عهـد وِفاقِ اُلفت
دلدار ما به عهد محبت وفا نکرد دل برد و رفت و هیچ دگر یاد ما نکرد
می خواست تا که وعده بجای آورد ولی طالع مخالف آمد و بختم رها نکرد
چشمش به تیر غمزه مرا زد بلی بلی ترک است و هیچ یار من اصلش خطا نکرد
بوسی به جان ز لعل لبش خواستم نداد آن دلبر این مبایعه با ما چرا نکرد
با عاشقان یکدل و یکروی مهربان جوری دگر نماند که آن بیوفا نکرد
جان مرا که درد فراقش ز غم بسوخت لعل لبش به شربت نوشین دوا نکرد
بنیاد جنگ و عربده با ما نهاد و رفت وز راه صلح باز نیامد صفا نکرد
یارب ندانم آن بت نامهربان چرا بیگانه گشت و یاد من آشنا نکرد
گفتم جفا و جور تو با من چراست؟ گفت: با عاشقی که دید که دلبر جفا نکرد؟
از رویش آن که گفت بپوشان نظر مرا بی دیده هیچ شرم ز روی خدا نکرد
شکر خدا که هست نسیمی ز فضل حق رندی که عمر در سر زرق و ریا نکرد
شعر از: نسیمی
عنوان، گرفته شده از شعر بیدل دهلوی، آنجا که گفت: «آه که با دلم نبست عهد وفاق الفتی»
عکس: دستهای خوشِ آن روزگار ما (من، سپید، همیلا) دستبندها را همیلاجان از سفر مشهد سوغات آورده بود. یـــــادش هزاران بخـیر و بندبندِ روحـش سرشار از رحمت و مغفرت خداوند.
پ.ن: این روزها خیلی دلتنگش هستم. :(