آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهر کرج» ثبت شده است

داشتم فایل‌های کامپیوتر رو پاک می‌کردم که به یه فایلی رسیدم. اسم عجیبی داشت: سیب شش ما!

هیچ ایده‌ای از این که چی می‌تونه باشه، نداشتم.

بازش کردم.

پَس‌وُرد داشت!

انگشت‌ها ناخودآگاه روی کیبورد ضربِ تایپ گرفتند: مـــن وَ تــــو!

باز شد.

 

 

غرق شدم تو خوندن... تا که دید، تار شد...

پلک زدم... اشک ریخت...

سر برگردوندم، تقویم رو دیدم: شونزده اسفند!!!!!!!!!!!!!!!!!

یک روز مانده تا تولد تو!

می‌بینی جانم؟ کائنات هنوز کرمش رو می‌ریزه!

عجیب‌تر می‌دونی چیه؟ دیشبم معبد! بودم...........!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۰۸
سیمرغ قاف

ای اهلِ دلم... مهرِ وفادار... کجایی؟

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۴۶ ق.ظ

 

نوحهی «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...» رو که می‌شنوم خودم رو وسط محرم‌های نوجَوونی می‌بینم.

نزدیکِ ظهر عاشورا، دسته محل راه می‌افتاد به سمت میدون کرج و امامزاده حسن، اما از شلوغی زیاد، مثل هر سال، از نیمه راه دور می‌زد و زیارت نکرده! برمی‌گشت، تا به موقع به ناهار و نماز مسجد برسه و تو راهِ برگشت، همیشه این نوحه رو دَم می‌گرفتند.

زن‌ها چه اون‌هایی که از اول هم با دسته اومده بودند، چه اون‌هایی که مثل ما از صبح زود خودشونو به میدون رسونده بودند، همه با دسته‌ی محل برمی‌گشتند و اینجوری دسته، چاق و چله می‌شد و زیادیِ زن‌هایِ یک دست سیاه پوش، شوق جوونها رو برای خودنمایی و عزاداریِ به چشم اومدنی‌، بیشتر می‌کرد. اصلاً پسرها کل سال رو منتظر این فرصت، برای دلبری بودند (که عاشورا همیشه مجالی‌ست برای دلبری!) تا به مدد یک سینه زدن مشتی یا زنجیرزنی سه ضربی، زوردارترها با اون کمربندهای چرمی عَلَم کشی که آپشنی بود فرارویایی و ژیگول‌ترها با یک من روغنی که به سر و مو می‌زدند، همه در تلاشی مسابقه‌وار برای اینکه بتونند دلِ یکی از ما دخترهای گنجشک‌دلِ اون روزگار رو که اگرچه سخت عاشق می‌شدیم، سخت هم می‌گسستیم، به دست بیارند.

دخترها، با صورتهای سفیدِ پودر و کِرِم ندیده، با ابروهای پُر و سیبیل‌های دست نخورده! در قابِ چادرهای مشکی کیفی (پارچه کیفی، نوع ارزونی از پارچه چادری دهه‌های شصت و هفتاد) که ولو شده سالی یک‌بار برای ایام محرم پوشیده می‌شد، یکپارچه نگاه می‌شدند برای پیدا کردن یک نفر... فقط یک نفر... همونی که تونسته بود تو اون قلب کوچیک، خودشو جا کنه...

تو اون شور و دَمِ ای اهلِ حرم، چشم مهناز می‌افتاد دنبالِ جعفر... فاطی، گردن می‌کشید برای دیدنِ اکبر... سلیمه زیر لب قربان صدقه حمید می‌رفت که قرار بود بعدِ دوماهِ عزا بیاید نامزدش کند و ندایِ سرگردونِ بی سروسامون، چشمانِ سگ دارش، در مسیری از این زنجیرزن به اون علم کش... از این سینه زن به اون کتل و پرچم به دست، سگ دو می‌زد.

این سعیده کوفتی هم که فقط پیِ آرش بود... ریقونه قدکوتاهِ آس و پاسی که هیچی نداشت جز هنرِ قر کمر! و عاقبت هم سعیده رو گرفت و عاقبت به شرش کرد.

و این وسط، اُسکارِ اسکولانه‌ترین نگاهِ نجیبانه می‌رسید به او که سالی یک‌بار در محل رویت می‌شد چرا که مادرش بعد از به بلوغ رسیدن، قدغن کرده بود در محل گشتن را برای او و می‌گفت باید درس بخواند و مهندس شود و یک دخترِ چادری برایش بگیریم (که آخر هم نه مهندس شد و نه زن چادری گرفت و مادرش هم با این محال مُرد!) که چشمها میون اون جمعیت، دنبال رفیق ریزنقش بچگیها بود که فقط می‌شد سرِ دسته روز عاشورا دیدش که جدا از همه جوون‌ها و اول دسته، کنار پیرمردها سینه می‌زد و تی‌شرت اصلِ مشکی با شلوار لی راسته و کتونی زبونه بلند سفیدش از همه‌ی آپشنها آپ‌شِن‌تر! بود،

و آه از افشونی موهای لخت قهوه‌ای که با هر ضربه دست به سینه، از پیشانی به آسمان می‌شد و آآه که چه نمی‌کرد با دل مجنون!

 

کجا رفت اون روزها؟

گیرم که روزها رفتند، مِهرها را هم با خود بردند؟

حال که روزها رفتند و مِهرها هم... خود کجایند آنهایی که در روزهایی مِهر ما بر دلشان و مهرشان بر دلمان بود؟

 

پ.ن: باشه باشه... استغفرالله از جاهلیِ خاطرات جوانی اما... ننویسی دق می‌کنی‌ها!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۴۶
سیمرغ قاف

... کتیر کَـ تــیـــــر

جمعه, ۹ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۸ ب.ظ

- کاش همه تقویم‌ها پانزده شهریور نداشتند!

-- گیرم که نداشت... نه فقط پانزده‌اش، که کل شه‌ری‌ور را... که مثلاً القاعده برج سپتامبر را از بیخ و بُن می‌ترکاند... یا کل سنبله را درو می‌کردند و یک آتش هم روش! که باز هم چی؟ در یک روز دیگر، متولد می‌شدی.

این روزهای بی‌گناه... آن گناهکارانِ پر تقصیر!

- هییییم، راست و حق...! پس کاش برای من، تولدی نبود.

-- خب... این شد یک چیزی... اما باز هم چه فایده؟

حالا که از گازِ شصتِ زهره رسایی! هستی. فقط می‌توانی به مردن بی‌اندیشی! به رفتن و چنان رفتنی که انگار هرگز نبودی! به آرامش پس از آن...

هرچند که گمان نکنم با این کوله و توشه به آرامش هم برسی!!

اصلاً میدانی چی الان می‌چسبد؟

یــک خواآآآآآآآآب از نوع عمیـــــــــــــق... که هم فراموشی است و هم، مرگی موقت...

- کاش می‌شد بخوابم و ...

-- بس کن... آن آرزوی مگویِ محال را تکرار نکن... نگفتم کفر است؟

فقط بخواب... بخواب... بخواب .!

 

لالا لالا گل مریم ... که زخمی کردنت هر دم...

ببند چشمای اشکیتو... فقط خوابه واست مرهم

 

پـ ن: تولد ما در !!

پــ ن: گیر داده‌ام به تقویمها !!!

پــ ن: نپرس!

پـــ ن: که این ... تیری... است در قلبم

پــــ ن: فالی زدم به دفتر استاد... این آمد

اعوذ بالله مِنَ التیرانِ الکثیر 😭

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۲ ، ۲۱:۴۸
سیمرغ قاف

کاش آن سال تقویم، هفتم تیر نداشت!

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۲، ۰۷:۱۱ ق.ظ

لعنت به آن هفتم تیری که در چهارراهِ منتهی به هفتم تیری، نگاه تو را به نگاه من رساند...!

قرار داشتم... تکیه به بی‌خیالی‌ها... عبور را نگاه می‌کردم، که تقدیر، از آستین تأخیر بیرون آمد.

گفتی فراغتی داشتی در کتابخانه‌ای، با اسکارلت! و راهت را کج کردی برای یک پیگیری نه چندان ضرور... اصلاً چرا در آن گرمایِ تیر ماه هوسِ پیاده‌روی داشتی را درک نمی‌کنم!؟

شاید اگر قرار من با تأخیر همراه نمی‌شد...

یا اگر راه تو کج به آن چهارراهِ حادثه...

شاید اگر روسری سفیدی بر سر نکرده بودی که در ترکیب با پوست برفی و چشمانِ سیاه و رژِ سرخابی‌ات، دلبرترت نمی‌کرد...

یا اگر من، با آن شلوار عاریتیِ طوسی و آن کوله مشکی، این قدر به چشمانت خواستنی نیامده بودم...

اگر سهیلا دیر نمی‌کرد... اگر رضا تو را سفت‌تر می‌چسبید... یا اگر تو اینقدر غرقِ در شک به دوست داشتنِ روزهای خوب نبودی...

اگر هفت، تیری نبود و تو را به چشمانم شلیک نمی‌کرد... اگر بعدِ زخمی شدن از نگاه، دلم را قلقلک نمی‌دادی... اگر مرا پَس می‌زدی... اگر همان وقت که فهمیدی دنبالت افتادم، دربستی می‌گرفتی و بیخیالِ پیاده‌روی، دَر می‌رفتی... گیرم که گیر دادن آن گشت ارشادی‌ها هم نقطه‌ی نجاتی بود که هرگز نفهمیدم چرا اینقدر به راحتی رهایم کردند؟!

اگر سفر به همان قریب‌الوقوعی بود که برایت می‌گفتم تا با نیمچه سایه تهدیدی از جدایی، مشتاق‌ترت کنم...

اگر کمی عاقل بودی.. اگر کمتر فارغ بودم...

اگر آن هفتِ تیر... آن پیاده کتابخانه رفتنِ بی‌موقع... آن تصادفاً برخورد در چهارراهِ حادثه... و آن عشق مسخره‌ای که بین ما متولد شد نبود...

شاید حالا اینقدر بی کشش و آرزو همچون مردگانِ نفس‌کِش، به زندگی خیره نگاه نمی‌کردی... که همه چی برایت حسرت نبود...

که شاید دریایی برای در آغوش کشیدن و ساحلی برایِ نوازش گیسو بود...

که سالاری غرقِ بی‌آبی نمی‌مُرد...

که شاید غزلی در خانه‌تان به شادی عروس می‌شد...

که شاید روزهای خوب، زیر سنگ‌های سیاه به خاموشی نمی‌رفت...

که شاید سعیده.. حالا زنده بود!

آری.. یک هفتم تیری بود که نباید می‌بود اما «ساغول سَن» کی در برابر قَدَرِ تقدیر کاره‌ای هست؟

 

 

بعدتر نوشت: می‌بینی؟ حتی در شمارش سال‌ها هم اشتباه می‌کنم. پیر شدم آخر... با انگشت‌هایم که می‌شمُرم، پسرک بیست و چهار ساله است و من هنوز نمی‌فهمم چرا بیست و پنج سالی است که خاک‌هایش خفته؟

کدام سال را گم کرده ام که دنیا فقط برای خانواده غمگین ما جا نداشت!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۲ ، ۰۷:۱۱
سیمرغ قاف

نور بالا

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۲۰ ق.ظ

خدابیامرز دایی مادرم، مردِ دریادل و سفره داری بود. اهل و عائله‌اش هم زیاد بودند و فامیل‌های سببی و نسبی‌اش هم گسترده. خدا هم به مالش برکت زیادی داده بود. همه اینها باعث می‌شد خونه‌اش همیشه شلوغ و پر مهمون باشه.

 

دایی سید جمال، مردِ مردِ روزگار، روحش شاد

 

یادمه خیلی کوچیک بودم، شاید حدوداً چهار یا پنج ساله، که یک شب برای شب‌نشینی رفته بودیم خونه دایی مادرم. مثل همیشه، چندتایی مهمونِ دیگه هم خونه‌شون بودند. خیلی از بچه‌های فامیلِ زن‌دایی رو می‌شناختم اما اون شب، یه پسری بینشون بود که به چشمم جدید و ناآشنا می‌یومد. یه پسر نوجوانِ حدود شونزده ساله، لاغراندام و بسیار نجیب و خجالتی که به شدت هم سفید و نورانی بود.

یعنی میگم نورانی، به این شدت که منِ بچه‌سال هم اینو متوجه شدم و به زبون آوردم. وقتی برگشتیم خونه، از مادرم پرسیدم: اونی که صورتش عین لامپ روشن بود کی بود؟

مادرم لبخندی زد و گفت: اون خواهرزاده زن دایی هست. تا حالا ندیدیش. می‌خواد بره جبهه. اومده بود تا از خاله‌اش خداحافظی کنه.

بابام از اون ور گفت: بچه راست می‌گه‌ها، خیلی نوربالا می‌زد.

خلاصه که این پسر فامیل ما، رفت جبهه و مدت کوتاهی نگذشت که خبر رسید شیمیایی شده. جمله‌ای که اون روزها زیاد به گوشم می‌خورد، «زیر گلوشو سوراخ کردند تا بتونه نفس بکشه» بود. در مخیله‌ی کوچک چهارسالگی‌هایم، مدام صورتی نورانی با یک گلویِ بریده جلوی چشمام میومد و به گریه‌ام می‌انداخت. اون پسر، چند روز بعد، به خیلِ شهدا پیوست.

شهید حسن (مصطفی) رضاقلی، فی‌الواقع تنها نوربالایی بود که تو زندگیم دیدم.

__________

پ.ن 1: پسردایی مادرم هم اسم شناسنامه‌ایش، حسن بود ولی تو خونه صداش می‌کردند مصطفی. اونم عین پسرخاله‌یِ هم اسمش، شهید شد. هم‌اسم‌هایِ هم‌مرامی که با هم، ‌عاقبت بخیر شدند. (روحشون شاد)

پ.ن 2: پسردایی شهیدِ مادرم که بهش می‌گفتیم دایی مصطفی، خاطرِ یکی از دخترهای فامیل رو می‌خواست. (البته من خیلی کوچیک بودم و این چیزا رو نه متوجه می‌شدم و نه یادم هست، همه رو برام تعریف کردند.) از اون طرف، یکی دیگه از پسرهای فامیل هم، خاطرخواهِ دختره بود و رقیب عشقی دایی مصطفی محسوب می‌شد. دایی که شهید شد، رقیب، میدون رو خالی دید و به دلبرِ فریبایِ خودش رسید.

یه خاطره دیگه که یادم میاد اینه که عروسیشون، منو نبردند. یعنی گولم زدند و منو خوابوندند و یواشکی جیم شدند! بعد هم بهم وعده دادند که عروسی اون یکی پسردایی، یعنی دایی محمد، با فاطمه جون، می‌بریمت. نشون به اون نشون که سی سال بیشتر گذشته و هنوزم منو به این عروسی نبردند! آخه وصلتشون سر نگرفت. خ خ خ

پ.ن 3: رقیب عشقی کامروایِ دایی مصطفی، حدود یک ماه پیش به رحمت خدا رفت. میخوام بگم، چه بمیری چه شهید بشی، خواهی رفت! پس چه بهتر که شهید بشی. اونم هرچه زودتر بهتر.

 

دسته گلی از صلوات هدیه به روح پاکشون

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۲۰
سیمرغ قاف

اللهم... اهل الکبریاء و العظمه

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۶:۲۰ ق.ظ

این دو تا تنبل، قراره از همه دیرتر، لُپ‌هاشون قرمز و گلی بشه

ولی به هر حال، همه‌شون در نهایت خوردنی‌َند.

 

 

عکس: آخرین شکوفه‌های درخت آلبالویِ اداره.

سهم ما از ثمر این همه درخت میوه، فقط یک مشت آلبالوست، برای یه چایی آلبالوی دسته جمعی... شاید یکی دو تایی هم خرمالو در فصل پاییز.

گیلاس و گردو و سیب رو فقط رنگشو می‌بینیم، طعمشونو نه!

خدایا شُکر

عیدتون مبارک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۲۰
سیمرغ قاف

احـمـد

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

شب عید بود. عیدی که افتاده بود به ماهِ رمضون (شایدم برعکس، ماه رمضون افتاده بود به عید!) یکی از روزهای این نوروز رمضانی، صبح که از خواب بیدار شدم، بابا و مامان رفته بودند عید دیدنی. سفره عید، به شیوه قدیم‌ها، روی زمین، وسط اتاق پهن بود. یک‌هو دیدم که یه مورچه، دور و بر ظرف شیرینی پرسه می‌زنه. تندی پاشدم تا نرفته بقیه کس و کاراشو خبر کنه، خوراکی‌ها رو نجات بدم.

اتاق یه پیش‌بخاری داشت با چند طاقچه، ظرفهای شیرینی و آجیل و شکلات رو برداشتم و روی طاقچه‌های پیش‌بخاری گذاشتم. همینطور که در حال جمع و جور کردن و دور کردن خوراکیها از دسترس مورچه‌ها بودم، زنگ در خونمون به صدا دراومد.

خونه ما طبقه دوم بود و آیفن داشتیم، اما آیفنمون خراب بود. یعنی نه صدا میومد نه در رو باز می‌کرد. لذا مجبور بودیم برای باز کردن در، کلی پله رو پایین بیاییم. چادری سر کردم و از پله‌ها پایین اومدم و با تأخیر، در رو باز کردم. کسی پشت در نبود. احتمال دادم به خاطر دیر بازکردن در، رفته باشند. بیرون رو از این سر خیابون تا اون سر، سرک کشیدم و دو تا خونه دورتر، احمد رو دیدم.

اون موقع، هفت هشت سالش بود. پسرِ دختر عموی مادرم که همسن بودیم و هم محله‌ای و هم‌بازی. صداش زدم: احمد... احمد... تو بودی زنگ خونه ما رو زدی؟

برگشت، سری تکون داد و دوید سمت خونه‌مون. وقتی رسید، دقت کردم به صورت سرخ و چشمهای خیسش! صورت ظریف و قشنگی که از درد، مچاله و کوچیکتر شده بود. با صدای گرفته‌اش جواب داد: آره.. من بودم. مامان بابات خونه هستند؟

گفتم: نه! رفتند عیددیدنی.

گفت: باشه... خداحافظ.

هنوز چند قدمی دور نشده بود که صداش کردم. دلم گواهی می‌داد، اتفاقی افتاده که باید سوال می‌کردم. احمد، انگار منتظر سوالم بود.

- چیزی شده احمد؟

برگشت سمتم و دیدم داره گریه می‌کنه. به سختی بغضشو قورت داد و گفت: بابام مُرده...

بعد انگاری که از من و این خبر و همه‌ی دنیا فرار می‌کرد، با سرعت شروع کرد به دویدن.... انگار که دویدن، می‌تونست دوایِ دردِ بی امانِ قلبش باشه و از غصه‌ها و ترس‌های زیادی که تو دلش نشسته بود، کم کنه.

__________

پدر احمد، نجار بود. روز قبل از مردنش، برای خریدن و آوردن یک کامیون بارِ چوب رفته بود و سر شب رسیده بود به خونه. شام رو خورده بودند و مردِ خسته، جلوی تلویزیون دراز کشیده و دست راستش رو روی پیشونیش گذاشته بود. سریالِ شب رو که دیدند، مرد خوابید. سحر که بیدارش کردند، جواب نداد. دست‌های زحمت‌کشش بالای پیشانی خشک شده بود!

اون شب، آخرین قسمت سریال اوشین رو پخش کرده بودند. سریالِ محبوبش رو کامل دید و رفت....

_________

سرنوشت احمد

تا وقتی پدر بود، وضع خونه و سفره و سر و لباس بچه‌ها خوب و رنگین بود. خانواده احمد، جزء خانواده‌های مرفه محل محسوب می‌شدند. خوب یادمه، از معدود سفره‌های عیدِ دارای آجیل و چند مدل شیرینی و شکلات و گز، سفره عید اونها بود. اما پدر که رفت، تازه معلوم شد که کلی بدهی وجود داره. پدر هم که نجار بود و شغل آزاد که مستمری بازنشستگی نداشت. همین بدهی‌ها و نبودنِ حقوقِ آب باریکه، خانه خرابی به بار آورد. (واقعاً هم یکبار خونه‌شون به خاطر ترکیدن آبگرمکن، خراب شد و کلی از جهیزیه دخترها که تو انباریشون بود، شکست و نابود شد.) در غیاب نان‌آور خانه، سر و وضع و سفره بچه‌ها از رونق افتاد. چهره‌ معصوم احمد، زیر غباری از غمِ همیشگی پنهان شد.

چند سال بعد، به محض تموم شدن مدرسه، احمد به سربازی رفت. روز آخر و وقتِ ترخیصش، همراه با پسر یکی دیگه از فامیلها، به شادمانی تموم شدن خدمت، زدند به دلِ جاده. جاده زیبا و خطرناکِ چالوس.

پسری مست، پشت ماشین آخرین سیستم پدر پولدارش، با نهایت سرعت می‌گازید که با گوشه سپر، تلنگری به موتور اونها زد. جاده پیچ در پیچ، جانشان را گرفت و صورت زیبا و معصومِ احمد، به زیر نقاب خاک رفت، تا به دیدار پدر برسد.... تمام شد... همه آن معصومیت‌ها، آرزوها و غمها....

________

چی شد که این خاطره رو نوشتم؟

دیشب تو گروه فامیلی، این عکس احمد رو فرستادند و من یاد چهره معصومش افتادم. زیر عکس نوشتم: روحت شاد، همبازی قدیمی.

 

 

بعد دیدم حالا که ما و وبلاگمون بدنام شدیم و عنوان «مأیوس خانه» را یدک می‌کشیم، گفتم حیفه که خاطره احمد، در خاطرات امواتانه‌اَم خالی باشه!

داشتم پشت گوش می‌نداختم که یه هو عکسِ پدر احمد رو با یادآوری سالگرد درگذشتش گذاشتند و دیدم که نه... حالا که دوباره چرخِ گردون رسیده به ماه رمضونی که افتاده تو نوروز، منم باید خاطره این پدر و پسر رو بنویسم و از خواننده‌های عزیز براشون خدابیامرزی و صلوات یا فاتحه‌ای غنیمت بگیرم.

بسم الله... بفرست اون صلوات قشنگه رو عزیزجان

________

یه چیز جالب راجع به خانواده احمد

گفتم که مادرِ احمد، دختر عموی مادرم بود. پدرش هم پسرِ زنِ همون عمویِ مادرم! یعنی پدر و مادر احمد، تو یه خونه بزرگ شده بودند و خواهر برادر مشترکی با هم داشتند، اما خودشون خواهر برادر نبودند و در نهایت با هم ازدواج کردند.

اون وقت مادرم که زمان ازدواج اونها بچه نابالغی بوده، مدام از بقیه می‌پرسید: چطور ممکنه خواهر و برادر با هم ازدواج کنند!؟

چیه؟ نکنه شما هم قضه رو نگرفتید؟

خب خیلی ساده است. مادر احمد، دخترِ زنِ اولِ عموی مادرم بود. پدر احمد، پسرِ زن عمویِ دوم، از شوهرِ اولش. یعنی وقتی زن عموی مادرم فوت می‌کنه (مادرِ مادر احمد) عموی مادرم با خانمی ازدواج می‌کنه که اونم شوهرش فوت کرده بوده و بچه داشته (پدر احمد). به عبارت دیگه، دختر عمویِ مادرم، زنِ پسرِ زن‌باباش شده بود.

حالا دیگه اگه قضیه رو نگرفتید، من دیگه حرفی برای گفتن ندارم.

 

راستی، خونه شما طاقچه پیش‌بخاری داشت؟

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۲۶
سیمرغ قاف

وارثِ خاطراتِ شیرین

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۴۸ ق.ظ

بهش می‌گفتیم فاط، ‌مِه خانوم، یه پیرزن تک و تنها، حدوداً شصت ساله در اون روزگاری که شصت ساله‌ها پیرتر نشون می‌دادند. می‌گفتند هیچ کس و کاری نداره، جز دو تا برادرزاده که گاهی، سالی دوسالی یکبار، از تهران میومدند دیدنش. هیچوقت هم ازدواج نکرده بود.

تو خونه‌‌ی کوچیکش از دو دسته آدم نگهداری می‌کرد: پیرمردها و بچه‌ها. مثلاً اون زمان که من یادم میادش، یه پیرمرد اتوکشیده تر و تمیز باهاش زندگی می‌کرد که از سرای سالمندان آورده بودش و همینطور پرستار بچه یکی از همسایه‌ها بود به اسم سروش، که مادرش معلم بود.

از بابت نگهداری پیرمرده که پولی نمی‌گرفت و برای رضای خدا پرستاریش می‌کرد، اما شاید بابت سروش، بهش حقوقی می‌دادند. به هر حال هیچ وقت نفهمیدم خرج و مخارجش از کجا تأمین می‌شد، چون جز اون خونه کوچیک، و البته یک دل مهربون چیز دیگری هم نداشت.

اون روزها به بهانه بازی با سروش، خیلی خونه‌اش می‌رفتم. برای پیرمرده صندلی می‌گذاشت جلوی در خونه‌اش توی آفتاب بشینه. زن باسلیقه و هنرمندی هم بود. مثلاً بافتنی خیلی می‌بافت. یه تیکه نمونه بافتنی هم از مادرم امانت گرفته بود که ببافه و یادمه ازش اجازه گرفت تا برای اینکه راهِ بافتنش رو بفهمه، یه تیکه ازش رو بشکافه. مادرم هم موافقت کرده بود. (مادرم مدل‌های بافتنی زیادی داشت که تیکه تیکه ازشون بافته بود و تو یه دفتر سنجاق کرده بود.)

یادمه یک بار که رفتم خونه‌اش و این پُررنگ‌ترین خاطره‌ایه که ازش دارم، ماه رمضون بود. اون روزا ظرف‌های کریستال آنچنانی تو کمتر خونه‌ای پیدا می‌شد. فاط‌مه خانوم یه ظرفِ بزرگِ پایه‌دارِ شیک داشت که اونو پر کرده بود از زولبیا بامیه و گذاشته بودش روی بوفه. وقتی رفتم اونجا، بهم گفت: زولبیا بامیه می‌خوری؟ می‌خواستم بگم که نه! آخه زشته ماه رمضونه. چون اونقدر کوچیک بودم که عمراً کسی باور می‌کرد روزه باشم. از طرفیم خب دلم می‌خواست واقعاً. یه لبخند شرمنده زدم و اون کریستال پایه‌دارش رو از روی بوفه پایین آورد و بهم تعارف کرد....

 

 

چند وقت گذشت. کمتر از یکسال... یک روز سر ظهر بود که از خونه یکی از همسایه‌ها که برای بازی با بچه‌هاش اونجا رفته بودم، بیرون اومدم و همون موقع مادرم رو جلوی در دیدم. خیلی ترسیدم چون همیشه تذکر می‌داد که سر ظهر خونه کسی نرم و تو دلم گفتم: الانه که دعوام کنه.

ولی عوضش مامان فقط گوشه چادرشو کشید روی چشماش و فینش رو بالا کشید و گفت: برو خونه ناهارتو بخور!

گفتم: پس تو کجا می‌ری؟

گفت: میرم خونه فاط‌مه خانوم، بنده خدا مرحوم شده!

به همین راحتی... به همین غیبِ غافلی... بدون هیچ دلیلی... یک مرگِ راحتِ خداخواسته!

غم بزرگی تو سینه کوچیکم پیچید. می‌دیدم که همسایه‌ها جمع شدند و کارهاشو سر و سامون دادند. تا برادرزاده‌ها از تهران برسند، جنازه آماده دفن بود. تو همون قبرستان محل دفنش کردند. قبرستانی که من تو خاکش، خیلی بیشتر از رویِ خاک، کس و کار دارم! و برام چیزی شبیه خونه پدری هست!!

شب شام غریبش، یکی از طرف برادرزاده‌ها به اهالی گفت: لطفاً خوبی بدی ازش دیدید حلالش کنید. هرکی هم ازش طلبی داره یا امانتی‌یی دستش، بیاد بگه...

مامانم یواشکی، درحالی‌که فقط من صداشو می‌شنیدم، گفت: من یه تیکه نمونه بافتنی دستش داشتم که خب... مهم نیست. دوباره می‌بافمش. حلالِ خوش.

همه گفتند: فقط خوبی دیدیم... پیرمردِ خونه سالمندان، بی صدا گریه می‌کرد.

_____

 

پ ن: امشب وسط قرآن سر گرفتن، یادش افتادم. یاد فاط‌مه خانوم مهربونی که خاطراتش برای من به شیرینی یک ظرفِ بزرگِ پایه دارِ زولبیا بامیه است. زنی که بچه نداشت و البته وراثش، مدت کوتاهی بعد از مرگش که خونه‌شو فروختند، دیگه هیچوقت سراغی از مزارش نگرفتند. من اما هر وقت گذارم به قبرستان محلی بیوفته، به دیدنش می‌رم. دیدن زنی که روی سنگ قبرش نوشته: رخشنده کریمی کوهساری.

یک فاتحه و صلوات نثارش لطفاً.

 

پ ن۲: اون تیکه بافتنی هم، دیگه هیچوقت بافته نشد، نه اصلِ شکافته شده‌اش، نه نمونه المثنایی که قرار به بافتش بود. دفتر نمونه‌های بافتنی مامان هم به این ترتیب، ناقص موند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۴۸
سیمرغ قاف

غصه‌های گذشتن از کوچه‌ها، بی‌تو

پنجشنبه, ۸ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۳۷ ق.ظ

از کوچه گذشتم.

به عادت گذشته‌هامان، با سری به زیر و دلی لرزان... کاش نبــودی!

اما تو همیشه در این کوچه، به کمین من نشسته‌ای.

این‌بار به جای حمد، آیه الکرسی می‌خوانم و زیر لب می‌نالم:

«رهایم کن... آن وقتها که باید می‌بودی، نبودی. حالا که رفته‌ای، هر دقیقه اینجایی!»

خوش‌حال می‌خندی و با نرمی گلایه‌ام را زمین می‌زنی:

«نبودم بی‌معرفت؟ منی که همیشه بودم... سایه‌ی سرت... خُب نه!... سایه‌ی پشت سرت!»

و می‌بینمت که چقدر راست می‌گویی.

قدم تند می‌کنم و پشت سرم می‌مانی. می‌گلایَم باز:

«اما حالا که نیستی... پس برو... و رهایم کن

حالا حتی پدر و مادر هم رهایت کرده‌اند. ببین... خانه‌تان دیگر نیست.

همه رفته‌اند و خاطرات خانه‌ی تو، مدفون، زیر پایِ برج نشینان شده است و خودت کجا دفن شده‌ای؟ خدا می‌داند.»

می‌خندی... و نگاهت می‌دود تا برج‌ها... با نگرانیِ یک پدر! بر پنجره خالی یکی از طبقات، خیره می‌ماند.

نگاهم می‌کشد تا در خانه‌تان... آن درِ زیبایِ قودار که دیگر نیست... آن عکس بزرگ شده‌ات هم نیز!

اما بالایِ درِ تازه ساز، نام ساختمانِ نو، به چشم می‌خورد: اشکان!

اشکانم راه می‌افتد...

پس نرفته‌اند و در همین برج‌های یک یا دو، عزیزانت نفس می‌کشند و زندگی‌شان را می‌کنند.

و تو هم به خاطر آنهاست که هـنـوز اینجایی!!!؟

و منِ ساده دل می‌پنداشتم که انتظار دیدارِ مرا می‌کشی.

به سر دلم داد می‌زنم: «خُب خَرِ خدا... اگر دیدار تو را می‌طلبید، حالا که در قید و بندِ مکان نیست، به کوچه‌ی خودِ شما می‌آمد... نه اینکه بست، درِ خانه‌ی خودشان بنشیند!»

 

آه که باز هم سادگیم، فریبم داد... و تو فریبم دادی... و میان کوچه، روبروی خانه‌ی قدیمی‌تان که حالا برجی است و نامِ پسرت را بر خود دارد، خِفتم کردی

و این پنجشنبه شبی، بهایِ محبت گذشته‌مان را از من، رندانه، تیغیدی!

چقدر بی‌وفا و سوءاستفاده‌گر شده‌ای جانم... که قبلترها نبودی!

 

سکوت کرده‌ای، بی هیچ تلاشی برای توجیه یا اندکی توضیح،،، نظاره‌گر صورت اشک‌آلود و پر غصه‌ام،،،

و چشمان سیاهت، مرا در حجم گرمی فرو می‌برد که نمی‌دانم غمی تلخ است یا خاطره‌ی عشقی تاریخ گذشته!

زمزمه می‌کنم: بهایِ محبتِ گذشته‌مان بیش از اینهاست جـآنم.

و کوچه‌ی خاطرات، با یک حمد، برای تو به آخر می‌رسد....

 

پ.ن: پرسان از نشانی آن چشمهایِ شوخِ پر محبت، چه خوب که پیدایت کردم... غبارآلودِ نجیب و مغرورم... حالا بگو تو باوفاتری یا من؟!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۰۱ ، ۰۹:۳۷
سیمرغ قاف

روزگارِ حُبِّ حبیب

شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۱۱ ق.ظ

حبیب، پسر دو دهه قبل بود. یعنی متولد دو دهه قبل از دهه‌ی تولد من. اینجوری که وقتی من یه بچه دبستانی بودم، موسمِ عشق و عاشقی حبیب بود. حبیب: این پسرک قدبلند، چشم آبی، موبور و لاغر اندام محل. نمی‌گم کشته مُرده زیاد داشت، ولی در حد خودش، خوب بود. می‌تونست لااقل دل نصفی از دخترایِ دمِ بخت اون زمان رو ببره.

اما حبیب، خودش عاشق بود. عاشق سوسن... دخترک سبزه رویِ چاقِ لب کلفتِ مو وِزوِزی که بهش می‌گفتند: سوسن آفریقایی!

 

سوسن آفریقایی هم گل قشنگیه ها

 

تیکه‌های به غایت ناجوری برای هم بودند. حتی سوسن، یکی دو سالی هم از حبیب بزرگتر بود. یه خونواده درب و داغون داشت (پدر دو زنه) ولی پدرِ عاشقی بسوزه، که این چیزا حالیش نیست.

پدر و مادر حبیب، می‌سوختند و راضی به وصلت حبیب و سوسن نمی‌شدند. حبیب یه دو باری هم خودکشی کرد. یادمه بار دوم، همین که از بیمارستان آوردنش خونه، تا پدر مادر سر بجنبونن، حبیب از خونه زد بیرون، به قصد رفتن به خونه‌ی یار و دیدار سوسن.

پدر خدابیامرزش (که نسبت فامیلی هم با ما داشت) دنبالش راه افتاد به سمت خونه‌ی سوسن. یه چماق بزرگ هم تو دستش گرفته بود، خیلی عصبانی و به نظر من حتی از دماغش دود هم بلند می‌شد!

بعد زن‌های سرخوشِ محل، دنبالش راه افتاده بودند. عین یه تظاهرات کوچیک محلی! یکی نمی‌کرد اون چماقو از دست باباهه بگیره. همه مِن بابِ فوضولی، فقط دنبال این بودند که ببینند چی میشه. جالبیش اینجاست که مامان منم تو دسته زنهای محل حضور داشت!

اون روز یادم نمیاد که بعدش چی شد. آخه ما بچه‌ها قدِ ننه‌هامون فوضولِ جریانِ سوسن و حبیب نبودیم و پیِ اون دسته‌ی کذایی رو نگرفتیم. اما چند وقت بعدش، کارت عروسیشون اومد درِ خونه‌مون. بعدشم عروسی سر گرفت و با هزارتا حرف و حدیث و بگیر بیار، بالاخره این دو تا مرغ عشق، رفتند زیر یک سقف... سقفِ یک خونه‌ی قدیمیِ اجاره‌ای که درست پایین خونه ما قرار داشت و ما کلاً می‌تونستیم وسط عشق و عاشقیشون سِیر کنیم!

عشق و عاشقی دیری نپایید. سوسن، طفلک، بَر و رو یا قد و هیکل درست حسابی که نداشت، صداشم که کلفت و مردونه، زنانگی و دست و پنجه و هنر هم تعطیل، از اون وَرَم دچار وسواااااااس شدید، همه اینها دست به دست هم داد، تا حبیب خیلی زود به حرفِ پدر و مادرش (نه فقط اونا که کل محل) برسه و بفهمه چه انتخاب اشتباهی کرده.

اما درخت عاشقی، شکوفه داده بود و وجود یک بچه، مانع از اون شد که اون کاشانه گِلی، به اون زودی از هم بپاشه. دخترک بزرگ شد و به سن مدرسه رسید. بیماری وسواس سوسن هم بزرگ و بزرگتر شد. دیگه کاملاً عشق که هیچ، حتی زناشویی و خانواده بودنی هم بینشون باقی نمونده بود. رنگِ زردِ حبیب، درست همرنگِ موهایِ بورش، خبر از حال و روز خرابشون می‌داد.

یه روز یادمه، از پشت پنجره اتاقم که کاملاً مشرف به حیاطشون بود، صبح زود دیدمشون که دوتایی، با یه پوشه آبی رنگ کتونی‌ها رو وَر کشیدند و در سکوت و غمگینانه، از خونه رفتند بیرون. همون ظهر، مامان خبر داد که رفتند برای طلاق!

و طلاقی که پایان حُبّ حبیب نبود، اتفاق افتاد.

بعدِ طلاق، سوسن نه سرِ کار رفت که خرج خودشو دربیاره، نه برگشت خونه‌ی پدرش. حبیب برای اون و دخترشون، خونه‌ای اجاره کرد و مقرری ماهیانه‌ای هم بهشون می‌داد. حبیب مردِ پولداری نبود، یه کارمند ساده‌ی سطح پایین تو یه اداره دولتی. اما دادن خرجی به سوسن را تا سالها بعد از طلاق، حتی وقتی دخترشون ازدواج کرد، حتی وقتی خودش هم مجدداً ازدواج کرد و بچه‌دار شد، ادامه داد.

هیچوقت هم نگفت که دیگه این سوسن خانم، زنِ من نیست، پس خرجش گردنِ من نیست. نگفت خودش بابا و داداش داره به من چه؟ نگفت به جهنم، میخواست زندگیشو سفت بچسبه و اینجور خونه خرابمون نکنه. نگفت منِ خر یه خریتی کردم اینو گرفتم، حالا که دیگه رفته، به من مربوط نیست چه جوری میخواد زندگی کنه. نگفت من دیگه خودم زن گرفتم، دوتا بچه دارم، به خرج خودمون بیشتر نمی‌رسم.

هیچکدوم از اینا رو نگفت و به رسمِ همون الفتِ قدیمی بینشون، سوسن رو همیشه عائله خودش می‌دونست. تا حُب و حبیب بود، سوسن رو چه غم از روزگار!

 

 

حدود یک ماه پیش، حبیب، طی سانحه‌ای از دنیا رفت. برای زن و بچه‌اش، یه خونه کوچیک و یه حقوقِ مستمری باقی گذاشت. اما سایه‌ی پُر مهرِ مردانگیش برای همیشه از سر سوسن رفت....

کاش قدِ حبیب مرد داشتیم... کاش بامعرفت عاشق می‌شدیم.

_______________

پ.ن بی ربط:

خونه قدیمی حبیب و سوسن، یه خونه صد ساله بود. جلوی درش طاقی داشت، داخل طاقی که می‌شدی، یه فرو رفتنگی تو دیوار بود که مامانم می‌گفت جایِ انبارِ هیزم تو زمانهای قدیم بوده. جون می‌داد واسه قرارهای عاشقی تو دهه شصت و اوایل هفتاد. فکر کن یه جای تنگ و تاریک و دور از دید! وسط یه کوچه‌ی باریک کم رفت و آمد.

خلاصه بگم مکانی بود واسه خودشا... شخصاً مچ چندین نفر از اهالی محل رو اونجا گرفتم. یادش بخیر... الان ساختن خونه رو و یه هیولایِ پارتمانی! ازش بردند بالا. دیگه نه درخت توتی هست، نه جویِ آبی و نه قرارِ عاشقانه.

هیــــــــــــع..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۱:۱۱
سیمرغ قاف