آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

داستان سه عروس و یک داماد --- قسمت اول

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۵ ق.ظ

خدا بیامرزه همه رفتگان و از جمله پدر بزرگ عزیز منو (پدر مادرم)، اون وقتها که بچه بودم، بارها این داستان رو از زبونش می شنیدم که بیشتر برای جوونهای تازه داماد شده فامیل تعریف می کرد.

شاید داستان به طور دقیق و کامل و با جزئیات یادم نباشه اما از شِمای کلیش، یه چیزهایی به ذهن دارم که در ادامه مطلب، براتون تعریف می کنم...

 

پدربزرگ قصه گوی من.... لطفاً برای شادی روح بزرگش، فاتحه یا صلواتی قرائت کنید. ممنونم.

 

بفرمایید ادامه لطفاً..


داستان از اینجا شروع میشه که روزی روزگاری در شام (همین سوریه فعلی) تاجری تصمیم میگیره که برای پسر جوانش آستین بالا بزنه و دامادش کنه. به همین خاطر، از زنان فامیل مثل همسر و مادر و خواهر و دخترها و ... درخواست میکنه، دختری شایسته برای پسرش انتخاب کنند.

بعد از بسیج شدن زنها برای این امر مهم و از اونجایی که احتمالاً به دلیل تفاوت سلیقه ها و حتی تداخل منافع! این لشکر جستجوگر به دسته های چندتایی تقسیم و هرکدوم در جبهه خود دنبال یارگزینی بودند، (مثلاً یه جبهه مادر پسره و دخترهاش، یه جبهه مادربزرگ و عمه ها، جبهه دیگه زن بابای پسره و فک و فامیلاش...) نتیجه این شد که سه گزینه برای ازدواج شازده تاجر پیشنهاد گردید.

تاجرزداده وقتی برای انتخاب در مقابل گزینه هاش قرار گرفت، مردد شد و نتونست تصمیم بگیره که کدوم رو انتخاب کنه. بنابراین به پدر گفت: تنها از روی ظاهر نمیتونم تصمیم بگیرم که چه زنی، همسر و یاور و دلبر زندگی من باشه، من بایستی رفتارهای اونها رو هم ببینم و بعد قضاوت کنم کدوم یک بهترینند.

پدر که حق رو به پسر می داد و از طرفی بدون ازدواج و زیر یک سقف رفتن، امکان ارزیابی دخترهای پیشنهادی وجود نداشت، راه حلی خلاقانه! جلوی پسر گذاشت که:

پسر جان، شما با هر سه تای این لعبتان پیشنهادی ازدواج کن و بعد از اونکه مدتی از ازدواجتون گذشت و رفتار و سکنات اونها رو دیدی، دلبر حقیقی زندگیتو انتخاب کن و دل و روحتو بهش ببخش.

پسر که احتمال میدم جزء نسل منقرض شده مردان وفادار و طرفدار تک همسری! بود، با یک شرط قبول کرد که هرسه دختر رو به عقد خود در بیاره که بعد از مدتی که به نتیجه رسید کدوم بهترند، اجازه داشته باشه دلبر خود رو نگه داره و از دوتای بقیه جدا بشه.

پدر شرط رو قبول کرد و بساط عروسی شاهانه سه عروس و یک داماد! برگزار شد....

 

اینم داماد سه عروسه مدرن دنیای خودمون که تازه عروسهاش با هم خواهر و دخترخاله هم هستند! منبع عکس و خبر: اینجا

 

بقیه داستان، به زودی ان شاءالله...



از جمله پستهای بازیافته شده ی بلاگفام


 
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۱۲
سیمرغ قاف

نظرات  (۱)

خدا رحمت کنه پدر بزرگتون رو ، روح و روانش شاد و در آمرزش و آسایش ابدی در جوار رحمت الهی متنعم باشن انشاالله .

برم برا بقیه ی قصه ! ما که از این شانس ها نداشتیم لااقل قصه شو بخونیم ...:(

پاسخ:
مرسی عمو بهمن

شانس چی؟؟؟ تعجبمنتظر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی