آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

کاش آن سال تقویم، هفتم تیر نداشت!

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۲، ۰۷:۱۱ ق.ظ

لعنت به آن هفتم تیری که در چهارراهِ منتهی به هفتم تیری، نگاه تو را به نگاه من رساند...!

قرار داشتم... تکیه به بی‌خیالی‌ها... عبور را نگاه می‌کردم، که تقدیر، از آستین تأخیر بیرون آمد.

گفتی فراغتی داشتی در کتابخانه‌ای، با اسکارلت! و راهت را کج کردی برای یک پیگیری نه چندان ضرور... اصلاً چرا در آن گرمایِ تیر ماه هوسِ پیاده‌روی داشتی را درک نمی‌کنم!؟

شاید اگر قرار من با تأخیر همراه نمی‌شد...

یا اگر راه تو کج به آن چهارراهِ حادثه...

شاید اگر روسری سفیدی بر سر نکرده بودی که در ترکیب با پوست برفی و چشمانِ سیاه و رژِ سرخابی‌ات، دلبرترت نمی‌کرد...

یا اگر من، با آن شلوار عاریتیِ طوسی و آن کوله مشکی، این قدر به چشمانت خواستنی نیامده بودم...

اگر سهیلا دیر نمی‌کرد... اگر رضا تو را سفت‌تر می‌چسبید... یا اگر تو اینقدر غرقِ در شک به دوست داشتنِ روزهای خوب نبودی...

اگر هفت، تیری نبود و تو را به چشمانم شلیک نمی‌کرد... اگر بعدِ زخمی شدن از نگاه، دلم را قلقلک نمی‌دادی... اگر مرا پَس می‌زدی... اگر همان وقت که فهمیدی دنبالت افتادم، دربستی می‌گرفتی و بیخیالِ پیاده‌روی، دَر می‌رفتی... گیرم که گیر دادن آن گشت ارشادی‌ها هم نقطه‌ی نجاتی بود که هرگز نفهمیدم چرا اینقدر به راحتی رهایم کردند؟!

اگر سفر به همان قریب‌الوقوعی بود که برایت می‌گفتم تا با نیمچه سایه تهدیدی از جدایی، مشتاق‌ترت کنم...

اگر کمی عاقل بودی.. اگر کمتر فارغ بودم...

اگر آن هفتِ تیر... آن پیاده کتابخانه رفتنِ بی‌موقع... آن تصادفاً برخورد در چهارراهِ حادثه... و آن عشق مسخره‌ای که بین ما متولد شد نبود...

شاید حالا اینقدر بی کشش و آرزو همچون مردگانِ نفس‌کِش، به زندگی خیره نگاه نمی‌کردی... که همه چی برایت حسرت نبود...

که شاید دریایی برای در آغوش کشیدن و ساحلی برایِ نوازش گیسو بود...

که سالاری غرقِ بی‌آبی نمی‌مُرد...

که شاید غزلی در خانه‌تان به شادی عروس می‌شد...

که شاید روزهای خوب، زیر سنگ‌های سیاه به خاموشی نمی‌رفت...

که شاید سعیده.. حالا زنده بود!

آری.. یک هفتم تیری بود که نباید می‌بود اما «ساغول سَن» کی در برابر قَدَرِ تقدیر کاره‌ای هست؟

 

 

بعدتر نوشت: می‌بینی؟ حتی در شمارش سال‌ها هم اشتباه می‌کنم. پیر شدم آخر... با انگشت‌هایم که می‌شمُرم، پسرک بیست و چهار ساله است و من هنوز نمی‌فهمم چرا بیست و پنج سالی است که خاک‌هایش خفته؟

کدام سال را گم کرده ام که دنیا فقط برای خانواده غمگین ما جا نداشت!

 

نظرات  (۱)

۰۹ تیر ۰۲ ، ۲۰:۳۰ یک مرده راه رونده

اینقدر با راز و رمز نوشتی که فقط دلم فهمید حس و حالت و

پاسخ:
قربون دلی که میفهمه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی