آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

کتابهایی که سال 1403 ذهن مرا خواندند!

شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۴، ۰۸:۰۷ ق.ظ

 

بضاعت خواندنی سال 1403 من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۰۷
سیمرغ قاف

کتابایی که سال 1402 خوندم

چهارشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۱۷ ب.ظ

قرار هفته‌ای یک کتاب، با دو هفته تخفیف، سالی پنجاه کتاب، امسال هم برقرار بود.

شکر خدا توفیق همنشینی و معاشرت با پنجاه و پنج کتاب رو در سال هزار و چهارصد و دو داشتم.

و چه عدد قشنگیه این دو تا پنج، مگه نه؟

بازم میگم: ترتیب کتابها در هر دسته‌، ترتیبِ زمانیِ خوندنشون هست، نه درجه‌بندی خوب‌تر/بدتر بودنشون.

یا علی

فهرست تایپی کتابها در ادامه مطلب

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۱۷
سیمرغ قاف

داشتم فایل‌های کامپیوتر رو پاک می‌کردم که به یه فایلی رسیدم. اسم عجیبی داشت: سیب شش ما!

هیچ ایده‌ای از این که چی می‌تونه باشه، نداشتم.

بازش کردم.

پَس‌وُرد داشت!

انگشت‌ها ناخودآگاه روی کیبورد ضربِ تایپ گرفتند: مـــن وَ تــــو!

باز شد.

 

 

غرق شدم تو خوندن... تا که دید، تار شد...

پلک زدم... اشک ریخت...

سر برگردوندم، تقویم رو دیدم: شونزده اسفند!!!!!!!!!!!!!!!!!

یک روز مانده تا تولد تو!

می‌بینی جانم؟ کائنات هنوز کرمش رو می‌ریزه!

عجیب‌تر می‌دونی چیه؟ دیشبم معبد! بودم...........!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۰۸
سیمرغ قاف

همـه‌ی دختـران مـن

يكشنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۲، ۰۸:۰۷ ق.ظ

 

وقتی نسترن رفت، با خودم عهد کردم اسم دخترم رو به یادش بذارم نسترن.

 

اون موقعها اسم گل هنوزم برای دخترها مد بود اما اسم‌های دیگه‌ای هم بود. مثلاً هر زوجی بعدِ سالها چشم انتظاری بچه‌دار می‌شدند، اسم بچه رو آرزو... هدیه... یا امید می‌گذاشتند.

یه چندسالی گذشت تا که فهمیدم نسترن برای منم یه آرزوئه. یه هدیه‌ای که امید داشتم از طرف خدا به آغوشم برسه.

 

سالها همینطور می‌گذشتند، هدیه‌ای از بقچه‌ی لک‌لک‌ها نمی‌رسید، امیدها کمرنگ و آرزوها محالتر می‌شدند.

بعد اسم‌های دیگه‌ای پیدا شد!

دونه دونه گل‌هایی که می‌رفتند و از تو عهد می‌گرفتند که اسماشونو روی دخترات بذاری!

دخترایِ هیچوقت جز در خواب نداشته‌ات!!

_________________________

 

دارم فکر می‌کنم به این‌که اگه «آرزو» به خونه ما هم قدم می‌گذاشت، الان مادر چندتا دختر به اسم‌های «نسترن»، «نوشین» «بهشت» و «همیلا» بودم؟!

ولی می‌دونی، اسم «سعیده» رو هیچ‌وقت رو بچه‌ام نمی‌ذاشتم... نه فقط به خاطر این‌که میگن قاتل امام زمان، سعیده نامی هست،

نه فقط به خاطر بابِ روز نبودن اسمش،

نه به خاطر این‌که سعیده، در بین همه دوستای پرکشیده‌ام، با اون مرگ دلخراشش (خو..د.کش..ی) بیشتر از همه جگرمو سوزوند و فکر عاقبتِ شرش داغونم کرد،

که حتی به خاطر این‌که آخه سین و عید هم شد اسم؟

_____________

پ.ن: عزیزجان، قدم «مریم» تو مبارک باشد... چه‌ خوب که تا مردنم صبر نکردی و گلت رو به نام من، بوییدی.

 ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﻋﻠﻲ ﻛﻞ ﺣﺎﻝ

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۰۷
سیمرغ قاف

ای اهلِ دلم... مهرِ وفادار... کجایی؟

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۴۶ ق.ظ

 

نوحهی «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...» رو که می‌شنوم خودم رو وسط محرم‌های نوجَوونی می‌بینم.

نزدیکِ ظهر عاشورا، دسته محل راه می‌افتاد به سمت میدون کرج و امامزاده حسن، اما از شلوغی زیاد، مثل هر سال، از نیمه راه دور می‌زد و زیارت نکرده! برمی‌گشت، تا به موقع به ناهار و نماز مسجد برسه و تو راهِ برگشت، همیشه این نوحه رو دَم می‌گرفتند.

زن‌ها چه اون‌هایی که از اول هم با دسته اومده بودند، چه اون‌هایی که مثل ما از صبح زود خودشونو به میدون رسونده بودند، همه با دسته‌ی محل برمی‌گشتند و اینجوری دسته، چاق و چله می‌شد و زیادیِ زن‌هایِ یک دست سیاه پوش، شوق جوونها رو برای خودنمایی و عزاداریِ به چشم اومدنی‌، بیشتر می‌کرد. اصلاً پسرها کل سال رو منتظر این فرصت، برای دلبری بودند (که عاشورا همیشه مجالی‌ست برای دلبری!) تا به مدد یک سینه زدن مشتی یا زنجیرزنی سه ضربی، زوردارترها با اون کمربندهای چرمی عَلَم کشی که آپشنی بود فرارویایی و ژیگول‌ترها با یک من روغنی که به سر و مو می‌زدند، همه در تلاشی مسابقه‌وار برای اینکه بتونند دلِ یکی از ما دخترهای گنجشک‌دلِ اون روزگار رو که اگرچه سخت عاشق می‌شدیم، سخت هم می‌گسستیم، به دست بیارند.

دخترها، با صورتهای سفیدِ پودر و کِرِم ندیده، با ابروهای پُر و سیبیل‌های دست نخورده! در قابِ چادرهای مشکی کیفی (پارچه کیفی، نوع ارزونی از پارچه چادری دهه‌های شصت و هفتاد) که ولو شده سالی یک‌بار برای ایام محرم پوشیده می‌شد، یکپارچه نگاه می‌شدند برای پیدا کردن یک نفر... فقط یک نفر... همونی که تونسته بود تو اون قلب کوچیک، خودشو جا کنه...

تو اون شور و دَمِ ای اهلِ حرم، چشم مهناز می‌افتاد دنبالِ جعفر... فاطی، گردن می‌کشید برای دیدنِ اکبر... سلیمه زیر لب قربان صدقه حمید می‌رفت که قرار بود بعدِ دوماهِ عزا بیاید نامزدش کند و ندایِ سرگردونِ بی سروسامون، چشمانِ سگ دارش، در مسیری از این زنجیرزن به اون علم کش... از این سینه زن به اون کتل و پرچم به دست، سگ دو می‌زد.

این سعیده کوفتی هم که فقط پیِ آرش بود... ریقونه قدکوتاهِ آس و پاسی که هیچی نداشت جز هنرِ قر کمر! و عاقبت هم سعیده رو گرفت و عاقبت به شرش کرد.

و این وسط، اُسکارِ اسکولانه‌ترین نگاهِ نجیبانه می‌رسید به او که سالی یک‌بار در محل رویت می‌شد چرا که مادرش بعد از به بلوغ رسیدن، قدغن کرده بود در محل گشتن را برای او و می‌گفت باید درس بخواند و مهندس شود و یک دخترِ چادری برایش بگیریم (که آخر هم نه مهندس شد و نه زن چادری گرفت و مادرش هم با این محال مُرد!) که چشمها میون اون جمعیت، دنبال رفیق ریزنقش بچگیها بود که فقط می‌شد سرِ دسته روز عاشورا دیدش که جدا از همه جوون‌ها و اول دسته، کنار پیرمردها سینه می‌زد و تی‌شرت اصلِ مشکی با شلوار لی راسته و کتونی زبونه بلند سفیدش از همه‌ی آپشنها آپ‌شِن‌تر! بود،

و آه از افشونی موهای لخت قهوه‌ای که با هر ضربه دست به سینه، از پیشانی به آسمان می‌شد و آآه که چه نمی‌کرد با دل مجنون!

 

کجا رفت اون روزها؟

گیرم که روزها رفتند، مِهرها را هم با خود بردند؟

حال که روزها رفتند و مِهرها هم... خود کجایند آنهایی که در روزهایی مِهر ما بر دلشان و مهرشان بر دلمان بود؟

 

پ.ن: باشه باشه... استغفرالله از جاهلیِ خاطرات جوانی اما... ننویسی دق می‌کنی‌ها!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۴۶
سیمرغ قاف

... کتیر کَـ تــیـــــر

جمعه, ۹ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۸ ب.ظ

- کاش همه تقویم‌ها پانزده شهریور نداشتند!

