پاسدار!»

با یه کمی تأخیر جواب داد: «من که پاسدار نیستم.»

گفت: «چرا هستی... تو پاسدار خونه زندگی و روح و روانِ منی !!!»

خلاصه که غصه می‌تونه یه زنِ نابود شده رو خلّاق کنه... اونم یه خلاقِ تلخ.

 

پ.ن میخوای تلخیشو کامل کنم: این تلخک واقعی بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۱۸
سیمرغ قاف

اَنکبوتِ مُغدس

چهارشنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۱۳ ق.ظ

به گفته‌ی منتقدانی که فیلم را دیدند، این فیلم هیچ ارزش هنری ندارد.
در روایت یک ماجرای واقعی، صادق و وفادار به حقیقت نبوده. (تحریف)
سطح ساخت با وجود سوتی‌های بیشمار و مضحک در سکانسهای اون، بسیار پایینه.
صحنه‌ها هیچ شباهتی به امروز و آن روز! مشهد ندارد.
هنرپیشه زن برنده جایزه، کارنامه هنری کم ارزش و تُنُکی داره. (و صدالبته بودار!)

فیلم از نگاه تماشاگران، در لیست، از آخر، اول شده است! (بدترین فیلم از نگاه تماشاگران)

تهیه کننده نکبت آن (جیکوب جارک) یهودیِ صهیونیست است!!

با این همه، فیلم جایزه نقش اول زنِ جشنواره کَن (به قول دوستان: بِکّـَن!) را می‌گیرد.

چرا؟

چون جوائز اسکار و کن، لااقل برای ملتهای جهان سوم، فروشی‌ست و قیمت آن، شرف، هویت، اعتقادات، تَن و میهن است.

با این همه، در مقابل جواهر بی‌نظیری همچون امام رضایِ رئوف، فروشنده خسر الدنیا و الآخره که هیچ، نکبت الدائم ذی‌ضررِ مادام العمر خواهد بود.
و قلباً باور دارم هر که با سکوت یا بدتر از آن، تبریک، با این جریان همراهی کند، شریک در این خسران خواهد بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۱۳
سیمرغ قاف