یادی از خواندنیهای محبوب گذشته
خواندن این کتاب، آرزوی تمام بچههای مدرسه ما بود. هنوز در دهه اول زندگی بودم و قاعدتاً باید کتابهای گروه سنی الف و ب و نهایتاً ج را میخواندم اما چند رده جلوتر از سن! تک چرخ میزدم.
در همان دوران، کتاب را به لطفِ یکی از همشاگردیهام (مهناز رئیسی، کجایی عزیزم که دلتنگتم) که آن را از دخترعمویِ نوجوانش کِش رفته بود، خواندم. اون هم سرِ کلاس، با کلی التماس، توی جامیزی! و اِی قلبی که با هر چرخش معلم به سویت میریزی! با هزار نگاهِ دلهرهدارِ تشنه، که نفهمد، که اگر لو میرفت، ناظم و مدیر بدبختمان میکردند.
هنوز جایِ آن کتاب «پشت آن مرداب وحشیِ پرویز قاضی سعید» که ناظم ازَم گرفته بود، درد میکرد!
و خدا میدونه، در همون دلهرههای شیرین، چه جوری غرق میشدم در فضایِ رویاگونهی عاشقانه و باستانی قصه، و با بیدقتیهای بچگانه، چطور کلمات را یک نفس هورت میکشیدم و وقایع را نجویده! قورت میدادم تا در آن نیمروز مدرسه، بتوانم کتاب را تمام کنم و سرِ قولم که «فقط یه امروز تا آخر وقت دستم باشه» بمانم تا باز هم بچهها برایم کتاب بیاورند و نیوشِ جاآنم شود..
حال که در چرخشهای گوگولی! (سرچ گوگل) به ناگاه به پیدیافِ رایگان کتاب میرسم، باز هم دست و دلم میلرزد و «دانلودی» که بعدِ سی سال، مرا به دوباره خواندن میرساند.
از شور و هیاهو و لذتِ در کودکی خواندن، اثری نیست، اما خاطرات، همچنان شورانگیزند و لذت بخش.
و یک سوال که مدام در ذهنم تکرار میشود:
چه مرضی داشتند معلمها و ناظمها و مدیرهایمان که نمیگذاشتند کتاب بخوانیم؟ به جرم اینکه سن ما کمتر از تقسیمبندیها بود و یا ترس از اینکه مطالب کتاب را درست درک نکنیم!؟
مگر نه اینکه «کتاب» باید علاوه بر لذت بردنی، آموختنی باشد، میمُردند میگذاشتند آن حظّ کثیر را میبردیم و زودتر میفهمیدیم و میآموختیم؟
شاید هم میخواستند زمانی این کتابها را بخوانیم که دیگر چراغِ لذت به فتیله سوزی رسیده باشد تا خدای نکرده جگرسوز! نشویم و زمانی بخوانیم و بنوشیم که دیگر لذت چندانی از خواندن نبریم.
آخر مگر نمیدانید ممنوع بود زمانِ ما، هر آنچه انگِ خوشی و لذت داشت.
پ.ن تلخ: کتاب را خواندم اما همان سر سوزنی لذت که از آن بردم، مربوط به یادآوری خاطره خواندنش در کودکیهایم بود نه خودِ کتاب... که تاریخِ خواندنش برای منِ سن گذشته، گذشته!
پ.ن2: بچرخید، کتاب رایگان رو تو گوگل میتونین پیدا کنید شاید شما حظشو بردید.