-- گیرم که نداشت... نه فقط پانزده‌اش، که کل شه‌ری‌ور را... که مثلاً القاعده برج سپتامبر را از بیخ و بُن می‌ترکاند... یا کل سنبله را درو می‌کردند و یک آتش هم روش! که باز هم چی؟ در یک روز دیگر، متولد می‌شدی.

این روزهای بی‌گناه... آن گناهکارانِ پر تقصیر!

- هییییم، راست و حق...! پس کاش برای من، تولدی نبود.

-- خب... این شد یک چیزی... اما باز هم چه فایده؟

حالا که از گازِ شصتِ زهره رسایی! هستی. فقط می‌توانی به مردن بی‌اندیشی! به رفتن و چنان رفتنی که انگار هرگز نبودی! به آرامش پس از آن...

هرچند که گمان نکنم با این کوله و توشه به آرامش هم برسی!!

اصلاً میدانی چی الان می‌چسبد؟

یــک خواآآآآآآآآب از نوع عمیـــــــــــــق... که هم فراموشی است و هم، مرگی موقت...

- کاش می‌شد بخوابم و ...

-- بس کن... آن آرزوی مگویِ محال را تکرار نکن... نگفتم کفر است؟

فقط بخواب... بخواب... بخواب .!

 

لالا لالا گل مریم ... که زخمی کردنت هر دم...

ببند چشمای اشکیتو... فقط خوابه واست مرهم

 

پـ ن: تولد ما در !!

پــ ن: گیر داده‌ام به تقویمها !!!

پــ ن: نپرس!

پـــ ن: که این ... تیری... است در قلبم

پــــ ن: فالی زدم به دفتر استاد... این آمد

اعوذ بالله مِنَ التیرانِ الکثیر 😭

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۲ ، ۲۱:۴۸
سیمرغ قاف

کاش آن سال تقویم، هفتم تیر نداشت!

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۲، ۰۷:۱۱ ق.ظ

لعنت به آن هفتم تیری که در چهارراهِ منتهی به هفتم تیری، نگاه تو را به نگاه من رساند...!

قرار داشتم... تکیه به بی‌خیالی‌ها... عبور را نگاه می‌کردم، که تقدیر، از آستین تأخیر بیرون آمد.

گفتی فراغتی داشتی در کتابخانه‌ای، با اسکارلت! و راهت را کج کردی برای یک پیگیری نه چندان ضرور... اصلاً چرا در آن گرمایِ تیر ماه هوسِ پیاده‌روی داشتی را درک نمی‌کنم!؟

شاید اگر قرار من با تأخیر همراه نمی‌شد...

یا اگر راه تو کج به آن چهارراهِ حادثه...

شاید اگر روسری سفیدی بر سر نکرده بودی که در ترکیب با پوست برفی و چشمانِ سیاه و رژِ سرخابی، دلبرترت نمی‌کرد...

یا اگر من، با آن شلوار عاریتیِ طوسی و آن کوله مشکی، این قدر به چشمانت خواستنی نیامده بودم...

اگر سهیلا دیر نمی‌کرد... اگر رضا تو را سفت‌تر می‌چسبید... یا اگر تو اینقدر غرقِ در شک به دوست داشتنِ روزهای خوب نبودی...

اگر هفت، تیری نبود و تو را به چشمانم شلیک نمی‌کرد... اگر بعدِ زخمی شدن از نگاه، دلم را قلقلک نمی‌دادی... اگر مرا پَس می‌زدی... اگر همان وقت که فهمیدی دنبالت افتادم، دربستی می‌گرفتی و بیخیالِ پیاده‌روی، از تله سرنوشت می‌گریختی و دَر می‌رفتی... گیرم که گیر دادن آن گشت ارشادی‌ها هم نقطه‌ی نجاتی بود که هرگز نفهمیدم چرا اینقدر به راحتی رهایم کردند؟!

اگر سفر به همان قریب‌الوقوعی بود که برایت می‌گفتم تا با نیمچه سایه تهدیدی از جدایی، مشتاق‌ترت کنم...

اگر کمی عاقل بودی.. اگر کمتر فارغ بودم...

اگر آن هفتِ تیر... آن پیاده کتابخانه رفتنِ بی‌موقع... آن تصادفاً برخورد در چهارراهِ حادثه... و آن عشق مسخره‌ای که بین ما متولد شد نبود...

شاید حالا اینقدر بی کشش و آرزو همچون مردگانِ نفس‌کِش، به زندگی خیره نگاه نمی‌کردی... که همه چی برایت حسرت نبود...

که شاید دریایی برای در آغوش کشیدن و ساحلی برایِ نوازش گیسو بود...

