آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

داستان سه عروس و یک داماد --- قسمت دوم

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ق.ظ

اوهو اوهو....

گلو صاف می کنیم...

چون به قول نگین جان، عین گوینده قصه های ظهر جمعه رادیو، دارم براتون قصه میخونم

 

یکی یه بالش بردارید و بفرمایید ادامه مطلب...

تیتراژو می ریم:        قصــ ـه ی ظـــ هــر دو شــ نــبــه

 


القصه، پسرتاجر با سه تا دختر پیشنهادی که یکیشون مصری، یکیشون عربستانی و یکیشون ایرانی بودند، ازدواج کرد و زندگیشون آغاز شد. (توجه کنید که مصریها ذاتاً و نژادی، عرب نیستند، بلکه آفریقایی محسوب میشوند و فقط عرب زبانند. )

روز اول، تازه داماد، ساکن منزل عروس مصری شد. یعنی فردای عروسی، به همسر مصری خودش خبر داد که امروز به خونه شما خواهم اومد. (احتمالاً عروس مصریه بزرگتر بوده و به ترتیب سن جلو میرفته )

زن مصری، بلند شد و طبق عادت خیلی از زنها، بعد از صرف صبحانه، به منزل همسایه ها رفت و تا ظهر، نشستند دور هم و گل گفتند و گل شنفتند. سر ظهر بود که تازه یادش افتاد ای داد و بیداد، ناهار درست نکرده، لذا هول هولکی یکیو به بازار فرستاد و مقداری باقالی پخته خرید. (کسانی که با اخلاق مصریها آشنایی دارند می دونند که باقالی یکی از محبوبترین خوراکیهای اونهاست و خودشون یه مثلی دارند که میگن: صبح هر مصری با باجلا "همون باقالی" و صدای ام کلثوم "خواننده معروف و فقیدشون که یه چیزی شبیه هایده ماست" شروع میشه و لاغیر)

ظهر، مرد (همون پسر تاجره دیگه ) به خونه اومد و دید خانم غذایی نپخته و باید با یک ظرف باقالی رستورانی! بسازه. خلاصه، بعد صرف ناهار، مرد استراحتی کرد و دوباره به سرکار برگشت. زن هم فرصت رو غنیمت شمرد و با دوستان و همسایه ها به گردش رفت!

شب که تاجرزاده، دوباره به خونه همسر مصری برگشت، چراغ خونه رو خاموش دید و اندکی بعد، زن، خسته و پرچونه از تعریف گشت و گذارش به خونه برگشت، در حالیکه خیس عرق! بود و جز باقالی مونده از ظهر، چیز دیگه ای برای خوردن نداشتند.

مرد حرفی نزد و اون شب به پایان رسید.

دم دمای صبح بود که زن، شوهرش رو بیدار کرد و گفت که صبح شده. مرد از او پرسید: چطور می فهمی که صبح شده؟ زن گفت: در انتهای شب، همیشه عادت دارم (ببخشید، گلاب به روتون) دستشویی برم و وقتی دستشویی بر من غالب میشه، می فهمم که صبح شده!  

 

عروس مصری! اینجا رو هم یه نگاهی بندازید

 

مرد بلند شد و به سر کار خود رفت. اندکی بعد، غلام مرد به در خونه زن عربستانی رفت و به او پیغام داد که امروز شوهر، ساکن خانه او خواهد بود...

 

بقیه داستان، به زودی انشاءالله....



از جمله پستهای بازیافته شده ی بلاگفام



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۱۱
سیمرغ قاف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی