آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

آشیونه سیمرغ (خاطرات یک مستخدم)

من میخوام سیمرغ باشم... قاف منو تو می کَنی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله و آمنت بالله و توکلت علی الله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

توضیحات:
* اون عکس بالا خودمم، سیمرغ پر بسته ی بال شکسته، روی بال طیاره!
*** کپی کننده مطالب و عکسها، در دنیا و آخرت مدیونمه.
* اگه مطلب یا شعری از خودم نبود، میگم.
*** نظردونی بازه، بدون تایید نظراتتون درج میشه، مواظب باشید.
* همه نوشته هام لزوما حس و حال و تجربیات و واقعیات زندگی خودم نیست، پس منو با حرفام بشناسید ولی قضاوت نکنید.
*** ممنون از همه تون.

اللهم عجل لولیک الفرج

بایگانی

سال‌ها بود منو به یک مهمونی خانوادگی دعوت نمی‌کردند. به جرم اینکه به پسر کوچیک خانواده، که از بچگی عاشقم بود و خواستگار سمج دوران نوجوانیم، نه گفته بودم. بماند که ازم ناامید شد و زن گرفت، اما بعدِ ازدواج هم، باز چشم طعمی داشت که خانواده‌اش اینو خوب می‌فهمیدند. لذا بایکوتم کردند تا کمتر جلو چشمش باشم: تدبیر از دل برود هر آنکه از دیده برفت.

عروس، یکبار با زنی از محله‌ که از قضا دوست صمیمی مادرم بود و همه چی رو میذاشت کف دستِ اون، درد و دل کرده و گفته بود: تنها کابوس زندگیم سیمرغه، اون اگه نباشه، من خوشبخت عالمم، اما تا وقتی چشماش بازه، چشمای منم با نگرانی بازه!

فکر کنم واسه مردنم، خیلی دعا می‌کرد.... دعایی بی‌تأثیر!

کرونا که اومد، خیلی چیزها تعطیل شد. مثلاً همین مهمونی‌هایی که خدا می‌دونه چند نفر به واسطه اون، دل‌هاشون می‌شکنه، دورهمی کذاییِ خاندان مادری هم همینطور. اما حالا دوباره اون مهمونی برپا شده و همه بهش دعوت شدند. از کوچیک تا بزرگ،، از نزدیک تا دور،، از خودی‌ها تا غریبه‌ترها،، خاندان گسترده،، فامیل‌های جدید،، فامیل‌های قدیم....   بازم من، نه!

زیبا نیست؟ به بهانه‌ی میلادِ امامی که جدّ سادات خاندان هست، مهمونی گرفتن و دلِ دخترش رو شکوندن؟!

بی‌خیال$

برای مامان، اسنپ گرفتم که بره. بعد بهش زنگ زدم تا مطمئن بشم که سالم رسیده. با خوش‌حــــآلی‌یی که همیشه در جمعِ فامیلهاش داره جواب میده و میگه: میم جون (صاحبخونه) سلام می‌رسونه و میگه چرا سیمرغ جونو نیاوردی؟!

گوشی موبایل مامان، ولومِ صداش حداکثریه و مطمئنم که صدامو اطرافیانش خواهند شنید. میگم: نه که سیمرغ یه بچه چهار ساله است که بگیریش زیر چادرت و بی دعوت! هر جا رفتی ببریش!!

مامان، درجا طعنِ تلخِ کلامم رو می‌گیره و مثل همیشه، سعی میکنه اعمالِ فامیل‌هایِ موصوفِ به مومن بودنش رو ماست مالی کنه:
- چیزه... نه... میم جون می‌گه مگه چیزه... خوب بود میاوردیش... دعوت لازم نیست که!!!

از اون ور صدای میم جون میاد: اصلاً سیمرغ جون، از الان برای همه‌ی مهمونی‌ها دعوتی عزیزم!

تو دلم می‌گم: آره دیگه... سیمرغ پیر شد... فرسوده شد... افسرده شد و پژمرد.... حالا دیگه خطری براتون نداره!

پوزخند می‌زنم و یادم به خوابی میوفته که چند وقت پیش‌ها دیدم. تو خوابم، پسر کوچیکه که حالا کامله مردیه واسه خودش، زن دوم گرفته بود و کل فامیل افتاده بودند به هول و ولا....

پوزخند بعدی رو محکمتر می‌زنم. بالاخره اینم از ما کشید بیرون!

_________________________

پ.ن: خواب تو رو زیاد می‌بینم عزیزم... هنوز مثل اون وقتا با محبت و عاشق. نه... بهتره بگم: هر روز عاشق‌تر از دیروز.

ربط شود به پ.ن بالا: روح سعیده شاد.

پ.ن 2: اگه تو دل شکسته می‌خوایی، به این حال و روزم هزار بار شُکر... فقط بگو که تو می‌خوای...

پ.ن 3: دو ماه دیگه مهمونی توئه... تو رو خدا تو دیگه دعوتم کن... سه سال تبعید و سرگردانی تو این وادی بسمه عزیزِ جان.

پ.ن 4: خیلی سخته با گریه بگی خدایا شُکر.

پ.ن 5: تلویزیون می‌خونه: از مادر مجتبائیه،  از بابا کربلائیه، رو دستِ زین العابدین، سیدِ طباطبائیه
تولدت مبارک باباجانِ عزیزم.

آخرین پ.ن (به جون خودم): یه فامیلی داشتیم، یه فامیلِ دیگه رو که خیلی دور بود، همیشه تو مهمونیاش دعوت می‌کرد. اعتراضم می‌کردند که چرا اینو دعوت می‌کنی ولی مثلاً فلانی رو که نزدیک‌تره نگفتی، می‌گفت: آخه این زن، دل شکسته است (بچه نداره).
خواستم بگم اگرچه چنان فامیلایی داریم ما، ولی چنین فامیلانی نیز داشتیم ما.
خلاصه که حواسمون به همدیگه و علی الخصوص دل شکسته‌ها بیشتر باشه.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۱۵
سیمرغ قاف

ندارم هیچ امیدی... به این دنیای تبعیدی...

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۲:۵۳ ب.ظ

 

وقتی به عقب نگاه می‌کنم، می‌بینم که چقدر روزهای کودکی و جوانی رو با سرعتِ زیاد و بدو بدو کردن‌ گذروندم.

و چقدر سرخوش بودم از زود رسیدن...

دیپلم و دانشگاه و استخدام تو هیفده سالگی!

غافل از اینکه اون چه از توان و نیرو در من بود، توشه‌ی یک عمر راه رفتن بود.... نه سوخت چند سالی تُند دویدن! و همه رو تو بهارِ عمر سوزوندن.

اینه که در میانه عمر، نه پایی مونده، نه توانی، و نه تنی که به مقصدی رسیده!

خدایی تُند تُند دُوییدم تا کجایِ دنیا رو بگیرم!؟

و حالا کُجام؟

وسطِ یک بیابون حیرانی!

تو جاده‌ای که شن با خودش بُرده..

و سوسویِ خونه‌های یک دهکده از دور به دید می‌رسه!

که مأمن همه آشناهایی‌ست که فراموشم کردند.

همون‌لاک‌پشت‌های عقب افتاده‌ی دیروز!....

آش

همون‌هایی که رفتند و به مقصد رسیدند!

تنها من موندم... و... من موندم... و... جاده!

 

پ.ن: عنوان، از این ترانه است، دوست داشتید گوش بدید، قشنگه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۴:۵۳
سیمرغ قاف

مویِ کوتاه... غصه‌های بلند

سه شنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۱ ق.ظ

می‌گویند: زنها همه زورشان به موهایشان می‌رسد. اگر شاد باشند، آن را رها می‌کنند. اگر به دیدار عاشقی بروند، آن را می‌بافند. رویایی داشته باشند، چتری می‌زنند و اگر حوصله‌شان سر برود یا ناامید شوند، آن را کوتاهِ کوتاه می‌کنند.

اما دنیا از غصه‌های زنی که موهای خود را می‌تراشد، چه می‌داند؟

 

 

چندین سال پیش بود، در مریض خانه! بودم. اتاق، چند خانم مسن بیمار داشت. یکی ترک زبان بود و یک کلمه هم فارسی نمی‌دانست. زن برادرش که او هم زنی میانسال، لاغر و بسیار شاد و خوش مشرب بود، از او پرستاری می‌کرد و با لهجه شیرین آذری، حرف می‌زد، هم جای خودش هم جایِ خواهر شوهرش.

تخت بعدی، یک پیرزن لاغر و نحیفِ شمالی خوابیده بود. می‌گفتند پسرِ شوهرش، با چوب و چماق به سرش زده. گویا سر ارث و میراث دعوا داشتند. کاسه سر زن، پر شده بود از لخته‌های خون. اشک می‌ریخت و می‌گفت: براش زن پی‌یَر نبودم، براش مادری کردم!

عصر همان روز، ملاقات کننده‌ها که رفتند، پرستار آمد با یک موزِر در دست. تمامِ موهایِ پیرزن را تراشید. صبحِ فردا عمل داشت. می‌خواستند جمجمه را بشکافند و خون‌های لخته را خارج کنند.... این چیزی بود که پرستار، به زبانی که همه را حالی شود، می‌گفت.

همان موقع، که اشکهای پیرزنِ شمالی، دوباره باریدن گرفته بود، و مدام دست به سرِ بی‌مویِ خود می‌کشید و از کچلی، که در رسوم این مردمان، ننگی برای زنان است، شرمنده و با غمی حزین، بغض کرده بود، عروسِ میان‌سالِ آذری، یک بشقابِ پیش‌دستی دستش گرفت و با ضربِ آهنگی شروع به خواندن اشعاری کرد، تا بَلکَم این جمعِ غم زده را شاد کند.

شعرش این بود:

کچل کچل بامیا....               گِت دی مریض خانیا!

پرستارها و بیمارهای اتاقهای دیگر جمع شدند و به همراهی آواز و ضربِ بشقابِ زن، دست می‌زدند. حتی پیرزنِ شمالی هم خندید. آخرین خنده عمرش...

و بعد فردا صبح، زیر عملِ سرِ بی‌مویش، از ضربِ سنگین چماقِ پسر هوویش، مُرد.

 

 

پ.ن: دنیا از غصه‌های زنی که رَحِم خود را می‌تراشد، چه می‌داند!!!!!!!!!!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۰۱ ، ۱۰:۳۱
سیمرغ قاف

بی‌خودی‌هایِ ناخودی!

يكشنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۱۶ ب.ظ

کار واجبی پیش اومده..

کمک لازم دارم..

زنگ می‌زنم به یک دوست..

جواب نمی‌دهد..

پیام می‌گذارم..

زنگ نمی‌زند..!

می‌زنگم به خواهرم..

رد تماس می‌دهد..

دوباره می‌زنگم..

گوشی‌اش را خاموش کرده..!

شماره مردی را می‌گیرم که روزی عاشقم بود..

اشغال است..

پیام می‌گذارم..

دِلیور نمی‌شود..

دوباره می‌زنگم..

مکث و بوق اشغال..

با یک خط ناشناس می‌گیرم..

صدای بله‌اش که در گوشی می‌پیچد، قطع می‌کنم..

بلاک شده‌ام!


می‌بینی خدا،،،؟ وقتی‌یَم می‌گم یه مشت آدم بیخودی آفریدی، بهت برمی‌خوره!

حالا اگه بی‌محل یا بلاکمون نمی‌کنی، بگو شماره خودت چنده؟

 

در جهانی که در آن نیست کسی یار کسی

کاش یـارب که نیفتـد به کسی کار کسی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۱ ، ۱۳:۱۶
سیمرغ قاف

یک دوستی گفته: با این همه پُست غمگین و مرگ و میر داری که می‌ذاری، به جای «آشیونه سیمرغ» بهتره به اینجا بگیم: «مأیوس خانه سیمرغ!»

چی کار کنم دوست جان وقتی خبرِ خوبی نیست!

 

شعر عنوان (با تغییر واژه‌ای) از: سوزنی سمرقندی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۱ ، ۱۰:۰۹
سیمرغ قاف

غصه‌های گذشتن از کوچه‌ها، بی‌تو

پنجشنبه, ۸ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۳۷ ق.ظ

از کوچه گذشتم.

به عادت گذشته‌هامان، با سری به زیر و دلی لرزان... کاش نبــودی!

اما تو همیشه در این کوچه، به کمین من نشسته‌ای.

این‌بار به جای حمد، آیه الکرسی می‌خوانم و زیر لب می‌نالم:

«رهایم کن... آن وقتها که باید می‌بودی، نبودی. حالا که رفته‌ای، هر دقیقه اینجایی!»

خوش‌حال می‌خندی و با نرمی گلایه‌ام را زمین می‌زنی:

«نبودم بی‌معرفت؟ منی که همیشه بودم... سایه‌ی سرت... خُب نه!... سایه‌ی پشت سرت!»

و می‌بینمت که چقدر راست می‌گویی.

قدم تند می‌کنم و پشت سرم می‌مانی. می‌گلایَم باز:

«اما حالا که نیستی... پس برو... و رهایم کن

حالا حتی پدر و مادر هم رهایت کرده‌اند. ببین... خانه‌تان دیگر نیست.

همه رفته‌اند و خاطرات خانه‌ی تو، مدفون، زیر پایِ برج نشینان شده است و خودت کجا دفن شده‌ای؟ خدا می‌داند.»

می‌خندی... و نگاهت می‌دود تا برج‌ها... با نگرانیِ یک پدر! بر پنجره خالی یکی از طبقات، خیره می‌ماند.

نگاهم می‌کشد تا در خانه‌تان... آن درِ زیبایِ قودار که دیگر نیست... آن عکس بزرگ شده‌ات هم نیز!

اما بالایِ درِ تازه ساز، نام ساختمانِ نو، به چشم می‌خورد: اشکان!

اشکانم راه می‌افتد...

پس نرفته‌اند و در همین برج‌های یک یا دو، عزیزانت نفس می‌کشند و زندگی‌شان را می‌کنند.

و تو هم به خاطر آنهاست که هـنـوز اینجایی!!!؟

و منِ ساده دل می‌پنداشتم که انتظار دیدارِ مرا می‌کشی.

به سر دلم داد می‌زنم: «خُب خَرِ خدا... اگر دیدار تو را می‌طلبید، حالا که در قید و بندِ مکان نیست، به کوچه‌ی خودِ شما می‌آمد... نه اینکه بست، درِ خانه‌ی خودشان بنشیند!»

 

آه که باز هم سادگیم، فریبم داد... و تو فریبم دادی... و میان کوچه، روبروی خانه‌ی قدیمی‌تان که حالا برجی است و نامِ پسرت را بر خود دارد، خِفتم کردی

و این پنجشنبه شبی، بهایِ محبت گذشته‌مان را از من، رندانه، تیغیدی!

چقدر بی‌وفا و سوءاستفاده‌گر شده‌ای جانم... که قبلترها نبودی!

 

سکوت کرده‌ای، بی هیچ تلاشی برای توجیه یا اندکی توضیح،،، نظاره‌گر صورت اشک‌آلود و پر غصه‌ام،،،

و چشمان سیاهت، مرا در حجم گرمی فرو می‌برد که نمی‌دانم غمی تلخ است یا خاطره‌ی عشقی تاریخ گذشته!

زمزمه می‌کنم: بهایِ محبتِ گذشته‌مان بیش از اینهاست جـآنم.

و کوچه‌ی خاطرات، با یک حمد، برای تو به آخر می‌رسد....

 

پ.ن: پرسان از نشانی آن چشمهایِ شوخِ پر محبت، چه خوب که پیدایت کردم... غبارآلودِ نجیب و مغرورم... حالا بگو تو باوفاتری یا من؟!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۰۱ ، ۰۹:۳۷
سیمرغ قاف

خدا هم عجب طنّاز قهّاریه. طنزاش یه جوری قویه که اشک آدمو در میاره!

صحنه مستند طنز

مکان: اتاق انتظار مطب زنان

هر دو برگه‌های سونوگرافی به دست، روی صندلی‌ها نشسته‌اند. هر دو بی‌قرار... مضطرب... در نیم قدمی گریه کردن.

زن اول: چهل و چند ساله، نازا، بعد از چهل و چند روز خون‌بینی، بعد از بیست و چند سال درمانِ بی‌نتیجه، به یک یائسگی زودهنگام و جراحی برایِ خروج سیستمِ تولید مثلِ به دردنخورش توصیه می‌شود. دست‌های تا آرنج از طلا پرِ زن، دستمال سپیدِ تور بافی‌دارش را به روی چشم‌هایش می‌کشد. ردی از سیاهی سرمه بر آن باقی می‌ماند. صدایش که می‌کنند با طمأنینه بلند می‌شود، پالتویِ شیکش را صاف می‌کند و کیف مارک‌دارش را به دست می‌گیرد. صدای چکمه‌های پاشنه بلندش در راهرو سمفونی غریبی از درد و ثروت می‌نوازد.  

زن دوم: ریز نقش، سی ساله، مادر دو کودک هشت و ده ساله، بیمه ندارد! احتمالاً مطلقه، کتانی‌های خیس و شلوار تنگِ نازکِ نامناسب فصل او را به لرزه انداخته‌اند. مدام با مردی که روی گوشی «آقای سهرابی» سیو شده تماس می‌گیرد! و پشت تلفن می‌گوید: حالا چه کار کنم؟ صاحب‌کارش است می‌شود حدس زد همان صاحب‌کاری که بیمه‌اش نکرده اما حامله‌اش چرا... مرد جواب سربالا می‌دهد و گوشی تلفن سرپایین می‌شود.

زن گریه می‌کند و با دستمال کاغذی مچاله شده، فین فینش را می‌چیند. سونوگرافی او یک بارداری پنج هفته دوقلو! را نشان می‌دهد. می‌گویم: مبارک است. می‌گوید: کورتاژ سراغ نداری؟!!

دکتر زنان می‌گوید: کیه داره گریه می‌کنه؟ پاشو بیا رو تخت دراز بکش ببینم...

***

طنّاز عالم، حکمت و قدرتت رو شُکر... اما قوه‌ی درک خیلی از کارهایت را ندارم. نمی‌شد یکی از این دوقلوهایی که قرار است کشته شوند را در دل آن یکی می‌کاشتی؟

ذهنِ مدافعِ خدایم می‌گوید: نه نمی‌شد! چون دور از عدالت اوست که خونِ دل و درد فقط مختص یک گروه از بندگانش باشد. ضمناً تو سرت به کار خودت باشه بنده... تو رو چه به این حرفها و کارها...

شُکر و دیگر هیچ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۰۱ ، ۰۹:۰۱
سیمرغ قاف

داغ دی‌ماهی بر دل نشسته

شنبه, ۳ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۰۱ ب.ظ

چه حکمتیه نمی‌دونم و نمی‌فهمم و مبهوت می‌مونم به ارتباطِ آیه نور با خانمِ اکبری (رحمت‌الله علیها)

قبلاً گفتم که قول داده بود تفسیر متفاوتی از آیه نور برامون بگه و هیچوقت نگفت... وقتش دست نداد.

بعد از وفاتش در سوم دی‌ماه پارسال، براش ختم قرآن که گرفتند، تو جزءی که به من رسید، آیه نور بود.

حالا هم که من برای اون و دو عزیز دیگه، از چند ماه پیش، یک ختم قرآن برداشتم، درست در سالروز پرکشیدنش، موقع قرائت قرآن، به آیه نور می‌رسم.

شاید این تکه‌دل‌نوشته که به گمانم از دخترش انسیه بانو باشد، جواب ابهام من است:

تو نور بودی مادرم، نور النور

که با هر شفق در هر کجای جهان که بودم

زندگی‌ام را غرق روشنایی و حرارت می‌کردی

 

روح نورجانِ فاطمی ما (حاجیه خانم اکبری حدیقه عاشوری) شاد و یادش بخیر

عکس از وبلاگ «در حدیقه‌ی سبز دعا» - مخزن کلام و دعاهای به یادگار مانده از خانم اکبری عزیز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۱ ، ۱۳:۰۱
سیمرغ قاف

جاریِ پاییز

پنجشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۰۹ ق.ظ

 

این جمله از کیست؟   «گذشته‌ رو وِل کن، تویِ جاری باش»

1) گاندی                  2) کوروش                3) مادام ترزا               4) همـیلا

 

 همیلاجانم، دختر آبان و عاشق پاییز بود. حالا که پاییزِ شورانگیز، در همه جا خودشو دلبرانه به رُخ کشیده، دَم به دقیقه، دلتنگی برای این نازنینِ سفرکرده‌ در همه‌ی وجودمون جاریست.

 چند شب پیشها، دوستی خوابشو دیده. بهش گفته: «همیلاجان، ببین درختا زرد شدن و همه جا چقدر قشنگه! حیف که تو نیستی تا با هم تو محوطه قدم بزنیم و حالشو ببریم»

 همیلا در جوابش گفته: «گذشته‌ها رو وِل کن، تویِ جاری باش!»

 و «جاری» چه تعبیر قشنگی برای حالِه. حالِ در حال گذر.... که باید قدرشو بیشتر از اینها دونست.

 روحت شاد، دخترکِ فیلسوفِ زیبایی پسندم

 در این روزی که چهلمِ پر کشیدنِ توست...!

 

محوطه اداره‌مون... هزار بار اینجا با همیلا قدم زدیم و چه خنده‌هایی لابلای این درختها خاطره کرده!

عکسها ازمن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۱ ، ۰۹:۰۹
سیمرغ قاف

عهـد وِفاقِ اُلفت

سه شنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۸:۵۲ ق.ظ

 

دلدار ما به عهد محبت وفا نکرد                          دل برد و رفت و هیچ دگر یاد ما نکرد

می خواست تا که وعده بجای آورد ولی              طالع مخالف آمد و بختم رها نکرد

چشمش به تیر غمزه مرا زد بلی بلی                    ترک است و هیچ یار من اصلش خطا نکرد

بوسی به جان ز لعل لبش خواستم نداد                آن دلبر این مبایعه با ما چرا نکرد

با عاشقان یکدل و یکروی مهربان                       جوری دگر نماند که آن بیوفا نکرد

جان مرا که درد فراقش ز غم بسوخت                لعل لبش به شربت نوشین دوا نکرد

بنیاد جنگ و عربده با ما نهاد و رفت                    وز راه صلح باز نیامد صفا نکرد

یارب ندانم آن بت نامهربان چرا                         بیگانه گشت و یاد من آشنا نکرد

گفتم جفا و جور تو با من چراست؟ گفت:            با عاشقی که دید که دلبر جفا نکرد؟

از رویش آن که گفت بپوشان نظر مرا                 بی دیده هیچ شرم ز روی خدا نکرد

شکر خدا که هست نسیمی ز فضل حق               رندی که عمر در سر زرق و ریا نکرد

 

شعر از: نسیمی

عنوان، گرفته شده از شعر بیدل دهلوی، آنجا که گفت: «آه‌ که با دلم نبست عهد وفاق الفتی»

عکس: دست‌های خوشِ آن روزگار ما (من، سپید، همیلا) دستبندها را همیلاجان از سفر مشهد سوغات آورده بود. یـــــادش هزاران بخـیر و بندبندِ روحـش سرشار از رحمت و مغفرت خداوند.

پ.ن: این روزها خیلی دلتنگش هستم. :(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۱ ، ۰۸:۵۲
سیمرغ قاف