که سالاری غرقِ بی‌آبی نمی‌مُرد...

که شاید غزلی در خانه‌تان به شادی عروس می‌شد...

که شاید روزهای خوب، زیر سنگ‌های سیاه به خاموشی نمی‌رفت...

که شاید سعیده.. حالا زنده بود!

آری.. یک هفتم تیری بود که نباید می‌بود اما «ساغول سَن» کی در برابر قَدَرِ تقدیر کاره‌ای هست؟

 

 

بعدتر نوشت: می‌بینی؟ حتی در شمارش سال‌ها هم اشتباه می‌کنم. پیر شدم آخر... با انگشت‌هایم که می‌شمُرم، پسرک بیست و چهار ساله است و من هنوز نمی‌فهمم چرا بیست و پنج سالی است که خاک‌هایش خفته؟

کدام سال را گم کرده ام که دنیا فقط برای خانواده غمگین ما جا نداشت!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۲ ، ۰۷:۱۱
سیمرغ قاف

کوچه‌های پُر از عطر و قرار

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۲۲ ق.ظ

قرارهای مخفیانه‌مون، عصرها بود. وقتی خورشید پیراهن نارنجی‌ می‌پوشید و می‌رفت تا پشت کوه‌ها قایم بشه، ما هم از تاریکی بعدش استفاده می‌کردیم و تویِ یکی از پاتوق‌های شهر، قایم می‌شدیم.

بیست سال پیش... دانهیل می‌زد.

وقتی میومد دنبالم، یک خیابون پایین‌تر از خیابون اصلی خونه‌مون پارک می‌کرد. بعد آروم آروم راه می‌اُفتاد سمت خونه. در فرهنگ و جوِ سنتی اون محل، این جور قرارها هنوز ممنوعه بود. تو کوچه پایین خونه‌مون، منتظرم می‌موند.

کوچه یه پیچ نود درجه داشت. همیشه داخل پیچ، می‌ایستاد طوری که از هیچ جای کوچه، تا اون پیچ رو رد نمی‌کردی، نمی‌تونستی ببینیش. اما از سر کوچه، ندیده، می‌دونستم که اومده. آخه بویِ عطرش (امان از بویِ عطرش!) که کل کوچه رو رقص کنان طی می‌کرد و زودتر از خودش، به من می‌رسید....!

 

 

پ.ن 1: ما هم می‌تونستیم عاشقانه‌هایی داشته باشیم. نداشتیم؟

پ.ن 2: تولدت مبارک، رفیقِ بیست ساله‌ی خوش عطرِ من. راستی امسالم برات هدیه، عطر گرفتم. عطری که میگن جدایی میاره اما پیغمبر دین و آیینِ من و تو گفته: بهترینِ هدیه‌ها عطره! می‌بینی جانم، عطرها بی‌تقصیرند. کین جُـ.دایـ.ی کار او نیست!

پ.ن 3: دانهیل، که الان یه عطر معمولیِ منسوخ شده است، اون وقتها خیلی رو بورس بود. حتی تو فیلم‌های آب‌دوغ‌خیاری‌مون هم ازش اسمی برده می‌شد. مثلاً این یه دیالوگ از صحنه‌ای در فیلم لج و لجبازیه:

- (سارا خوئینی‌ها): دانشکده که می‌رفتم، از بویِ اُدکُلُنش می‌فهمیدم از کجا رد شده رفته. این بویِ اُدکلن دانهیلِ فرهاد، همه بچه‌های دانشکده رو دیوونه کرده بود.

- (سحر ذکریا): نُچ نُچ نُچ... پس همش زیر سرِ این دانهیله!

 

________________

یـآدش بخیـر... یاد همه فیلم‌های آب‌دوغ‌خیاری که با پایانِ خوششون شرافت داشتند به فیلم‌های هرز و بی تَهِ این دوره... یادِ قرارهایِ مخفیانه... کوچه‌های تنگ و پرپیچ... یادِ عطرهای تموم شده و هنوز از یاد نرفته!

و در آخر: سلام به آن روز که حسرت گذشته در آن نیست!

 

  تمِ پست: تولدت مبارک مخلوط با عطر تنت پیچیده...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۲۲
سیمرغ قاف

 

مامانش بهش گفته که قراره براش خواستگار بیاد. اینه که این خانوم کوچولو، خجالت کشیده و لُپاش سرخ شده.

آخه می‌دونی آلبالوها هم هنوز مثل دخترای دهه‌های سی، چهل، پنجاه، شصت، نجیب و شَرمو و صد البته لُپ گلی هستند.

به هرحال، آغاز روزهایی که گیلاس‌ها و آلبالوها می‌رسند تا با عشق‌بازی‌شون چشمایِ ما آلبالو گیلاس بچینه! مــُبــارک.

 

پ.ن: آلبالوهای اداره‌مون... جاتون خالی، دیروز یه لیوان چای آلبالو ازشون زدیم بر بدن. گرچه هنوز کالند و طعم چایی‌شون گَس بود، اما شـــُکر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۵۴
سیمرغ قاف

نور بالا

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۲۰ ق.ظ

خدابیامرز دایی مادرم، مردِ دریادل و سفره داری بود. اهل و عائله‌اش هم زیاد بودند و فامیل‌های سببی و نسبی‌اش هم گسترده. خدا هم به مالش برکت زیادی داده بود. همه اینها باعث می‌شد خونه‌اش همیشه شلوغ و پر مهمون باشه.

 

دایی سید جمال، مردِ مردِ روزگار، روحش شاد

 

یادمه خیلی کوچیک بودم، شاید حدوداً چهار یا پنج ساله، که یک شب برای شب‌نشینی رفته بودیم خونه دایی مادرم. مثل همیشه، چندتایی مهمونِ دیگه هم خونه‌شون بودند. خیلی از بچه‌های فامیلِ زن‌دایی رو می‌شناختم اما اون شب، یه پسری بینشون بود که به چشمم جدید و ناآشنا می‌یومد. یه پسر نوجوانِ حدود شونزده ساله، لاغراندام و بسیار نجیب و خجالتی که به شدت هم سفید و نورانی بود.

یعنی میگم نورانی، به این شدت که منِ بچه‌سال هم اینو متوجه شدم و به زبون آوردم. وقتی برگشتیم خونه، از مادرم پرسیدم: اونی که صورتش عین لامپ روشن بود کی بود؟

مادرم لبخندی زد و گفت: اون خواهرزاده زن دایی هست. تا حالا ندیدیش. می‌خواد بره جبهه. اومده بود تا از خاله‌اش خداحافظی کنه.

بابام از اون ور گفت: بچه راست می‌گه‌ها، خیلی نوربالا می‌زد.

خلاصه که این پسر فامیل ما، رفت جبهه و مدت کوتاهی نگذشت که خبر رسید شیمیایی شده. جمله‌ای که اون روزها زیاد به گوشم می‌خورد، «زیر گلوشو سوراخ کردند تا بتونه نفس بکشه» بود. در مخیله‌ی کوچک چهارسالگی‌هایم، مدام صورتی نورانی با یک گلویِ بریده جلوی چشمام میومد و به گریه‌ام می‌انداخت. اون پسر، چند روز بعد، به خیلِ شهدا پیوست.

شهید حسن (مصطفی) رضاقلی، فی‌الواقع تنها نوربالایی بود که تو زندگیم دیدم.

__________

پ.ن 1: پسردایی مادرم هم اسم شناسنامه‌ایش، حسن بود ولی تو خونه صداش می‌کردند مصطفی. اونم عین پسرخاله‌یِ هم اسمش، شهید شد. هم‌اسم‌هایِ هم‌مرامی که با هم، ‌عاقبت بخیر شدند. (روحشون شاد)

پ.ن 2: پسردایی شهیدِ مادرم که بهش می‌گفتیم دایی مصطفی، خاطرِ یکی از دخترهای فامیل رو می‌خواست. (البته من خیلی کوچیک بودم و این چیزا رو نه متوجه می‌شدم و نه یادم هست، همه رو برام تعریف کردند.) از اون طرف، یکی دیگه از پسرهای فامیل هم، خاطرخواهِ دختره بود و رقیب عشقی دایی مصطفی محسوب می‌شد. دایی که شهید شد، رقیب، میدون رو خالی دید و به دلبرِ فریبایِ خودش رسید.

یه خاطره دیگه که یادم میاد اینه که عروسیشون، منو نبردند. یعنی گولم زدند و منو خوابوندند و یواشکی جیم شدند! بعد هم بهم وعده دادند که عروسی اون یکی پسردایی، یعنی دایی محمد، با فاطمه جون، می‌بریمت. نشون به اون نشون که سی سال بیشتر گذشته و هنوزم منو به این عروسی نبردند! آخه وصلتشون سر نگرفت. خ خ خ

پ.ن 3: رقیب عشقی کامروایِ دایی مصطفی، حدود یک ماه پیش به رحمت خدا رفت. میخوام بگم، چه بمیری چه شهید بشی، خواهی رفت! پس چه بهتر که شهید بشی. اونم هرچه زودتر بهتر.

 

دسته گلی از صلوات هدیه به روح پاکشون

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۲۰
سیمرغ قاف