آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیمرغ» ثبت شده است

همـه‌ی دختـران مـن

يكشنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۲، ۰۸:۰۷ ق.ظ

 

وقتی نسترن رفت، با خودم عهد کردم اسم دخترم رو به یادش بذارم نسترن.

 

اون موقعها اسم گل هنوزم برای دخترها مد بود اما اسم‌های دیگه‌ای هم بود. مثلاً هر زوجی بعدِ سالها چشم انتظاری بچه‌دار می‌شدند، اسم بچه رو آرزو... هدیه... یا امید می‌گذاشتند.

یه چندسالی گذشت تا که فهمیدم نسترن برای منم یه آرزوئه. یه هدیه‌ای که امید داشتم از طرف خدا به آغوشم برسه.

 

سالها همینطور می‌گذشتند، هدیه‌ای از بقچه‌ی لک‌لک‌ها نمی‌رسید، امیدها کمرنگ و آرزوها محالتر می‌شدند.

بعد اسم‌های دیگه‌ای پیدا شد!

دونه دونه گل‌هایی که می‌رفتند و از تو عهد می‌گرفتند که اسماشونو روی دخترات بذاری!

دخترایِ هیچوقت جز در خواب نداشته‌ات!!

_________________________

 

دارم فکر می‌کنم به این‌که اگه «آرزو» به خونه ما هم قدم می‌گذاشت، الان مادر چندتا دختر به اسم‌های «نسترن»، «نوشین» «بهشت» و «همیلا» بودم؟!

ولی می‌دونی، اسم «سعیده» رو هیچ‌وقت رو بچه‌ام نمی‌ذاشتم... نه فقط به خاطر این‌که میگن قاتل امام زمان، سعیده نامی هست،

نه فقط به خاطر بابِ روز نبودن اسمش،

نه به خاطر این‌که سعیده، در بین همه دوستای پرکشیده‌ام، با اون مرگ دلخراشش (خو..د.کش..ی) بیشتر از همه جگرمو سوزوند و فکر عاقبتِ شرش داغونم کرد،

که حتی به خاطر این‌که آخه سین و عید هم شد اسم؟

_____________

پ.ن: عزیزجان، قدم «مریم» تو مبارک باشد... چه‌ خوب که تا مردنم صبر نکردی و گلت رو به نام من، بوییدی.

 ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﻋﻠﻲ ﻛﻞ ﺣﺎﻝ

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۰۷
سیمرغ قاف

... کتیر کَـ تــیـــــر

جمعه, ۹ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۸ ب.ظ

- کاش همه تقویم‌ها پانزده شهریور نداشتند!

-- گیرم که نداشت... نه فقط پانزده‌اش، که کل شه‌ری‌ور را... که مثلاً القاعده برج سپتامبر را از بیخ و بُن می‌ترکاند... یا کل سنبله را درو می‌کردند و یک آتش هم روش! که باز هم چی؟ در یک روز دیگر، متولد می‌شدی.

این روزهای بی‌گناه... آن گناهکارانِ پر تقصیر!

- هییییم، راست و حق...! پس کاش برای من، تولدی نبود.

-- خب... این شد یک چیزی... اما باز هم چه فایده؟

حالا که از گازِ شصتِ زهره رسایی! هستی. فقط می‌توانی به مردن بی‌اندیشی! به رفتن و چنان رفتنی که انگار هرگز نبودی! به آرامش پس از آن...

هرچند که گمان نکنم با این کوله و توشه به آرامش هم برسی!!

اصلاً میدانی چی الان می‌چسبد؟

یــک خواآآآآآآآآب از نوع عمیـــــــــــــق... که هم فراموشی است و هم، مرگی موقت...

- کاش می‌شد بخوابم و ...

-- بس کن... آن آرزوی مگویِ محال را تکرار نکن... نگفتم کفر است؟

فقط بخواب... بخواب... بخواب .!

 

لالا لالا گل مریم ... که زخمی کردنت هر دم...

ببند چشمای اشکیتو... فقط خوابه واست مرهم

 

پـ ن: تولد ما در !!

پــ ن: گیر داده‌ام به تقویمها !!!

پــ ن: نپرس!

پـــ ن: که این ... تیری... است در قلبم

پــــ ن: فالی زدم به دفتر استاد... این آمد

اعوذ بالله مِنَ التیرانِ الکثیر 😭

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۲ ، ۲۱:۴۸
سیمرغ قاف

 

مامانش بهش گفته که قراره براش خواستگار بیاد. اینه که این خانوم کوچولو، خجالت کشیده و لُپاش سرخ شده.

آخه می‌دونی آلبالوها هم هنوز مثل دخترای دهه‌های سی، چهل، پنجاه، شصت، نجیب و شَرمو و صد البته لُپ گلی هستند.

به هرحال، آغاز روزهایی که گیلاس‌ها و آلبالوها می‌رسند تا با عشق‌بازی‌شون چشمایِ ما آلبالو گیلاس بچینه! مــُبــارک.

 

پ.ن: آلبالوهای اداره‌مون... جاتون خالی، دیروز یه لیوان چای آلبالو ازشون زدیم بر بدن. گرچه هنوز کالند و طعم چایی‌شون گَس بود، اما شـــُکر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۵۴
سیمرغ قاف

سکانس اول

روز اول دبیرستان بود، یه مدرسه دَرَندَشت که صدی به نود و نُه، بچه‌های کلاس اولش، با هم غریبه بودند.

کلاسبندی که شدیم و اسمها رو خوندند، یه دونه یه دونه، بچه‌ها رفتند سمت کلاس. من نفر آخری بودم که توی اون کلاس افتادم. واسه همین وقتی رفتم تو کلاس، بقیه نشسته بودند سرجاشون. بلند گفتم: ســـلام!

همه سرها به طرفم برگشت، و این آغاز دوستی‌ها بود. دوستی‌هایی که حتی یه دونه‌شم تا الان باقی نمونده!

سکانس دوم

نگار، رویِ یک نیمکتی تو ردیفهای اول تنها نشسته بود. (من همیشه به واسطه اعتماد به سقفِ زیادیم و البته قدّم، تو ردیفهای جلویی کلاس می‌نشستم.) رفتم کنارش و پرسیدم: اینجا بشینم؟

خندید و گفت: آره.. بشین، خالیه.

و این آغاز یک دوستیِ پررنگ و صمیمی بود که فقط یک سال، طول کشید.

بعد از عید بود که یه روز، نگار دعوتم کرد به خونه‌شون. دهقان ویلا می‌نشستند، مادرم با بدبختی اجازه داد برم. براش یه دسته گل بزرگ از گلهای ژربرا و عروس صورتی خریدم. بعداً برام تعریف کرد که خواهر کوچیکش، اونقدر از دسته گل خوشش اومده و ذوق زده شده بود که هر وقت اسم من تو خونه‌شون برده می‌شده می‌گفته: همونی که واسمون گلِ خوشگل اُوُرد؟!

آخر سالِ تحصیلی، نگار و خونواده‌اش رفتند تهران و شاید فکر کنید که این آخرین دیدار من و نگار بود؟ یا شایدم آخر دوستی‌مون؟

ولی نه.. دست سرنوشت، یه چهار پنج سال بعد، ما رو سر راهِ هم قرار داد. تازه تهران استخدام شده بودم و اداره‌ام نزدیک سینما آفریقا بود. یک روز که داشتم از جلویِ سینما رد می‌شدم، نگار رو دیدم. با یه پسر جَوون که «پسرخاله‌ام» معرفی شد، ولی کی می‌دونه واقعنی چه نسبتی با هم داشتند؟!

من که هنوز شور و هیجان بچگی رو داشتم، از دیدنش خیلی خوشحال شدم ولی راستش، نگار، خانم‌تر شده بود و خیلی تحویلم نگرفت. شاید هم به خاطر وجود همون پسر! بود. به هرحال ما دهه شصتی‌ها تو اون اوایل دهه هشتاد، هنوز اونقدری حُجب و حیا داشتیم که از اینکه با یه پسر تو خیابون دیده بشیم، معذب بشیم و خوشمون نیاد. جالبه، یک بار دیگه هم باز نگار رو همونجا جلوی سینما دیدم و باز هم با اون پسر و باز هم حال و احوالی نه چندان گرم و صمیمی. و درست اینجا بود که آخر اون دوستی رقم خورد.

دوستی‌یی که هر وقت بهش فکر می‌کنم، خاطراتش همچنان گرمم می‌کنه و اون همه مهربونی نگار... چیزی نیست که از یادم بره و دلم براش تنگ میشه.

سکانس سوم

با مامان و بابا و داداشم رفته بودیم جاده چالوس. اون وقتها جاده رفتن خیلی مُد نبود. مُد که چه عرض کنم، بهتره بگم امکان‌پذیر نبود. چون خانواده‌ها صدی به نود، ماشین نداشتند و اینقدر هم دَدَر دودوری نبودند. اما خانواده همیشه خاص ما! روزی نبود که اقلاً یه وعده غذایی‌شو جاده چالوس نخوره!

به برکت وجود پدر و مادری بسیاااااااااار دَدَری که جفتشون در سن هنوز جوانی، بازنشسته و «الکِ کار کردن را آویخته» بودند و صد البته داشتن ماشین، اجباراً جاده چالوسِ خلوت و رویایی اون روزها، تبدیل شده بود به اتاق غذاخوری ما. دهه شصتو میگم... اون وقتایی که من هنوز مدرسه هم نمی‌رفتم و پایه ثابت این جاده رفتن‌ها بودم.

می‌گفتم... جاده رفته بودیم واسه ناهار. گمونم اوایل بهار بود چون حجم گلهای روغنی کنار جویِ آب و آسمان آبی با ابرهای سفید و خورشید روشنی که گرمای خوشایندی داشت رو هنوز با تک تک سلولهای خاکستری مغزم به یاد میارم.

مادرم در حال تدارک غذا بود... شاید تعجب کنید ولی داشت روی اجاقِ هیزمی برامون سیب زمینی سرخ می کرد که قبل از اینکه بریزه رویِ خورشت قیمه‌اش، ما مشت مشت می‌خوردیم و مامان هم حریف ما نمی‌شد.

یادمه یه سیب زمینی تازه سرخ شده رو برداشتم بخورم که دستم سوخت! برای اینکه خیط نشم و هم لذت خوردنش رو از دست ندم، سیب زمینی رو فرو کردم تو آبِ چشمه و تا سرمو بالا آوردم تا از این ابتکار خودم خوش خوشانم بشه، با چهره دلنشین و خندان یه دختر بچه سه چهار ساله، همسن خودم، روبرو شدم... خوشگل عین عروسک.

همون زمان که من چُنبک زده کنار چشمه، به چشمهای روشن عروسکِ اون ورِ چشمه خیره شده بودم، دخترک گفت: اسمت چیه؟

با صدایی به ماسیدگی سیب زمینی یخ شده تو آب! جوابشو دادم.

اون ولی با یه نوایِ کاملاً موزون شعر گونه گفت: اسم منم روشنکه، روشنک!

و دوستی ما، شامل دست همو گرفتن و روشنک از «قیمه» ما خوردن و من از «ساندویچ کالباس» اونا نخوردن و تا خودِ غروب، بی وقفه بازی کردن، ادامه داشت. غروب که اومد و روشنک اینا، سوارِ ماشینشون از اونجا رفتند، در همان دست تکان دادنهای آخری‌مون، دوستی ما هم برای همیشه تموم شد.

هرچند تا سالهای بعد، من و داداشم، معرفی شعرگونه روشنک رو با همون ریتم خودش می‌خوندیم و از شنیدن دوباره‌اش، سرخوش می‌شدیم.

روشنک جان.. الان کجایی؟ چه می‌کنی؟ هنوزم سرخوشی؟

سکانس چهارم

پای اجاقِ گاز بودم و همزمان دست به ساندویچ ساز، برای سفری لقمه صبحانه درست می‌کردم که یادم افتاد به رعنا... همکلاسی علامه جان، که چقدر لقمه‌ ساندویچی‌های نون و پنیر منو دوست داشت.. چقدر دلم پر کشید تا شوخی چشمهاش... چقدر دلم خواست تا بود و براش لقمه درست می‌کردم...

و بعد هرچی فکر کردم، یادم نیومد از کِی همو آنفالو کردیم و تو گروه‌های مجازی دانشگاه، پیام نگذاشتیم، و اون وقت بود که آتیش غم و ناامیدی به جونم افتاد!

بعد که بیشتر فکر کردم، تکه تکه‌های پراکنده از عمرم به یاد اومد و دیگِ ذهنم ملغمه‌ای شد از اسم‌ها... دوستی‌ها... صورت‌ها، از:

مُنا قرائی‌ها (همکلاسی اول ابتداییم که قبل از اینکه یاد بگیرم اسمش رو مُنا می‌نوشتند یا مونا، از مدرسه مون رفت);

الهام صفایی‌ها (یه همکلاسی دیگه دوران ابتدایی که اصلاً نفهمیدم کی کجا رفت و چی شد) ;

قمرِ حبیبی‌ها (دخترکی که کیفم رو تا دم خونه مون میاورد و اگه بهش نمی‌دادم که بیاره، ناراحت می‌شد و علیرغم وضع مالی خیلی ضعیفشون، هرچی می‌خرید دوتا بود، یکی برای من! و واقعاً چرا اینقدر دوستم داشت؟) ;

و خیلی از دوست‌هایی که یه زمانی با هم خیلی صمیمی بودیم اما مثل درخشش کوتاه یک ستاره، دوستی‌های گرم‌مون به سادگی افول کرد و تموم شد....

اسم‌هایی مثل فرحناز نصیری، پوپک جمشیدی، صدیقه بحری، تهمینه (مبصر کلاس اولمون که خودش کلاس پنجمی بود و علیرغم اینکه دوتا خواهرش در سالهای بعد همکلاسم بودند، فامیلیشون یادم رفته!)، مینایی که یک روز که مریض بودم، منو بُرد خونه‌شون و همه تمرینهای هندسه‌ رو برام نوشت، حتی طیبه نوشادی، دخترک روزهای لیسانسی دانشگاه، و ..... که تهِ ذهنم رسوب کردند و تا همیشه‌ای که آلزایمر بذاره! با من خواهند بود.

سکانس پنجم

به قول این متنی که یه زمانی تو فیس‌ و اینستا و تِلِگ، دست به دست می‌شد:

   شاید تا حالا بهش فکر نکردی ولی یه جایی تو بچگیامون، واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم، بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...!

آخرین بارِ دوستی‌مون کِی بود؟

_________

پ.ن یک: خودتعریفتگی!

چه دختر خوبی شدما، دیگه از مرگ و میر ننوشتم، چِش نخورم صلوات...!laugh

پ.ن دو: فَلسَفتگی!

با تعمق در این دوستی‌های برباد یا از یاد رفته، به این نتیجه رسیدم که شاید هر آدمِ چسبیده به هر تکه از عمر ما، فقط مناسب بودن در نقطه خالی مربوط به همون تکه باشه. لازم نیست همیشه همه چیز دائمی و بلندمدت با تو باشه، مهم اینه در وقت و جایِ درستش باهات باشه، ولو کوتاه و اندک.

پ.ن سه: مـودِگی:

امروز خیلی خسته‌ام، خسته جسم، خسته روح، خسته ذهن، خسته قلب، خسته دهن! خسته گوش! خسته حِس! خسته زنده‌مانی...

خلاصه که یه عباس موزونم نداریم که بگه: این زنده‌مانی رو هم از «زندگی پس از زندگی» یاد گرفتیا کلک! devil

 

سکانس آخر

بیخیال، عکس رو ببین!

 

 

ما بچه‌های کلاسِ یکِ هشتِ در آرزوی دیزینِ دبیرستان شرافت

قرار بود در تعطیلات بین دو ترم (بهمن)، ببرن ما رو دیزین، که وقتی دیدند چیتان پیتانِ اون زمان، اومدیم واسه رفتن، کنسلش کردند! (الان خدایی ما با یه روسری سر کردن شدیم چیتان پیتان؟!)

ما هم نشستیم ساندویچهامونو تو کلاس خوردیم و عکسهامونو پای تخته انداختیم، تا ثابت کنیم: هیچوقت نباید یه ایرانی رو تهدید کرد! مخصوصاً اگه یه دخترِ سیزده چارده ساله باشه. cheeky

الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم که خیلی خانوم بودیم که زودی برگشتیم خونه‌هامون، چون به راحتی می‌تونستیم بپیچونیم و بریم جاهایِ دیگه، خانواده ها هم تو این خیالِ خام که ما دیزین هستیم بمونند. ولی خب، کجا رو داشتیم که بریم؟ سرِ قرار با دوست‌پسرهای نداشته‌مون؟!!!

راستی اسم‌هامون رو تخته نوشته شده! اگه گفتید نگارِ مهربون من کدوم یکی‌مونه؟ wink

 

تم این پست: یاد بچگی‌مون، یاد سادگی‌مون، یاد زندگیامون بخیــــر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۲۶
سیمرغ قاف

یک عکسِ شصتکی!

چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۴۸ ق.ظ

ما دهه‌شصتی‌های طفلکی!

صدامون می‌کردند بیایید عکس بگیریم. بدوبدو می‌رفتیم لباس عوض می‌کردیم، مثلاً برای خودمون چیتان پیتان کرده، کت شلواری و کراواتی یا لباس توری بی‌آستینی می‌پوشیدیم، میومدیم تو قابِ دوربین. غافل از اینکه دمپایی‌های پلاستیکی پامونه و بعدها به عکسمون زار!   گَند!   و  یا نیشخند می‌زنه!

 

نکاتِ باریکتر زِ مویِ عکس:

اولاً که اون پشت سریه منم! که بر خلاف دو تا بچه جلویی، لباس چیتان پیتان ندارم ولی یه دمپایی معقول‌تری پامه! (تازه دامن شلواریم با نوار تزئین روی دمپاییم سِته! cheeky)

بچه‌ها، بچه‌های همسایه‌هامون هستند. (مستأجرهامون) هر دو دهه هفتادی و اینکه اولِ پست گفتم «ما دهه‌شصتی‌های طفلکی»، چاخانی بیش نیست! ولی به هرحال، مهم اینه که من دهه شصتیم!!

از سمت راستِ عکس که نگاه کنی، تو دستِ چپِ فهیمه، یه بادکنک سبز رنگ هست، که یادمه ترکیده بود. تو دست راستِ مشت کرده‌ی شاهین هم، یه چیزی قایمه که فکر کنم اونم بادکنک باشه، منتها یه دونه سالمش.

این دوتا با اینکه از من کوچیکتر بودند، ولی همبازی‌های خوبی برای هم بودیم. مخصوصاً شاهین، که کوهِ شیرینی و محبت بود. تو خاله بازی‌هامون، ما دو تا دختر رو مجبور می‌کرد که اون مامانمون باشه! laugh

گفتم خاله بازی، یادم اومد که همیشه از درختایِ تو حیاط‌مون، میوه می‌کندیم با یه خورده بیسکوئیت یا نون می‌خوردیم! فصلِ شاه‌توت که می‌شد، توتها رو لِه می‌کردم و بهش نمک می‌زدیم و اوووووف چه معجونی می‌شد.! گاهی وقتها هم زنیت من گل می‌کرد و دمپختک گوجه درست می‌کردم و اون روز دیگه، روز سلطنتی خاله بازی‌هامون بود.

از سرنوشت شاهین بی‌اطلاعم. فی الواقع، تو همین سن و سال بود که از خونمون رفتند و دیگه هیچوقت، نه خودشو دیدم و نه پدر مادرشو. اون اواخر اوضاع خانوادگیشون زیاد روبه راه نبود. پدر و مادرش به طلاق فکر می‌کردند! کاش هرجا هست حالش خوب و عاقبتش خیر باشه.

ولی فهیمه... دورادور خبراشو دارم. مادرم هر از گاهی به مادرش زنگ می‌زنه. عروس شده و انتظار روزهای بهتری برای زندگی رو می‌کشه. الهی اونم خوشبخت و عاقبت به خیر باشه.

برای اون نصفه نیمه پشت سری هم، شما دعای خیر بفرمایید تا عاقبت بخیر بشه.wink

الهی آمین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۴۸
سیمرغ قاف

دردی که از فراق بُــوَد، درد بی دواست

چهارشنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۲۱ ق.ظ

یه فیلسوف که خودم باشم! گفته: «زندگی به تلخی داروهایی است که می‌خوری»

آخه آرغیس هم شد اسم؟

اونم اسم دارو!

آدم یاد یزید و میمونش میوفته!

خداااااا   چقــــدر تــــلخــه!   

کاش بعدش، شیـــرینیِ شـــفــا باشه.

(ساکت نشین، بگو آمین)

 

آرغیس: اسم دارو

ابوقیس: اسم میمونِ یزیدِ ملعون

شعر عنوان از: عنصری

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۲۱
سیمرغ قاف

وکیل وصیِ پدر

يكشنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۱، ۱۱:۰۸ ق.ظ

گزارشگر میکروفون را جلوی دهانم می‌گیرد:

- راسته که خانم‌ها واسه روز مرد، فقط جوراب می‌گیرند؟!

-- نه والا... من یه پیرهن گرفتم واسه پدرم، یه پیرهن واسه همسرم، یه پیرهن واسه برادرم، یه تی‌شرتم واسه پسرم.

- پس جوراب چی؟

-- اونم گرفتم، منتها واسه مادرم!

 

 بعد لبخندی زدم چون که یادم اومد، چقدر خوبه که همه این‌ها رو دارم تا براشون کادویِ روزِ مرد بگیرم!

 ولی اینم یادم اومد که روزهای خوب، موندنی نیستند! فی‌الواقع روزهای خوب یا نیومدند یا خیلی وقته که گذشتند!!

 من هم پُزِ آرزوهایِ بعضاً محالم رو اینجا می‌دم!!!

 

 

 پ.ن: خوش به حال اونایی که زودتر می‌میرند. هم بار گناهشون سبکتره، هم بارِ کارهای دنیایی‌شون رو میندازن گردنِ بقیه. بَدا به حال وکیل وصی‌ها... بدتر به حال اونایی که وکیل وصی هم ندارند! ماهایی که وکیل وصیِ همه عزیزانمون شدیم و خودمون، کسی رو نداریم وکیل وصیِ‌مون بشه!

 هیـــع روزگــآرِ نامُراد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۰۸
سیمرغ قاف

مویِ کوتاه... غصه‌های بلند

سه شنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۱ ق.ظ

می‌گویند: زنها همه زورشان به موهایشان می‌رسد. اگر شاد باشند، آن را رها می‌کنند. اگر به دیدار عاشقی بروند، آن را می‌بافند. رویایی داشته باشند، چتری می‌زنند و اگر حوصله‌شان سر برود یا ناامید شوند، آن را کوتاهِ کوتاه می‌کنند.

اما دنیا از غصه‌های زنی که موهای خود را می‌تراشد، چه می‌داند؟

 

 

چندین سال پیش بود، در مریض خانه! بودم. اتاق، چند خانم مسن بیمار داشت. یکی ترک زبان بود و یک کلمه هم فارسی نمی‌دانست. زن برادرش که او هم زنی میانسال، لاغر و بسیار شاد و خوش مشرب بود، از او پرستاری می‌کرد و با لهجه شیرین آذری، حرف می‌زد، هم جای خودش هم جایِ خواهر شوهرش.

تخت بعدی، یک پیرزن لاغر و نحیفِ شمالی خوابیده بود. می‌گفتند پسرِ شوهرش، با چوب و چماق به سرش زده. گویا سر ارث و میراث دعوا داشتند. کاسه سر زن، پر شده بود از لخته‌های خون. اشک می‌ریخت و می‌گفت: براش زن پی‌یَر نبودم، براش مادری کردم!

عصر همان روز، ملاقات کننده‌ها که رفتند، پرستار آمد با یک موزِر در دست. تمامِ موهایِ پیرزن را تراشید. صبحِ فردا عمل داشت. می‌خواستند جمجمه را بشکافند و خون‌های لخته را خارج کنند.... این چیزی بود که پرستار، به زبانی که همه را حالی شود، می‌گفت.

همان موقع، که اشکهای پیرزنِ شمالی، دوباره باریدن گرفته بود، و مدام دست به سرِ بی‌مویِ خود می‌کشید و از کچلی، که در رسوم این مردمان، ننگی برای زنان است، شرمنده و با غمی حزین، بغض کرده بود، عروسِ میان‌سالِ آذری، یک بشقابِ پیش‌دستی دستش گرفت و با ضربِ آهنگی شروع به خواندن اشعاری کرد، تا بَلکَم این جمعِ غم زده را شاد کند.

شعرش این بود:

کچل کچل بامیا....               گِت دی مریض خانیا!

پرستارها و بیمارهای اتاقهای دیگر جمع شدند و به همراهی آواز و ضربِ بشقابِ زن، دست می‌زدند. حتی پیرزنِ شمالی هم خندید. آخرین خنده عمرش...

و بعد فردا صبح، زیر عملِ سرِ بی‌مویش، از ضربِ سنگین چماقِ پسر هوویش، مُرد.

 

 

پ.ن: دنیا از غصه‌های زنی که رَحِم خود را می‌تراشد، چه می‌داند!!!!!!!!!!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۰۱ ، ۱۰:۳۱
سیمرغ قاف

بی‌خودی‌هایِ ناخودی!

يكشنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۱۶ ب.ظ

کار واجبی پیش اومده..

کمک لازم دارم..

زنگ می‌زنم به یک دوست..

جواب نمی‌دهد..

پیام می‌گذارم..

زنگ نمی‌زند..!

می‌زنگم به خواهرم..

رد تماس می‌دهد..

دوباره می‌زنگم..

گوشی‌اش را خاموش کرده..!

شماره مردی را می‌گیرم که روزی عاشقم بود..

اشغال است..

پیام می‌گذارم..

دِلیور نمی‌شود..

دوباره می‌زنگم..

مکث و بوق اشغال..

با یک خط ناشناس می‌گیرم..

صدای بله‌اش که در گوشی می‌پیچد، قطع می‌کنم..

بلاک شده‌ام!


می‌بینی خدا،،،؟ وقتی‌یَم می‌گم یه مشت آدم بیخودی آفریدی، بهت برمی‌خوره!

حالا اگه بی‌محل یا بلاکمون نمی‌کنی، بگو شماره خودت چنده؟

 

در جهانی که در آن نیست کسی یار کسی

کاش یـارب که نیفتـد به کسی کار کسی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۱ ، ۱۳:۱۶
سیمرغ قاف

کباب خوش‌یُمن

شنبه, ۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۳۲ ق.ظ

ظهر که خونه رسیدم، مامان بساطِ کباب رو برپا کرده بود. تا لباس عوض کنم، سفره رو انداخته بودند. استثنائاً تو آشپزخونه نه، بلکه تو اتاق نشیمن و جلویِ تلویزیون، آخه بازی فوتبال بود.

من نه از کباب خوشم میومد نه از فوتبال. (الانم همینطورم)

همینجور که کنار سفره، لِک و لوک می‌کردم، گوشمم نصفه نیمه به گزارش فوتبال بود. گل اول و دوم رو که خوردیم، دیگه طاقت نیاوردم و با تشکر از مامان، رفتم تو اتاق خودم. بابا غُر می‌زد: «زن... این روزایی که فوتبال هست، کباب نذار. آخه آدم نمی‌فهمه چی می‌خوره، آخرشم از این همه حرص و جوش، کوفتِ جونمون میشه این نازنین کُباب!» (کباب به لهجه طالقانی میشه کُباب)

تو اتاقم که رفتم، اول نمازمو خوندم و با ناامیدی تمام، برای تیم ملی دعا کردم. بعدم وسایلمو حاضر کردم و لباس پوشیدم که برم کلاس. بعدازظهر تا غروب کلاسِ فوق العاده داشتم، آموزشگاه رحمانی، سر میدون شهدایِ کرج.

چادرمو که پوشیدم و رفتم تا از مامان بابا خداحافظی کنم، به محضِ ورودم، گل اول رو زدیم. ناباورانه زُل زدم به صفحه‌ی تلویزیون و همینجور ایستاده، بازی رو دنبال کردم. دقایقی بعد،،،، گـــــل دومِ خداداد،،،، دیگه قدرت هر حرکتی رو از من گرفت.

یک صدا با هم فقط دعا میخوندیم و صلوات می‌فرستادیم. تا بالاخره سوتِ آخر بازی زده شد و دیگه درنگ جایز نبود. وقتِ کلاسم داشت دیر می‌شد. پریدم بیرون. صدای بوقِ ماشینهایِ سنگین میومد.

سوار اتوبوس شدم ولی فقط تا یه ایستگاه پیش رفتیم. نزدیک پاساژ آزادی بودیم که خیابون، کلاً به تسخیر مردم درومد و دیگه اتوبوس نتونست یه قدم هم جلوتر بره. پیاده شدیم و زدیم به دلِ دریایِ جمعیت.

بالاخره رسیدم آموزشگاه. یه معلمی داشتیم به اسم آقای شاهوردی. یه کُرد بامزه و دوست داشتنی. سر کلاس بهمون گفت: در عمرم فقط دو روز، شبیه امروز دیدم. یکی روزِ پیروزی انقلاب و یکی آزادسازی خرمشهر.

بعد هم فقط یک ربع درس داد و گفت: می دونم دل همه تون الان تویِ خیابونه! پاشید برید و از این شادیِ بزرگِ ملی، نهایت لذت رو ببرید که دیگه این روزها تکرار نشدنی‌یَن.

وقتی از در آموزشگاه بیرون اومدیم، شکلات بارون شدیم.... آخ خدا،،، عجب روزی بود.

 

دیروز هم ما جاتون خالی، کباب داشتیم. زیرانداز و سفره رو آوردیم جلو تلویزیون. و درست مثل 23 سال پیش، کبابِ خوش یُمنی با دو گلِ بی نظیر زدیم بر بدن.

خدا رو بی شمارها بار شُکر

و شادی حقیقی، تقدیم بر دلِ امامِ جانمان حضرت صاحب

و روحِ شهدایِ همیشه‌ی زنده‌مون

 

پ.ن: خدایا یه هشتم آذر حماسی دیگه روزیمون کن. به حق حقانیتهایی که این روزها لگدمال لشکر شیطانه. الهی آمین یا معین المومنین.

عکس: شهید آرمان... هزار سلام و صلوات نثارش

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۱ ، ۰۹:۳۲
سیمرغ قاف