آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

دبستانی بودم، گمونم چهارم ابتدایی، لابه‌لای کتابهایِ خواهرم، اینو پیدا کردم و خوندم و یک دل نه صد دل عاشق مستانه‌اش (همین زنِ رویِ جلد) شدم!

بماند که تا چند سال بعد هم، از بعضی مطالب و کلماتش سر در نمیاوردم ولی قشنگ یادمه، تو امتحانات نهایی کلاس پنجم، بچه‌ها بعد از امتحان، تو حیاط مدرسه جمع می‌شدند و کسی تا ظهر، خونه نمی‌رفت تا من بیام و براشون این قصه و قصه‌های مشابهی نظیر «لحظات اضطراب»، «افسون یک نگاه» و «بادبادک طلایی» که خونده بودم رو تعریف کنم. قصه‌هایی که قطعاً برای کودکانِ رسیده به نزدیکِ مرزِ نوجوانی، بسیار جذاب و پُرکشش بود.

اون روزا مدرسه ما حوزه امتحانی محله بود و از مدرسه‌های دور و اطراف کلی دانش آموز میومد برای امتحان، مثلاً بچه‌های دبستان سرجوب. این دانش آموزایِ غریبه بهم می‌گفتند: قصه‌گو!

و سالِ بعد که برای دوره راهنمایی، همشون منتقل شدند به مدرسه ما (که هم دبستان بود و هم راهنمایی) یه آشنای قدیمی تو این مدرسه داشتند: درسته! سیمرغِ قصه‌گو J

البته زودتر از اینها قصه‌گویِ مدرسه شده بودم. از همون اول ابتدایی، از همون اولین زنگِ ورزشی که بارون یا برف باریده یا هوا سرد بود و تو کلاس موندیم و معلم گفت: کی بلده شعر یا قصه بخونه؟

و انگشتِ با اعتماد به نفس‌ترینی که بالا رفت!

 

پ.ن اعترافیِ خنده‌دار: یه بارم رفتم پای تخته شعر خوندم.. اونم چه شعری؟! ای قشنگتر از پریا laugh معلم هم آخرش با صدای آهسته‌ای گفت: قشنگ بود. بشین...cheeky (برای معلم دهه هفتاد، زیادی روشنفکر بود)

پ.ن دویّوم: یه خاطره دیگه هم از این کتاب دارم که زیاد خوشایند نی. کوتاه میگم: کتابو برده بودم مدرسه، سر زنگِ صف، بیرون نرفتیم و با یکی از همشاگردیها یواشکی تو کلاس میخوندیمش که یهو ناظم اومد crying کتابو چپوندم تو جامیز، ولی دید! ازم گرفت و مجبورم کردند مادرمو ببرم مدرسه.

ب.ت که آرزوی محال منی: کاش می‌شد قصه‌هامو برای تو می‌گفتم عزیزکِ به جان و دل بندم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۵۰
سیمرغ قاف