آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

الکتریکی علیزاده!

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۵۶ ب.ظ

آخرین بار کسی که با شادی صداتون کرده، کِی بوده؟ یادتون میاد؟

 

دبستانی که بودم، یه دختره همکلاسیم بود به اسم رقیه. سال بعد، دو تا از عموهای متأهل رقیه، به همراه خانواده هاشون، عمویِ مجردش و مادر بزرگش، از شهرستان کوچیدند به کرج. عموهای رقیه، هر کدوم یه دختری همسن رقیه داشتند به اسمهای ثریا و ربابه. به این ترتیب سه تا دختر عمو، همکلاس من شدند.

بعد اینا یه خونه نیمه ساز خریدند و چون پدرهاشون همه آدمهای زحمتشکی بودند و در انواع اقسام فعالیتهای ساختمونی مثل برق و معماری و لوله کشی، سر رشته داشتند، افتادند به جون خونه تا روبه راهش کنند. اما چون وضع مالی خوبی نداشتند، نتونستند خونه دیگه ای تهیه کنند و خانواده هاشونم همگی تو یکی دو اتاق همون ساختمون، ساکن شدند. اتاقهایی که هنوز آجری بود (گچ نشده) و به جای در، از چارچوبشون، پرده پارچه ای آویزون بود. (ببینید زنهای اون زمان چقدر قانع و بِساز بودند که حاضر می شدند به خاطر وضعیت اقتصاد خانواده، به زندگی تو اتاقهای نیمه ساز همراه با خانواده شوهر، رضایت بِدَن و صداشونم در نیاد. حالا به عروسای این دوره زمونه اینو بگو... جیگرتو سفره میکنند!)

میگفتم! تعداد این خانواده بزرگ، بیش از سی نفر بود. چون هر برادر هشت نُه تا بچه داشت و تازه گفتم که مادربزرگ و برادر مجردشون (عموی دخترها) هم با اونا زندگی می کردند.

یادمه هر وقت میرفتی نونوایی، دو نفر از این خونواده تو نونوایی بودند :)   چون مصرف نونشون بالا بود. تازه دو تایی هم میرفتند چون تعداد نونی که میخواستند زیاد بود و به یه نفر اون مقدار نون نمیدادند! (هیع... روزگار سخت بچه دهه شصتیها!)

خاطرات بامزه این خونواده زیاده.

مثلاً مادر ربابه به اصطلاح دخترزا بود و پنج شیش تا دختر قد و نیم قد داشت. با این همه هر سال به عشق پسر دار شدن، یکی دیگه میزایید و باز هم دختر میشد. ربابه هم هر سال با یه جعبه شیرینی میومد مدرسه و کامِ ما از تولدِ خواهرِ جدیدش شیرین میشد.

یا اینکه یه بار یکی از دخترها تعریف می کرد که: نصف شب از درد شدیدی تو پام از خواب بیدار شدم. انگار یه کوهی افتاده بود رو پام، با هزار زحمت پامو از زیر اون کوه! کشیدم بیرون، یهو صدای آخ چند نفر بلند شد :)   همگی پاهاشون افتاده بوده رو پای این طفلکی..

یا مثلاً میگفتند که شبا اگه یکمی بخوای تو خواب غلت بزنی، احتمالاً پات تو دهن یا چِش و چال یکی میره :)   چون جاشون واقعا کم و تعدادشون زیاد بود.

با این همه مشکلات و سختیها، خوشیهاشون هم کم نبود.

حالا کاری به اینایی که گفتم ندارم، همه مقدمه بود تا برسیم به جواب اون سوال اول.

 

این خونواده همونطور که گفتم خیلی پرجمعیت بود و اکثر جمعیتشون هم بین یک تا هفت هشت سال، سن داشتند. یعنی یه چی حدود بیست تا بچه زیر ده سال... همگی دخترعمو پسرعمو... خیلی هم بامزه و صمیمی و بی شیله پیله (صفت اکثر بچه های شهرستانی دهه شصتی)

ساختمونی که اونا زندگی میکردند، نبش خیابون اصلی محله ما بود و حیاط نداشتند، فلذا همیشه خدا این بچه ها جلو در خونه وِلو بودند و مشغول بازی.

یه بار دخترعموهای همکلاسی، منو به خونه شون دعوت کردند و منم با اجازه مادرم، رفتم خونه شون و براشون شیرینی و هدیه بردم. از اون به بعد، بچه های اون خونواده منو میشناختند و محبت بی دریغی نثارم می کردند.

اون زمونا، بچه مدرسه ای ها همو به اسم فامیلی صدا می کردند.

یادمه هر وقت از جلو در خونه اینا رَد می شدم، اون جمعیت حدود بیست نفره از بچه های ساده و سرخوش، با شادی بی حدی صدام میکردند: قادری... قادری... قادری... هِی هِی   و دست هم میزدند!

بعد دورم می کردند و کلی از خودشون جیغ و هورا و از این اصوات شادی دَر می کردند...

آخ که چقدر کیف داشت

بماند که گاهی هم معذب میشدم و خجالت میکشیدم از رهگذرا (که البته همگی آشنا بودند تو اون محله قدیمی و اصیل)

 

اما امروز، نمیدونم چرا یه هویی یادِ اونا افتادم و دلم سخت، براشون تنگ شد.

آیا شما تا حالا تجربه مشابهی از این همه محبت و شادی که یه دسته بچه ی ساده و بی غل و غش، نثارتون کنند، داشتید؟

من که هر وقت یادم میوفته، گریه ام میگیره...

چی دادند بهمون که اینقدر هفت رنگ و سخت و سنگدل و غمگین شدیم؟

 

تِم این پست: یه نفر داره، جار میزنه جار ... آهای غمی که... مثل یه بختک... رو سینه من... شده ای آوار... از گلوی من دستاتو بردار

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۱۳
سیمرغ قاف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی